زدی دست و اندر تک باد پای
چناری به یک ره بکندی ز جای
چو بنهادی از کینه بر چرخ تیر
به پیکان در آوردی از چرخ تیر
یکی گو گه زور صد مرد بود
سر چرخ در چنبر آورده بود
همان سال ضحاک را روزگار
دژم گشت و شد سال عمرش هزار
بیآمد فریدون به شاهنشهی
وز آن مارفش کرد گیتی تهی
سرش را به گزر کیی کوفت خرد
ببستش، به کوه دماوند برد
چو در برج شاهین شد از خوشه مهر
نشست او به شاهی سر ماه مهر
بر آرایش مهرگان جشن ساخت
به شاهی سر از چرخ مه برفراخت
بدین جشن وی آتش آراستست
هم آیین این جشن ازاو خاستست
نشستنگه آمل گزید از جهان
به هر کشور انگیخت کارآگهان
فرستاد مر کاوه را کینه خواه
به خاور زمین با درفش و سپاه
که راند بدان مرز فرمان او
دل هرکس آرد به پیمان او
دگر نامه ای ساخت زی سیستان
به نزد سپهدار گیتی ستان
نخست از سخن یاد دادار کرد
که از نیست هست او پدیدار کرد
بدو پایدارست هر دو جهان
ز دیدار او نیست چیزی نهان
تن و جان و روز و شب و چیز و جای
زمین اختر و چرخ و هر دو سرای
چو کن گفته شد بود بی چه و چون
هنوزش نپیوسته با کاف نون
بدین جانور خیل چندین هزار
رساند همی روزی از روزگار
نه از دادن روزی آیدش رنج
نه هرچند بدهد بکاهدش گنج
دگر گفت کاین نامهٔ دلفروز
فرستاده آمد به هرمزد روز
ز فرّخ فریدون شه کامکار
گزین کیان بندهٔ کردگار
به گرشاسب کین جوی کشورگشای
جهان پهلوان گرد زاول خدای
پل اژدهاکش به گرز و به تیر
سوار هژبرافکن گردگیر
گزارندهٔ خنجر سرفشان
فشانندهٔ خون گردنکشان
ستانندهٔ تاج هنگام رزم
نشانندهٔ شاه بر گاه بزم
ز گام سمندش سته رود نیل
به دام کمندش سر زنده پیل
بدان ای دلاور یل پهلوان
که بادی همه ساله پشت گوان
ترا مژده بادا که چرخ بلند
به ما کرد تاج شهی ارجمند
دل هر شهی بستهٔ کام ماست
به هر مهر و منشور بر نام ماست
کسی را سزد پادشاهی درست
که بر تن بود پادشاه از نخست
خرد افسرش باشد و دادگاه
هش و رأی دستور و، دانش سپاه
مرا این همه هست و از کردگار
شدم نیز بر خسروان شهریار
چو ضحاک ناپاکدل شاه بود
جهان را بداندیش و بدخواه بود
ز بهرش به پیکار هر مرز بوم
به هم برزدی خاور و هند و روم
چه با اژدها و چه با دیو و شیر
زمانی نگشتی ز پیکار سیر
مرا داد یزدان کنون فرّ و برز
ازاو بستدم تاج شاهی به گرز
بریدم پی تخمهٔ اژدها
جهان گشت از جادویی ها رها
تو از جان و از دیده بیشی مرا
هم از گوهر پاک خویشی مرا
به تو دارم امید از آن بیشتر
که بر کام ما بسته داری کمر
تو دانی که از دین و آیین و راه
چه فرمان یزدان چه فرمان شاه
شنیدم که شد رام رایت زمان
رسیدت نوآمد یکی میهمان
که از جان فزونتر همی دانی اش
نریمان جنگی همی خوانی اش
درختیست کو شادی آرد همی
وزاو میوه فرهنگ بارد همی
مهی نو برآمد ز چرخ مهی
که دارد فزونی و فرّ و بهی
به یزدان چنین دارم امید و کام
که این ماه نو را ببینم تمام
چو نامه بخوانی سبک برگزین
برایوانت خرگاه و بر تخت زین
مزن جز به ره دم برآرای کار
بیا و نریمان یل را بیار
به نو زور و دل ده سپاه مرا
بیآرای بر چرخ گاه مرا
که باید ترا شد همی سوی چین
چو کاوه شد از سوی خاور زمین
نوند شتابنده هنجارجوی
چنان شد که بادش نه دریافت پوی
همه ره همی راند و که می برید
به یک هفته نزد سپهبد رسید
سپهدار کشور چو نامه بخواند
بر آن نامه زرّ و گهر برفشاند
نریمان بشد شاد و گفتا ممول
همه کارهای دگر بربشول
مکن بر در بندگی بند سست
که فرمان شاه این رسید از نخست
گزین کرد هم در زمان پهلوان
ده و دو هزار از دلاور گوان
ز گنج آنچه بایست بربست بار
ز هر هدیه ها گونه گون صدهزار
سپه سوی فرخ فریدون کشید
خبر چون به شاه همایون رسید
مهین کوس و بالا و پیلان و ساز
فرستاد با سروران پیشباز
نشست از بر کوشک دیده به راه
به دیدار گرشاسب و زاول سپاه
جهان دید پر سرکش زابلی
به کف گرز با خنجر کابلی
سه اسپه همه زیر خفتان کین
برافکنده برگستوان های چین
چو دریا دمان لشکر فوج فوج
در او هر سواری یکی تند موج
به هر موجی اندر نهان یک نهنگ
ز شمشیر دندانش، از خشت چنگ
همه نیزه داران گردن فراز
نشان بسته بر نیزه موی دراز
به چاچی کمان و سغدی زره
کمند یلی کرده بر زین گره
سنان ها به ابر اندر افراشته
ز چرخ برین نعره بگذاشته
سپهبد به خفتان و رومی کلاه
زبرش اژدها فش درفش سیاه
به زیر اندرش زنده پیلی چو عاج
همه پیلبانانش با طوق و تاج
نریمان یل پیشش اندر سوار
ز گردش پیاده سران بی شمار
چو زی کوشک آمد شه از تخت خویش
پذیره شدش زود ده گام پیش
گرفتش به بر برد از افراز تخت
ببوسید روی و بپرسید سخت
ز زر چارصد بار دینار گنج
به خروار نقره دو صد بار پنج
ز زر کاسه هفتاد خروار واند
ز سیمینه آلت که داند که چند
هزار و دو صد جفت بردند نام
ز صندوق عود و ز یاقوت جام
هم از شاره و تلک و خز و پرند
هم از مخمل و هر طرایف ز هند
هزار اسپ که پیکر تیزگام
به برگستوان و به زرّین ستام
هزار دگر کرّگان ستاغ
به هر یک بر از نام ضحاک داغ
ده و دو هزار از بت ماهروی
چه ترک و چه هندو همه مشکموی
از درّ و زبرجد ز بهر نثار
به صد جام بر ریخته سی هزار
یکی درج زَرّین نگارش ز درّ
درونش ز هر گوهری کرده پر
گهر بد کز آب آتش انگیختی
گهر بد کزو مار بگریختی
گهر بد کزو اژدها سرنگون
فتادی و جستی دو چشمش برون
گهر بد که شب نورش آب از فراز
بدیدی، به شمعت نبودی نیاز
یکی گوهر افزود دیگر بدان
که خواندیش دانا شه گوهران
همه گوهری را زده گام کم
کشیدی سوی خویش از خشک نم
چنین بد هزار و دو صد پیلوار
همیدون ز گاوان ده و شش هزار
صد و بیست پیل دگر بار نیز
بد از بهر اثرط ز هر گونه چیز
یکی نامه با این همه خواسته
درو پوزش بیکران خواسته
سپهبد بنه پیش را بار کرد
بهو را بیاورد و بردار کرد
تنش را به تیر سواران بدوخت
کرا بند بد کرده بآتش بسوخت
بدو گفت شاه ای یل پیل زور
که چشم بد اندیش باد از تو دور
چنانی هنر از دل و زور و رآی
که امید ما از تو آید به جای
بگفت این و از جای یازید پیش
بدان تا نماید بدو زور خویش
همان پایه بگرفت و برتافت زود
چنان باز کردش کز آغاز بود
ز زورش بماندندگردان شگفت
بر او هر کسی افرین برگرفت
از آن پس به رامش سپردند گوش
به جام دمادم کشیدند نوش
چهبر هوش و دل باده چیزی گرفت
سران را سر از بزم سیری گرفت
برفتند ز ایوان فرخنده کی
چه سرمست تنها چه با رود و می
همی بود یک هفته تا با سپاه
سپهبد شد آسوده از رنج راه
سر هفته شه خواند وبنشاستش
سزا خلعت و باره آراستش
زره دادش و ترگ زرّین خویش
همان خنجر و جوشن کین خویش
سراپرده خسروی زربفت
کشیده ز گرد اندرش باره هفت
به بالا و پهنای پرده سرای
ز بر یک ستون سایبانی بپای
چهل رش ستون وی از زرّ زرد
همان سایبان دیبه لاجورد
همان اژدها فش درفشی دگر
سرش ماه زرین به درّ و گهر
بی اندازه شمشیر و خفتان جنگ
همان خرگه و خیمه رنگرنگ
پری روی ریدک هزار از چگل
ستاره صد و کوس زرین چهل
صد و شست بالای زرین ستام
دو پیل از سپیدی چو کوه رخام
سه ره جام هفت از گهرهای گنج
ز دینار بدره چهل بار پنج
سزای نریمان یل همچنین
بسی هدیهها داد و کرد آفرین
یکی شیر پیکر درفش بنفش
بدادش همه زرّ غلاف درفش
بفرمود تا او بود پیشرو
سپهبدش خوانند و سالار تو
گزین کرد پنجه هزار از سوار
پیاده دگر نامور چهل هزار
ز پیلان جنگی صد و شست پیل
سپاهی چو بر موج دریای نیل
سراسر جهان پهلوان را سپرد
بدو گفت کآی لشکر آرای گرد
ز جیحون گذر کن میاسای هیچ
سپه برگش و رزم توران بسیچ
برو تا بدان مرز از آن روی آب
کز او بردرخشد نخست آفتاب
به لشکر بپیمای توران زمین
ستان باژ خاقان و فغفور چین
هر آن کاو بتابد ز فرمان و پند
بدین بارگاه آر گردن ببند
به فرمانبری هر که بندد میان
ممان کش به یک موی باشد زیان
چنان ران سپه را کجا بگذرد
به بیداد کشت کسی نسپرد
نه بر بی گنه بد رسانند نیز
نه از بی گزندان ستانند چیز
به هر جای پشتی به دادار کن
از او ترس و دل با خرد یار کن
مبادا به دل رأی زفتیت جفت
که هرگز نباید سپهدار زفت
بود زفت هر جا سرافکنده است
دلش خسته، همواره کوتاه دست
به رادی دل زفت را تاب نیست
دل زفت سنگیست کش آب نیست
ز نا استوارانمجوی ایمنی
چو یابی بزرگی میآر منی
بترس از نهان رشک وز کینه ور
به گفتار هر کس دل از ره مبر
گمانها همه راست مشمر ز دور
که بس ماند از دور شیون به سور
به زنهاریان رنج منمای هیچ
به هر کار در داد و خوبی پسیچ
ز سوگند و پیمان نگر نگذری
گه داوری راه گژ نسپری
چو چیره شوی خون دشمن مریز
مکن خیره با زیردستان ستیز
بدو داد منشور شاهان همه
که باشند پیشش به فرمان همه