سکندر دو تن پیش کرد از گروه
بشد تا رسید او به نزدیک کوه
بیابان و کوه اندر او بود و رود
بفرمود تا لشکر آمد فرود
چو بر دامن کوه انبوه شد
خود و چند تن بر سر کوه شد
یکی جای دید از درِ خسروان
درخت برومند و آب روان
یکی خانه از سنگ سخت استوار
برآورده بر تیغ آن کوهسار
تو گفتی که بر ابر ساید همی
وگر زآسمان برتر آید همی
چو فرزانه از پشت خود بنگرید
گروهی همه آدمی چهره دید
فرود آمد و شد پذیره دوان
ز شادی شده روی چون ارغوان
بپرسیدی او هر یکی را به داد
جهانجوی را بوسه بر دست داد
ببرد و نشاندش به زیر درخت
ستایش همی کرد بر شاه سخت
سکندر بدو گفت بنشین ز پای
که ما را به دیدار تو هست رای
بدو گفت شاها، ردا، سرورا
مفرمای پیشت نشستن مرا
ز نام و نشانت مرا آگهی ست
نشستن به پیش تو از ابلهی ست
سکندر ز گفتار او خیره ماند
هیم زیر لب نام یزدان بخواند
بدو گفت کای پیر پاکیزه تن
چه دانی نژاد من و نام من؟
چنین است پاسخ که بی داوری
همانا که تو شاه اسکندری
تویی در جهان شاهِ یزدان شناس
به تو نیست گردد همه ناسپاس
ز فرّ تو داده ست یزدان نشان
که گردند نرم از تو گردنکشان
سه صد سال پیش از تو ای نامدار
ببین چهره ی خویش کرده نگار
به خانه در آمد جهاندیده مرد
یکی پوست آهو برآورد زرد
ز هم باز کرد و بدیشان نمود
نشان سکندر بدان سان که بود
همه کار و کردارش اندر جهان
که پیش آیدش آشکار و نهان
سراسر نبشته بدو اندرون
گذشته بدو سال سیصد فزون
سکندر به یاران نگه کرد و گفت
که هرگز بدین سان که دیده شگفت
تو ای پیر فرزانه بنشین ز پیش
مرا شاد گردان به دیدار خویش
ز بس خواهش سخت و گفتار شاه
مهانش نشست اندر آن پیشگاه
بپرسید از او هر کسی دانشی
ز پاسخ پدید آمدش رامشی
چنان یافتندش به دانش که چیز
نپوشیده بود ایزد از وی بنیز
سکندر بر او آفرین کرد و گفت
که با جان پاکت خرد باد جفت
نبینم چو تو نیز کس در جهان
ز مردان دانا و کارآگهان
بدو گفت کای شاهِ مهمان پیر
ببایدت خوردن همی ناگزیر
چنین داد پاسخ که تو پیشتر
از این میوه ی پخته لختی بخور
بدو گفت فرزانه کای بی همال
بر آمد همانا صد و شصت سال
که من روزه نگشاده ام جز به شب
همان بسته دارم ز گفتار لب
مگر آن که روزی به سال اندرون
مرا جشن کرد ایزد رهنمون
در آن روز یابد تنم پرورش
وز این میوه یابد روانم خورش
کدام است، گفت، آن گرانمایه روز
که باشد تو را زین نشان دلفروز
سوم روز، گفتا، ز اردیبهشت
که یزان ز بخشایش او را سرشت
در این روز آدم بشد زین سرای
به مینو فرستاد جانش خدای
چه دانی بدو گفت، کاین روز بود
همین ماه و روز دل افروز بود
گر این از نبشته بگویی همی
ز خشت گران گل بشویی همی
که هنگام طوفان نبشته نماند
که آن را کسی بر توانست خواند
بخندید فرزانه از گفتِ شاه
بدو گفت کای شاه با فرّ و جاه
تو اندر جهان زین سخن برتری
کز این سان کنی با رهی داوری
جهان را اگر آب بگرفت نیز
نه آن بود کز بُن نماند ایچ چیز
نبشته گر اخنوخ زی او رسید
نگه کرد و گویی که شد ناپدید
ز نادان شگفت آیدم این سخن
نه از شاه گیتی سرِ انجمن
جهان را اگر آب بگرفت بند
به یزدان پرستان نیامد گزند
چنین آفرینش بدان کس نمود
که از آفریننده آگه نبود
کسانی که بر کوه راهون بُدند
اگرچه فزون گویم افزون بُدند
شنیدم که بودند پنجه هزار
ز یزدان پرستان بدان روزگار
سراسر ز یزدان سخن راندند
همی صحف آدم فرو خواندند
به راهون فرود آمده ست این زمان
که آدم فرود آمد از آسمان
نشان دو پای گرامی پدر
پدید است روشن بدان کوه بر
به شهر سر ندیب، وز هندوان
همه ساله مردم بدان کُه دوان
چو کشتی سوی کوه راهون رسید
پیامبر مرآن مردمان را بدید
به دیدار ایشان شد او شادمان
چنین گفت کای نیکدل مردمان
بترسیدم ارباب پروردگار
که یکسر برآرد ز مردم دمار
کنون چون شما را بدیدم بجای
همی داشت باید سپاس از خدای
پس آن استخوانهای آدم که بود
بدیشان سپرد و بدیشان نمود
که هست این به نزد شما زینهار
بپرسد شما را از این کردگار
بدارید در زیر خشکی از آب
نمان تا بتابد بر او آفتاب
وز آن جایگه باز کشتی براند
به جودی رسید و همان جا بماند
یکی کوه کوچک به ما فارقین
دراز است گفتار مردم در این
اگر شاه خواهد بگویم به شاه
هر آنچ از خرد نزد او هست راه
پس آن گه مهانش بدو باز گفت
سخنها کجا با خرد بود جفت
بر او آفرین خواند شاه زمین
همی گفت نشنیدم از کس چنین
وز آن پس بدو گفت کای نیکمرد
تو را رهنمونی به ایدر که کرد
بدین کوه چون آمدی بی سپاه
که بر تو گزندی نیامد ز راه
تو با این چنین مردم غمگسار
چگونه گذاری همی روزگار
سه ماه است تا من به راه اندرم
چه بد دید از این راهِ بد لشکرم!
ندیدیم یزدان پرست ایچ کس
بدین کُه تو را دیدم امروز و بس
بدو گفت شاها تو پاسخ نیوش
بده داد و از راستی بر مجوش
تو را آز و افزونی ایدر کشید
ره آز بی رنج نتوان برید
تو اندر جهان نام جویی و کام
گریزان من از هر دو، از کام و نام
من ایزدپرستم، تو گیتی پرست
نگه کن کنون تا که برده ست دست
بدان دور گشتم من از هر گروه
گزیدم ز گیتی یکی تیغ کوه
وز این کوه کن پرسش و پرورش
پسندیده این پوشش و این خورش
که روزی بباید شدن زین سپنج
نخواهم که باشد روانم به رنج
به ره گر بیالاید اندام من
بدان سر بماند ز من کام من
گر اندامها باز پرسند راز
دراز است کار، ای شه سرفراز
بدو گفت یزدان تو را ره نمود
به دین و به دانش چنان بر فزود
بدان تا بیاموزد از تو کسی
به دین اندر آری تو بیدین بسی
چو بی بر بود دانش تو چنین
چو گنجی بود مانده زیر زمین
چنین داد پاسخ بدو مرد داد
که ما چون دهیم آن که یزدان نداد
به دانش کرا برگزیده ست و دین
فزون از من است، ای شه بافرین
گر او را نداده ست از این هر دو چیز
چگونه توانیم دادنش نیز
سکندر بدو گفت کای نیکخوی
ز تخم و نژادت مرا بازگوی
بگو تا بدین کوه چون آمدی
چو از زاد بومت برون آمدی