کوش نامه – بخش صد و سی و سوم – دل باختن آتبین به فرارنگ

زنان بسیلا همی دید شاه

به بالا چو سرو و به چهره چو ماه

فرع را به مستی یکی روز گفت

که باید که داری تو رازم نهفت

من اندر جهان تا زنان دیده ام

زنان بسیلا پسندیده ام

بتانند گویی ز کافور ناب

چکان از سر انگشت ایشان گلاب

ز خورشید روشن بی آهوترند

ز باغ دلارای نیکوترند

فرع چون سخن یافت از آتبین

بخندید و گفت ای شه پاکدین

به چشم تو دیدار این بی بنان

همی خوشتر آید ز دیگر زنان

اگر دختران جهاندار شاه

ببینی برآید به چشم تو ماه

بدو آتبین گفت کای رهنمون

نگویی مرا تا که چندند و چون

چنین داد پاسخ که سی دخترند

که هر یک ز خورشید روشنترند

به بالا چو سرو روانند و بس

به دیدارشان کس ندیده ست کس

ولیکن در ایشان یکی دختر است

که ایشان دگرسان و او دیگر است

جهان از فروغ رخش روشن است

سرای و شبستان از او گلشن است

به دیدار پیرایه ی نیکوی ست

به غمزه سرِمایه ی جادوی ست

خرامان چو در کاخ دیگر شود

دو گیسوش تا پای همبر شود

سرِ زلف او بر گشاید ز هم

همانا در آیدش زیر قدم

به نامش فرارنگ خوانند و شاه

به دیدار او خیزد از خوابگاه

اگر تو ببینی یکی چهر اوی

دو دیده نبرداری از مهر اوی

نخندد، وگر بازخندد به ناز

لبش را ستاره نماید نماز

خردْش از نکوی بسی بهتر است

چنان نیکوی را خرد در خور است

دو دیده گران دارد از بس خرد

خود از شرم جز در زمین ننگرد

زنان را هنر پارسایی و شرم

بخون کاو بسته نماند بحرم

فرع چون ز گفتار لب را ببست

دل آتبین داغ دختر بخست

به مغز اندرش مهر آتش فروخت

به یکباره شرم و خرد را بسوخت

دل اندر برِ او پریدن گرفت

شکیبایی از دل رمیدن گرفت

بدو گفت کای مایه ی راستی

بدین گفته اندوه من خواستی

چه بایست پرسیدن از تو سخن

که شد تازه بر من غمان کهن

ندیده هنوز آن نگاریده چهر

دلم گشت غرقه به دریای مهر

اگر راه بودی مرا اندکی

که دیده بر او برگمارم یکی

چنان دیدمی کایزد پاک داد

همه شهریاری به من باز داد

فرع گفت شاها تو دل شاد دار

روان را از انیدشه آزاد دار

که من باغ مهر تو بی خو کنم

به فرّ تو این کار نیکو کنم

اگر تو به گفتار من بگروی

ز تخمی که کاری برش بدروی

بدو آتبین گفت فرمان کنم

چه فرماییم تا همه آن کنم

تو را گفت، هر روز گستاخ وار

همی رفت باید برِ شهریار

سخن گفتن از دانش و راه و دین

که شاه جهان دوست دارد چنین

چو از دانشت یافت شاه آگهی

ز اندیشه گردد دل تو تهی

به پیوند چون با تو رای آورد

بسی نیکویها بجای آورد

تو را برگزیند ز فرزند خویش

کند شادمانت به پیوند خویش

وز آن پس به دستور پیغام ده

به گفتار شیرینش آرام ده

که زین دست در خسرو آویختم

ز بیگانه و خویش بگریختم

که جز تو به گیتی ندیدم پناه

که هم مهربانی و هم نیکخواه

همه هرچه بردم به نیکی گمان

ز تو یافتم شهریارا، همان

امیدی دگر ماندم پیش تو

که گردد رگ و خون من خویش تو

اگر راه یابم به پیوند شاه

رسد سوی گردون ز بختم کلاه

به یک دخترم شه گرامی کند

مرا بنده ی خویش و نامی کند

بدین خواستاری تو ای شاهزاد

نیاری ز نام فرارنگ یاد

که طیهور گردد به من بدگمان

ز کینه به من بر سر آرد زمان

بداند که این داستان نهفت

به نام و نشانش فرع با تو گفت

رخش را ز گفتار او آتبین

فراوان ببوسید و کرد آفرین

گر این آرزو گفت گردد تمام

برآرم به خورشید رخشانْت نام

چو فرّخ شود روزگارم به تو

ندارم دریغ آنچه دارم ز تو

وگر تاج من بازگردد به من

تو را برکشم زین همه انجمن

بدارم تو را پیش دیدار خویش

به گنج و به کشور کنم یار خویش

ببخشید آن شب قبا و کلاه

چو سرمست شد، شد سوی خوابگاه

ز مهر فرارنگ در دل شتاب

نه در مغز هوش و نه در دیده خواب

همه شب به دریای اندیشه بود

روانش زاندیشه چون بیشه بود

قبلی «
بعدی »