ز ناگه بیامد سرِ ماهِ نو
فرستاده ی مادرِ شاهِ نو
فرارنگ کاو دخت طیهور بود
که از تخت یک چند رنجور بود
نبشته چنین بود دست دبیر
که فرخنده شاها، تو رامش پذیر
که فرزندِ من فر خجسته نهاد
فریدون که بر شاه فرخنده باد
ز یزدان همه کامگاری بیافت
چو از کوه بر جنگ دشمن شتافت
به یک زخم ضحاک را کرد پست
دو دست و دو پایش به آهن ببست
ز یونان کنون جای زندان اوست
همه قلعه ی پرگزند آنِ اوست
یکی غلّ برگردنش برنهاد
که تا جاودان کس نداند گشاد
نه افسون کند کار و نه جادوی
ز یزدان شناسیم این نیکوی
که گیتی ز جادوپرستان برست
ز ضحّاکیان کس نیاید بدست
همه گنج او کرد تاراج، شاه
به ارزانیان بخش کرد و سپاه
چو از نامه بشنید شاه این سخن
رمید از روانش غمان کهن
ز شادی دل و جانش آمد بجوش
خروشی خروشید وزو رفت هوش
پرستنده بر روی او زد گلاب
چو هشیار شد خسرو نیمخواب
بفرمود تا پیش لشکر بخواند
چو دستور شاه این سخنها براند
ز لشکر برآمد به خورشید غو
که پیروز بادا جهاندار نو
فرستاده را داد بسیار چیز
چنان شد که چیزش نبایست نیز
ببخشید گنجی به ارزانیان
کرا بیشتر بود رنج و زیان
از آن مایه ور گنج، بسیار شهر
شد آباد و مردم بسی یافت بهر
همه شهر می خورد با رود و نای
به یاد فریدون گیهان خدای