به گوش آگهی شد که خاور خدای
که شد شاه خاور به دیگر سرای
رمه بی شبان ماند و تختش تهی
تو را گشت دیهیم شاهنشهی
ز دشمن بترسید و بربست رخت
سپه را همی راند تا پیش تخت
به تاج پدر بر پراگند خاک
ز سوگش همی جامه را کرد چاک
یکی هفته با سوگ بود و دژم
به هشتم روانش تهی شد ز غم
چنین است کردار و کار پسر
فزونی نباشدش مهر پدر
که مرگ پدر چون گذارد سه روز
شود مهرش از مغز وز دلش سوز
نکو گفت دهقان فرزانه سر
کرا دیده دوزی ز دل دورتر
به هشتم نشست از بر تخت و گاه
به درگاه او شد سراسر سپاه
بر آن تاج بر گوهر افشاندند
وراشاه خاور زمین خواندند