نویسنده را نامه فرمود و گفت
که با نیکمردان هنر باد جفت
بدین نامه، شاها تو رامش پذیر
که بر ما دگر گشت گردون پیر
فگنده همه دشت پر دشمن است
لب ژرف دریا سر بی تن است
یکی حمله آورد سالارِ کوش
که از نامداران رمانید هوش
بزد خشت سوزنده بر جوشنم
از آن بد نگهداشت یزدان تنم
سرش زخم کردم به یک زخم گرز
رمید از سپهدار یکباره برز
ز دیهیم چون روی برگاشت بخت
سپاهش چو ریزنده برگ درخت
ز پشت تگاور همی ریختند
نبودند صد تن که بگریختند
همه کشته گشتند در کارزار
دگر خسته و بسته بیچاره زار
سپه یافت چندان فزونی و ساز
که هرکس شد از خواسته بی نیاز
از این مایه ور گنج و بار و بنه
چو سالار پرمایه شد یک تنه
یکی بهره از هرچه در خورد شاه
فرستادم اینک بدان بارگاه
ز دریا من آهنگ کردم به چین
ببینم که چون است چندان زمین
یکی بر گرایم یلان را به جنگ
ببینم که پیشم که دارد درنگ