چو بگذشت تیره شب و روز شد
ز خورشید گیتی دل افروز شد
ز گردان ایران برآمد خروش
تو گفتی جهان گشت پولادپوش
سوی میمنه قارن پهلوان
سپاهی چو با موج سیل روان
چو شاپور نستوه بر میسره
جناح اندیان داشتی یکسره
به قلب اندرون سلم با نای و کوس
جهان گشته از گَرد چون آبنوس
به کوش آگهی برد سالار بار
که سالار ایران برآراست کار
برون آمد از پرده گرزی به دست
بفرمود تا لشکرش برنشست
به مانوش داد از سپه میمنه
شه قیروان باز درفش و بنه
فرستاد شمّاخ را با سپاه
سوی میسره نامبردار شاه
جناح از میانه به مردان سپرد
که مردان یلی بود با دستبرد
از ایران سپه مانده بُد پیش او
همه رزم کردن بُدی کیش او
به قلب اندرون خویش را جای کرد
درفش دل افروز بر پای کرد
غو کوس برخاست و آواز نای
دو لشکر چو میغ اندر آمد زجای
ببارید ازآن میغ باران تیر
چو رعد خروشان ده و دار و گیر
یکی رستخیز است گفتی درست
که مردم جز از رستگاری نجست
به تیر و به گرز و به تیغ و کمند
همی این مرآن، آن مر این را فگند
فراوان ز هر دو سپه کُشته شد
ز خون خاک و دریا در آغشته شد
جهان چون دگر شد به آیین و رنگ
به روی زمین اندر آورد رنگ
پر از غم دو لشکر بهم گشت باز
به خون اندرون غرقه شمشیر و ساز
بزرگان چو رفتند نزدیک کوش
چنین گفتشان شاه پولادپوش
که دشمن بدان آمد امروز تفت
که اندازه از ما همی برگرفت
بدانست و دید و به جنگ آزمود
سپاهم فزون دید و دردش فزود
چو فردا بیاراید او رزمگاه
نباید که سستی نماید سپاه