کوش نامه – بخش سیصد و چهل و سوم – پیروزی سیاهان و گریختن کوش

چو آگاهی آمد به کوش سترگ

که آمد سپاهی بدان سان بزرگ

نیامد به دلش اندر اندیشه هیچ

بفرمود تا کرد لشکر بسیچ

گمانی چنان برد کآن سروران

زبونند مانند آن دیگران

گذر کرد بر آب ششصد هزار

بیاورد رزم آزموده سوار

از آن بیرکان لشکر آگه نبود

کران در زمین همچو دودی نمود

بنزدیکی شاه مازندران

سراپرده زد کوش با سروران

چو سنجه چنان دید شد کار خام

سپاهی فرستاد نزدیک سام

بدان تا بدیشان بگیرند راه

وز آن دشت برداشت یکسر سپاه

چو حلقه به گردش در آمد به شب

نه آواز کوس و نه شور و جلب

همه راه بگرفت بر لشکرش

گزند آمد از آسمان بر سرش

چو گردون ز رنگ سیه پاک شد

جهان را سیه پیرهن چاک شد

برآویختند و برانگیختند

ز خون خاک با گِل برآمیختند

چپ و راست، پیش و پس سروران

گرفته سیاهان مازندران

همی گفت کوش ای دلیران من

ستوده سواران و شیران من

نه هنگام سستی ست، کوشش کنید

بر این دشمنان خاک پوشش کنید

دلیران به کف برنهادند جان

بببستند یکسر عنان در عنان

سیاهان مازندران با فرسب

به یک چوب گردان فگندند از اسب

ز بس های و هوی وز بس چاک چاک

همی گشت مریخ را زهره چاک

برآویخت با کوش، دیو سفید

پسِ پشت پولاد و غندی و بید

گرفته به دو دست چوب فرسب

پیاده همی کوفت بر مرد و اسب

کس از چنگ آن تیز چنگ اژدها

نیامد به جان، ای شگفت، رها

رجاموس کرده ست گفتی مگر

که آهن نیامد بدو کارگر

بکوشید با او سپهدار کوش

نه با اسب پا و نه با کوش توش

سپاهش همه روی برگاشتند

سپهدار را خوار بگذاشتند

بریده ز سالار لشکر امید

که جان کی رهاند ز دیو سپید

چو هنگام شب گشت، برگشت کوش

همی تا نماندش در اندام توش

برون رفت با لشکری زآن میان

مر آن دیگران را سرآمد زمان

به مصر آمد و لشکر آن جا بماند

تنی چند با خویشتن برنشاند

ز بیم سیاهان نیارست بود

بسی رنج برخویشتن برفزود

قبلی «
بعدی »