کوش نامه – بخش صد و پنجاه و هشتم – رفتن دستور از بیشه به کوه دماوند

گرانمایه دستور با رهنمون

ز بیشه روان گشت و آمد برون

به کوه دماوند کردند روی

نهانی به راهی دگر پوی پوی

مر آن کوه و آن دز در آن روزگار

زبویان همی کردش آموزگار

مغان داشتندی همه دامغان

زبویان همه خواندندش مغان

جهاندار جمشید نو کرده بود

سرش سوی گردون برآورده بود

بدان گه که طهمورث دیوبند

شد اندر جهان شهریار بلند

برادرش جمشید از آن کوهسار

برآورده بر چرخ از آن سان حصار

سوی گاو و ماهی فرو برده چاه

ز گوگرد ببریده یک لخت راه

همه ساله آن قلعه آباد بود

فراوان زن و مرد از آن شاد بود

چنین تا به هنگام کاوس کی

که افراسیاب اندر آمد به ری

چو کاوس با آسمان رزم کرد

در ایوان او دشمنش بزم کرد

نشست از بر تختش افراسیاب

که هرگز نیارست دیدن به خواب

مباش از بنه تا توان چون پلنگ

همه ساله با کردگارت به جنگ

ز وی شاه توران همی چاره کرد

بسی مار در مردم آواره کرد

به صد چاره بگشاد کوه و حصار

برآورد از چاه آتش دمار

به گوگردِ شاه اندر آتش فگند

زبانه کشید او به چرخ بلند

کس آباد دیگر ندید آن حصار

کنام پلنگان شد آن کوهسار

بدان رهنمون گفت کای هوشیار

یکی پیشتر شو تو سوی حصار

بدان نامدار آگهی دِه زمن

درودش دِه از شاه و از انجمن

ز هامون سوی شد آن رهنمون

همه داستان باز گفت او که چون

مرا گفت مردان ضحاک شاه

گرفتند از آن تا کنندم تباه

یکی نامداری ز بیشه بتاخت

ببخشود و شمشیر کین برفراخت

جدا کرد سر هردوان را ز تن

رهانیدم آن شیر شمشیر زن

فرستاد با من کنون مهتری

که با تو سخن گوید از هر دری

بیامد چو آگه شد از کار تو

ببیند یکی روی و کردار تو

سر راستان سلکت نیکدل

چو شد شاد زآن گفته ی غم گسل

فرستاد با او تنی چند پیش

ز مردان نزدیک و خویشان خویش

بخوبی برآورد و بنواختش

یکی جای پرمایه تر ساختش

چو گردون نهان کرد رخشنده تیغ

بپیوست با تیغ در تیره میغ

بخفت و برآسود از بامداد

برآمد به نزدیک او کامداد

به سلکت بر او آفرین کرد و گفت

که با راستان مردمی باد جفت

درخت وفا را تو آراستی

وز آن مردی و مردمی خواستی

ز پاکی و نیکیش دادی تو آب

جوانمردی و راستیش، آفتاب

کنون گاه آن شد که بار آورد

امید وفا در کنار آورد

سرشاخ او چون شود سرفراز

بود بارش آسانی و برگ، ناز

ز بن برکند بیخ جادو و دیو

بجای آورد راه گیهان خدیو

ز گفتار او سلکت آمد بجوش

بدو گفت کای مرد پاکیزه هوش

امیدم چنان است کز روزگار

درخت وفا بر من آید ببار

ببینم به چشم آنچه دارم به دل

روانم نباشد ز یزدان خجل

کنون گر تو پیدا کنی راز خویش

بیابی چو من نیز دمساز خویش

جهانجوی دستور بگشاد راز

بدو گفت کای مهتر سرفراز

از ایران رسیدیم با یک گروه

گهی سوی بیشه گهی سوی کوه

ز بیم بداندیش ضحاک شوم

نیاریم بودن در آباد بوم

چنان دان که ما را یکی مهتر است

که گردون ورا بس ورا چاکرست

مرا او فرستاد نزدیک تو

که روشن کنم راه تاریک تو

به دانش یکی برگرایم تو را

به رادی و خوی آزمایم تو را

ببینم که نزدیک تو زینهار

نهادن توان ای یل نامدار

اگر یابم اندر تو این چند چیز

ز دستورت آگاه گردم بنیز

اگر پاسخ نامه یابم درست

چنان دان که کار تو بر کام توست

یکی زینهار است نزدیک ما

پراندیشه و رای باریک ما

جهان را در آن زینهار است راز

همه شادکامی و کام است و ناز

سرِ سروران است و پشتِ گوان

امید بزرگان، گزند بدان

مر او را سپارد به تو زینهار

سرِ راستان خسرو روزگار

قبلی «
بعدی »