کوش نامه – بخش سیصد و چهل و هفتم – کوش خود را آفریننده ی جهان می خواند

به فرمان دستور او کشورش

همان زیردستان و هم لشکرش

گهی بیست سال و گهی کمّ و بیش

نهان شد همی شاه وارونه کیش

چنان شد که چندان که بودی برون

ز فرمان او کس نرفتی برون

یکی روز بر تخت بنشست شاه

چنین گفت کای سروران سپاه

نخواهم که خواند مرا شاه کس

مرا آفریننده خوانند و بس

جهان از من آمد بدین سان پدید

سر از چنبر من که یارد کشید؟

منم، تا جهان بود خواهد، خدای

چو خواهم درآرم جهان را به پای

سر چرخ گردان نشست من است

همه مرگ و روزی به دست من است

چو من دور باشد ز تخت بلند

مگویید کآمد به من بر گزند

به مرزی دگر رفته باشم بدان

که نیکان بدانم درست از بدان

به راه آرم آن را که بیراه گشت

ستانم روان آنک بدخواه گشت

چو گردد همه کار گیتی تمام

برآیم به تخت مهی شادکام

بزرگان بر او آفرین خواندند

مر او را خدای زمین خواندند

فراوان بر این سالیان برگذشت

کس از راه و فرمان او برنگشت

مر او را همی خواندندی خدای

همی داشت گیتی به نیرنگ و رای

پر از خاک بادا مر او را دهن

که نشناسد او گوهر خویشتن

ز سال فراوان چنان گشت مست

کجا در دل امید جاوید بست

ز تندی دل از مهربانی بشست

ستمکاره تر زآن که بودی نخست

شب و روز با کی نیامیختی

بسی بیگنه خونها ریختی

از او گر کسی آرزو خواستی

زمانی به پاسخ نیاراستی

که از ما تو این آرزو را مجوی

نکردم تو را روزی آن آرزوی

سخن هرچه گفتی، نکردی روا

ندیدی ز کردارها جز جفا

همه بستد آنچش پسند آمدی

از او بر همه کس گزند آمدی

فراوان برآمد بر این سالیان

از آن مردمان پُر گزند و زیان

قبلی «
بعدی »