بدو گفت کای مایه ی سنگ و هوش
تو هیچ آگهی داری از کار کوش؟
که من چون همی آمدم با سپاه
به ره بر یکی سنگ دیدم سیاه
بر او پیکری زشت کرده بپای
نبشته ست بر دست او رهنمای
که این پیکر کوش، شاه جهان
بر او آشکارا شده هر نهان
به گیتی ز شاهان برآورده نام
رسیده فزون از سه پانصد به کام
به گیتی نبیند کس، آن کاو بدید
که داند رسیدن بدان کاو رسید؟
در آن آرزویم کزآن داستان
شوم آگه، ای مایه ی راستان
اگر هیچ آگاهی از کار اوی
یکی رنجه شو، مر مرا بازگوی