واژه نامه شاهنامه – کلمه ها و عبارات بخش پادشاهی گشتاسپ (صد و بیست سال بود)

در تکمیل معانی واژه ها و عبارت های این بخش، از منابع زیر استفاده شده است :

* سپاس ویژه از تیم اجرایی وب سایت و پادکست شاهنامه بخوانیم، اگر الگوی اولیه و ایجاد لیستی از واژه ها که نیازمند معنی بود توسط این تیم ایجاد نشده بود، شاید راه اندازی این بخش در ویکی شاهنامه ماه ها به طول می انجامید.

آگنده‌جو : سیر جو/غذاخورده
آمدن : پایین آمدن؛ رسیدن
باک : ترس
بدان : به‌آن‌منظور
اَبَر : بر
اُستا : اوستا
ابَر کینِ شیدسپ : به‌کین‌خواهیِ شیدسپ
ابر : بر
اختر : اقبال
ار : اگر
ارایدون : اگر
ارج : ارزش، بزرگی
از آن : از (شمار/میانِ) آن
از بَرش : از بالای (اسب)
از برِ : کنارِ، بالای
از بر : بر روی
از بیخ‌وبن : سراسر، کاملاً
از پا افگندن : کُشتن
از پسِ کارِ اوی : به‌دنبالِ ماجرای او
از پسِ کارِ کسی شدن : پیگیرِ کارِ کسی شدن؛ دنبالِ او رفتم
از پیِ کین : برای انتقام
از جای اندرآمدن : برجستن، آمدن
از چیزی گذشتن : بالاتر رفتن/بودن از آن
از خِرد یادگار : یادگارِ خرد؛ خردمند
از میان : از میانه‌ی میدان
ازاین‌سان : به‌این‌ترتیب، این‌گونه
ازبرِ : بالایِ
ازبر : بالا، رو
ازبهرِ : به‌خاطرِ، برای
ازدرِ : شایسته‌ی
ازدرِ تاج : شایسته‌ی پادشاهی
ازدرِ کارزار : شایسته‌ی جنگ
اسب تیز کردن : تازاندنِ اسب
اسب‌دار : نگهدارنده‌ی اسب‌ها
اسپ افگندن : اسب تاختن
اسپندیاری‌سمند : اسبِ اسفندیاری/شاهانه
اسپهبد : سپهبد، فرمانده
اسپهبدی : سپهبدی، درخورِ فرمانده یا شاه
استا : اوستا
استوار‌ : محکم، جدی
استوار‌ کردن : محکم بستن
افراسیابی : از نژادِ افراسیاب
افراشتن : بالا بردن
افروختن : روشن کردن
افسرِ نامداران : تاجِ بزرگان؛ بزرگِ بزرگان
افسر : تاج
افشاندن : دور کردن، تکاندن
افگندن : انداختن؛ کنایه از کُشتن
افگندنی : دورانداختنی و ندیده‌گرفتنی
افگنده : پایین‌انداخته
افگنده بُد : انداخته بود.
اگر : حرفِ شرط و نیز حرفِ‌ ربطِ «یا»
اگرچی نپیوست جز اندکی / :
انجمن : سپاه ، گروه ، سپاه
اند : چند
انداختن : نیزه انداختن، ضربت زدن؛ مطلقاً جنگیدن
اندرافتادن : افتادن، در این‌جا حمله بردن
اندرآمدن : درآمدن، وارد شدن
اندرآوردن : پایین آوردن/کشیدن
اندرخور : شایسته
اندرفتادن : درافتادن، قلع‌وقمع کردن
اندرگذشتن : درگذشتن، مردن
اندرنهادن : نهادن؛ فرو بردن؛ زدن
اندیشگان : نگرانی، فکروخیال
اندیشه : نگرانی
انگیختن : بلند کردن
اورنگ : تخت
اهرمنان‌ : اهریمنیان؛ دشمنان
ای شگفت : عجب!
ایچ : هیچ، اصلاً
ایدر : این‌جا
ایران‌زمین : کشورِ ایران
ایرجی‌زاده : از نژادِ ایرج
ایزد : خدا
ایستادن : تاب آوردن، حریف بودن
این‌زمان : اکنون
اینند : اند؛ چندین
ایوان : کاخ
آبِ‌روی : بزرگی
آب : اشک
آب راندن : اشک‌ ریختن
آبنوس : چوبی سیاه‌رنگ؛ مایه‌ی تشبیه برای سیاهی
آتش : کنایه از خشم و کینه
آذر : آتش، آتشکده
آذرپرست : پرستاران/نگهبانانِ آتش
آراستن : آماده شدن، ترتیبِ کاری را دادن
آراسته : زین‌شده، آماده، زیبا
آرام : آرامش
آرغده : خشمگین
آزاد : آزاده، نژاده‌ی ایرانی، ایرانی
آزادگان : بزرگان، ایرانیان یا ایرانیانِ نژاده
آزاده‌خوی : آزادمنش
آزاد‌ه‌زاد : آزادزاده، آزاده
آزاده‌وار : چون آزادگان (نژادگانِ ایرانی)
آستانه : درگاه، بارگاه
آسوده : تازه‌نفس
آشکار و‌ نهان : پیدا و پنهان؛ همه‌چیز
آشوفته : آشفته، خراب
آفرین خواندن : ستودن
آفرین کردن : ستودن، تعریف کردن
آفرین گستریدن : (بسیار) درود فرستادن
آفرین‌خانه : جای ستایش؛ آتشکده
آفریننده : خالق، آفریدگار
آگاه : باخبر
آگاه شدن : خبردار شدن
آگاهی : خبر
آگندن : پُر کردن
آگه شدن : باخبر شدن
آواز : فریاد، غوغا
آواز دادن : صدا کردن
آواز کردن‌ : صدا کردن
آوردگاه : میدانِ جنگ
آوردگه : میدانِ جنگ
آوردن : کنایه از عرضه کردن
آویختن : درگیر شدن، جنگیدن یا به‌دار آویخته شدن؛ مُردن
آویخته : آویزان؛ شکنجه‌شده؛ کنایه از مسئول
آهسته : با درنگ و تأمل
آهسته هش : تن ایمن است و جان بردبار.
آهن : مجاز از غل‌وزنجیر
آهنگ : قصد
آهنگدار : نگهبان
آهنینه‌قبای : لباسِ آهنینِ (جنگ)
آهو : عیب، نقص
آیین : دین، رسم‌وراه
بَوید : باشید.
بُد : بود.
بُدند : بودند.
بُنگاهشان بر :
بِپَر‌ : پرنده؛ تیزپرواز
بِه : بهتر
با خاک جفت گشتن : کنایه از مردن
با داغ و درد بودن : دردمند و زار بودن
با رامش : به‌خوشی
با سهم و تن : بزرگ و تنومند
با فر‌ : دارای شُکوهِ ایزدی
باآفرین : شایسته
باب : بابا، پدر
بابک : پدرِ عزیز
باپیرسر : در پیری
بادِ سرد : آه
باد : بیهوده، هیچ
بار دادن : به‌حضور پذیرفتن
بارگاه : درگاه، کاخ
بارگی : اسب
باره : دیوارِ قلعه
باره انگیختن : اسب تازاندن
باره به‌زین : اسب زین‌شده
باره تیز کردن : تاختن
باره چمنده : باره‌ی چمنده؛ اسبِ تیزرو
باره‌ی آهنین : دیواری (محکم) چون آهن
باره‌ی برنشست : اسبِ (شایسته‌ی) سواری
بازِ : سویِ
بازِ جای : به‌سویِ جایگاهِ خود
بازِ هُش آمدن : به‌هوش آمدن
باز داشتن : دور‌ کردن، دریغ کردن
باز دانستن : باز شناختن، شناختن
بازشدن : برگشتن
بازگشتن : عقب‌نشینی کردن
باژ : باج، مالیات
باستاد در پیشِ او بنده‌فش / :
باستد : بایستد.
باسهم : تنومند
باک : بیم
بالای : اندامِ موزون
بالیدن : بیش‌تر شدن
بامی : درخشان، صفتِ بلخ بوده، که امروز بامیان گفته می‌شود.
بانگ : فریاد، غوغا
بانگ برداشتن : نعره و فریاد زدن
بآفرین : ستوده، ارجمند
ببُد : بشد، و در این‌جا بشود.
ببایدت رفتن : باید بروی.
ببد : بشد.
بپسودنی : به‌دست‌گرفتنی؛ قابلِ‌اعتنا
بتِ آزری : بت/بت‌پرستیِ (منسوب به) آزر
بتاب : تابیده
بخت : اقبال، تقدیر
بخرد : خردمند
بخش : بخت
بخشش : خیرات، نذر
بخشنده : سخی
بخشودن : رحم‌ آوردن
بدِ روزگار : بدیِ روزگار و زمانه
بدان : به‌آن‌منظور
بداندیش : بدخواه، دشمن
بدآگاهی : به‌منظورِ آگاه کردن
بدآهو : بدذات
بدخواه : دشمن
بدرَه : بدراه، بدکردار
بدروزگار : بدذات، بدبخت، بدعهد
بدسگال : بداندیش؛ دشمن
بدکنش : بدکرداری
بدگوی : ناسزاگو، بدخواه
بدنشان : بدکار
بدین اندرون بود : مشغولِ این‌کار بود.
بدین‌سان : این‌گونه
بر : نزدیک، پیشِ
بر بی‌گناه : به‌بی‌گناهی، بی‌دلیل
بر پا خاستن : بلند شدن
بر پای جستن : بلند شدن
بر شدن : بالا رفتن
برافروختن : روشن کردن
برافشاندن : ریختن؛ مصرف کردن
برافگندن : انداختن
برافگنده : افکنده، افتاده؛ کشته یا زخمی
براندیشیدن : فکر کردن، بالاپایین کردن
برانگیختن : شعله‌ور کردن، بالا بردن
براین‌سان : به‌این‌گونه
برآشفتن : خشمگین شدن
برآمدن : گذشتن، سپری شدن
برآن‌سان : بدان‌گونه
برآوردن : بالا بردن، ساختن
برآورده‌ی اورمزدِ مهین : آفریده‌ی خدای بزرگ
برآویختن : درگیر شدن، جنگیدن
برآهیختن : بیرون کشیدن
برآیین : طبقِ رسم‌وراه
برتر : والامقام، منزه
برجستن : بلند شدن
برچند : برچیند.
برخاستن‌ : بلند شدن
برخوردن : مایه داشتن، دارا بودن
برداشتن : ازجا کندن، تازاندن
بردریدن : پاره کردن
برز : بلند
برزن : محله، کوی؛ قلمرو
برسودن : بسودن، ساییدن
برشدن : بالا رفتن
برفروختن : آتش زدن، یا آتش گرفتن
برفگندن : انداختن
برکَنَد جانِ اهرمنان : جانِ اهریمنیان را از تن جدا کند.
برکردن : بالا بردن
برکشیدن : کشیدن
برکندن : کندن، جدا کردن
برگرفتن : گرفتن، بلند کردن
برگزیده‌سوار : شهسوارِ ممتاز
برگزینان : بزرگان، دلیران
برگستوان : پوششِ جنگیِ اسب یا فیل یا سوارش
برگسلیدن : جدا کردن
برگشادن : گشودن، رها کردن
برگوا : گواه
برمنش : والامنش یا مغرور و متکبر
برمنش‌راستان : بزرگ‌منشان، بزرگان
برنشستن : سوار شدن
برومند : میوه‌دار
برون آختن : بیرون کشیدن، درآوردن
برون‌ کردن‌ : فرستادن
برهم‌ آمیختن : با هم جنگبدن
برهم‌ شکستن : کاملاً شکستن
بریان : داغدل
برین : بلند
بزشک : پزشک
بزم : خوشی، مهمانی، صلح
بزم‌گاه : مجلسِ شادی
بس : بسیار
بساط : مجلسِ عیش
بسانِ : مانندِ
بستدی : می‌ستاند.
بستن‌ : اسیر کردن
بسته : اسیر
بسی : بسیار
بسیاربُن : (دارای) ریشه‌ی انبوه؛ کنایه از تنومندی
بسیچیدن : آماده شدن
بسیچیدن آراستن، آماده کردن :
بکشتش : کُشت. «ش» در حالتِ فاعلی‌ست.
بگردد : برگردد؛ عقب‌نشینی کند.
بگریخته : صفتِ فاعلی یعنی گریزنده یا قید یعنی گریزان
بلخِ بامی : بلخِ درخشان
بلند : بزرگ، والامقام
بن : بیخ، ریشه
بند : غل‌وزنجیر
بند ساییدن : ساییدنِ غل‌وزنجیر؛ کنایه از رها کردن
بند کردن : اسیر کردن
بنداز خشم : خشم را رها کن.
بنده‌فش : بنده‌وار، چون بندگان
بنده‌وار : چون‌ بنده (در خدمت)
بنمودنی : قابلِ نشان دادن
بنه : تجهیزات، آذوقه و پشتیبانیِ لشگر
بنهفته : پنهان
بنیز : اصلاً
بود : شد.
بودن : ماندن
بوق : شیپور
بوم : سرزمین
به : بهترین
به‌بند : اسیر
به‌بند اندرآمدن : گرفتار شدن
به‌بند یافتنِ کسی : اسیر (و ناتوان) دیدنِ کسی
به‌پای بودن : درخدمت بودن، خدمتگزار بودن
به‌پیروز : به‌پیروزی، پیروزمندانه
به‌پیری : در/باوجودِ پیری
به‌پیش افگندن : پیش راندن، تازاندن
به‌جا آوردن : اجرا کردن
به‌جا بودن : برقرار بودن
به‌جایِ : درحقٌ
به‌جای آمدن : به‌هوش آمدن
به‌چشم آمدن : دیده شدن
به‌خاک افگندن : کنایه از کُشتن
به‌در جَستن : بیرون پریدن؛ جان به‌در بردن
به‌دعویِ : با ادعایِ
به‌دین : دینِ بِهْ، که منظور دینِ زرتشتی‌ست.
بهرِ : به‌خاطرِ
بهر : بخش، نصیب
به‌راز : پنهانی، در خلوت
به‌رنج : با سختی
به‌روی اندرافتادن : با صورت/سر به‌زمین خوردن
بهره : قسمت
به‌زار : خوار، زار، باحقارت
به‌زاری : با خواری و اندوه
به‌سان‌ِ : مانندِ
به‌کینِ پدر : به‌خاطرِ (انتقامِ خونِ) پدر
به‌کین‌ اندرآمدن : انتقام گرفتن
به‌مدح : در ستودن
به‌مردی : مردانه
به‌نفرین : نفرین‌شده
به‌نیرو : نیرومند
به‌هرگونه : به‌هیچ‌گونه
به‌هم : با هم
به‌هم برشکستن : درهم پیچیدن؛ شکستن
به‌یکدیگر : با هم
بیاشیفته : آشفته و خشمگین کرده.
بیتی هزار : هزار بیت
بیچاره : درمانده، ناتوان
بیچاره‌وار : چون بیچارگان، بیچاره
بیخ : ریشه
بیداد : ظلم، ظالم
بیراه کردن : به‌بیراهه بردن، فریب دادن
بی‌ره : بی‌راه، بی‌دبن
بی‌کران : بی‌نهایت، تمام‌نشدنی
بیم‌ : هراس، ترس
بی‌مر : بی‌شمار
بی‌مره : بی‌شمار، بسیار
بی‌هنر : ناکاربلد
پَزْد : خون، جان
پَس : دنبال
پُس : پسر
پا به زین اندر آوردن : سوارِ اسب شدن
پا پیش نیاوردن : استقبال نکردن، جرئت نکردن
پادشاهی : در این‌جا حکومت
پاسخ آوردن : پاسخ دادن
پاک : کاملاً
پاک‌تن : پاک، پاک‌روان
پاکیزه : پاک
پاکیزه‌رای : دارای ذهنِ پاک و روشن
پالهنگ : ریسمان، طناب
پای داشتن : تاب داشتن، حریف بودن
پاییدن : صبر کردن، ماندن
پتکِ پولاد : چکش/گرزِ فولادی
پتک : چکشِ سنگین
پدرداده‌تاج : تاجی که پدر بخشیده
پدرود باش : سلامت باشی؛ خداحافظ!
پدید آمدن : پیدا شدن، ظهور کردن
پذیرفتم از داورِ دادگر / که :
پذیرفتن : قول دادن
پذیره آمدن : به‌استقبال آمدن
پذیره شدن : به‌استقبال رفتن
پراگندن : متفرق کردن؛ کنایه از شکست دادن
پراندیشه : نگران، پرخیال
پرخاش : درگیری، جنگ
پرخاشجوی : گردن‌فراز، جنگی
پرخاشخر : جنگی، دلیر
پرداختن : خالی کردن
پرده‌سرای : خیمه‌گاه، اردوگاه
پرستنده : بنده، عبادت‌کننده
پرستیز : پرغوغا و آشوب
پرسیدن : احوالپرسی کردن یا سؤال کردن
پرگیا : پرگیاه، سبز
پرمایگان : بزرگان
پرمایه : بزرگ
پرنیان : ابریشم
پروریده به‌ناز : نازپرورده، گرم‌وسردندیده
پژوهنده‌ی راز : کارآگاه، جاسوس
پژوهیده‌راز : آزمون‌دیده و کاربلد
پس : پسر
پس اندر نهادن : دنبال گذاشتن، دنبال کردن
پس‌اندر : پشتِ سر، به‌دنبال
پست کردن : به‌خاک رساندن؛ کُشتن
پست گشتن : خوار شدن
پسش : پس از آن
پسندِ جهان‌آفرین : خوشایندِ خدا
پسند آمدن : خوش آمدن، موافقت کردن
پسند کردن : قبول کردن
پسندیدن : درست دانستن
پسندیده : موردِ پسند، دلخواه
پشت تهی شدن : پشت خالی شدن؛ حمایت از دست دادن
پشت نمودن : برگشتن از جنگ، عقب‌نشینی کردن
پگاه : سحرگاه
پلشت : پلید، ناپاک
پلید : نابکار، بدذات
پنجَه : پنجاه
پند : نصیحت، اندرز
پنهان ممان : پنهان باقی نگذار.
پور : پسر
پولاد : فولاد؛ فولادی
پویان : شتابان
پوییدن : شتابیدن
پهلو : شهر
پهلوی : پهلوانی، پهلوانانه
پهلوی‌پور : فرزند از نژادِ پهلوی یا فرزندِ پهلوان
پی سپردن : قدم زدن، راه رفتن
پیچیدن : به‌خود پیچیدن؛ آزار دیدن
پیر : بزرگ، باتجربه
پیرجادو : جادوگرِ پیر
پیروزبخت : پیروز
پیروزگر : پیروز
پیش : پیش‌تر، زود
پیش خواندن : فراخواندن
پیش‌بار : بار، آذوقه
پیشی : پیشین، گذشته
پیغامبری : پیغام بردن
پیکار : جنگ
پیکر : تن
پیلِ ژیان : فیلِ خروشان و خشمگین
پیلِ مست : فیلِ ازخودبی‌خود
پیلوار : (تنومند) چون فیل
تَف : لهیب، گرما
تُرک : تورانی
تا چند گاه : تا مدتی (کوتاه)؛ به‌زودی
تابنده : درخشان
تابنده‌جان : دارای تنِ روشن
تابیدن : تاب آوردن، حریف بودن
تاجِ پرگوهرِ شاهوار : تاجِ شاهانه‌ی پر از جواهرات
تاج : کنایه از پادشاهی
تاجور : تاجدار؛ شاه
تاختن : تند راندن
تاختن آوردن : تاختن، حمله کردن
تار : تاریک
تاراج : غارت
تازنان : تازان، به‌تاخت
تازندن : تازانیدن، تازاندن
تازیدن : تاختن، تازاندن
تباه : شکسته، خراب
تباه کردن : ویران کردن
تباهی : ویرانی
تبه شدن : کُشته شدن
تخت : تختِ شاهی؛ کنایه از پادشاهی
تخم : بذر، دانه
تخمه : نژاد
ترکِ جادو : تورانیِ جادوگر/افسونگر
ترک : تورانی
ترکان : تورانیان
ترگ : کلاهخود
ترگ‌دار : صاحبِ کلاهخود؛ جنگجو
تفت : شتافت.
تگ : دویدن، تاختن
تگین : سردارِ سپاه
تل : تپه، انباشته
تن : تنه
تن‌خسته : زخمی
تندبالا : بلندیِ بلند؛ کوه/تپه‌ی بلند
تنگ : تسمه‌ی زینِ اسب، که زیرِ شکمش بسته می‌شود.
تنگ‌جای : کنایه از زندان
تو گفتی که گردون بپرد همی :
توانایی : قدرت، دستگاه
توران‌خدای : شاهِ کشورِ توران
توران‌زمین : سرزمینِ تورانیان
توری‌قبای : جنگ‌جامه‌ی تورانی
توش : توان
تهم : تنومند، بزرگ
تهی : خالی
تهی کردن : خالی کردن
تیره : تاریک؛ بد، سخت
تیره‌آوردگاه : میدانِ جنگِ تیره‌وتار یا مایه‌ی بدبختی
تیره‌روان : سیاه‌بخت
تیره‌گون : تاریک
تیز : خشمگین
تیزباد : بادِ تند
تیزتگ : تیزرو
تیزرو : راهوار
تیغ : شمشیر
تیغ‌زن : شمشیرزن
تیماردار : بااندوه، غمگین
ثف برکشیدن : ردیف شدنِ لشگر یا چیدنِ لشگر
جَسته : گریخته
جادو : جادوگر، افسونکار
جادونژاد : از خاندانِ جادوگران
جادوی بیدرفش : بیدرفشِ جادوگر
جامه : زیرانداز یا پوشش
جان‌گسل : جداکننده‌ی جان از تن؛ جان‌گیرنده
جای‌ من خواستی : جایگاه/مقامِ مرا می‌خواستی.
جایگه : جا
جرس : زنگ
جعد : زلف، طره
جگربند : بسته‌ی دل؛ پاره‌ی دل؛ کنایه از فرزند.
جلب : شور و هیاهو و غوغا
جمبیدن : حرکت کردن، تکان خوردن
جنگی : جنگاور، دلاور
جوان : تازه
جود : بخشندگی، سخاوت
جوشنِ زر : زرهِ طلایی
جوشن : زره از تکه‌های فلز
جهان‌آزموده : جهاندیده، با‌تجربه
جهان‌آفرین : آفریدگارِ جهان
جهان‌بین : چشم؛ کنایه از عزیز و در این‌جا برادر
جهانجو : جویای جهان؛ شاهِ شاهان
جهانجوی : جهان‌خواه، پرغرور
جهاندار : مالک یا نگهبانِ جهان
جهاندیده : باتجربه، کاربلد
چار گوش : کنایه از همه‌جا
چاره سگالیدن : چاره اندیشیدن
چراغ : مایه‌ی روشنی
چرخِ کبود : کنایه از آسمان
چرمه : اسبِ سفید و یا مطلقاً اسب
چمان‌باره : اسبِ تیزرو
چمنده : تیزپا، روان
چنان : هم‌چنان، همان‌طور
چنان‌همچو : مانندِ
چندین : بسیار
چندین مپای : هیچ درنگ نکن.
چنین : این‌چنین، به‌این‌ترتیب
چنین است روی : صلاح چنین است.
چو : (کسانی) مانندِ
چو‌ سنگ : محکم
چون : چگونه
چون اندر گره کرده بُد گردنش : وقتی گردنش در زنجیر نهاده شد.
چون شده‌ست؟ : چه شده؟ چه‌اتفاقی افتاده؟
چون شیر : به‌شجاعتِ شیر
چو‌هشتاد مرد : حدودِ هشتاد مرد
چه بایدهمی : هرچه لازم است.
چه بود؟ : چه شد؟
چیره‌دست : توانا، مسلط، کاربلد
چیره‌دل : مصمم
چیز : مال‌ و ثروت
خَو : علفِ هرز، خاروخسِ
خارور : خاردار؛ بوته‌ی خار
خاکسار : در این‌جا خوار، حقیر
خام : ناپخته، بی‌حاصل
خامش : ساکت
خامشی : سکوت، درنگ کردن
خاموش : بی‌حرف
خجسته : نیکو
خجسته‌پی : خوش‌قدم
خداوند : خدا یا صاحب
خدای : شاه
خرامیدن : شتافتن، رفتن
خردیافته : پرخرد، هوشمند، یا خردمندانه
خرسند : راضی، خوشحال
خرگاه : سرزمینِ تورانیان
خروش : فریاد و غوغا
خسپیدن : خوابیدن، دراز کشیدن
خستن : خراشیدن، زخمی کردن
خسته : مجروح، زخمی
خسروانی : شاهانه
خسروی : شاهانه
خفتان : لباسِ جنگ
خلیده‌روان : آزرده‌خاطر
خنجرگزار : به‌کارگیرنده‌ی شمشیر؛ جنگجو
خنک : خوشا
خنیده : شُهره
خوابنید : خوابانید؛ به زمین زد (کُشت یا زخمی‌ کرد).
خوابنیدن : خواباندن؛ کُشتن
خوار : به‌خواری و تحقیر
خوار شمردن : ناچیز به‌حساب آوردن؛ دست‌کم گرفتن
خواسته : مال‌واموال، تجهیزات
خواندن : بازخواندن، فراخواندن
خوبرنگ : خوشرنگ، زیبا
خوب‌رو : زیبا
خوب‌گاه : تخت/پادشاهیِ نیکو
خودِ پولاد : کلاهخودِ فولادی
خود : کلاهخود
خورد : خوراک
خوردن : بَرخوردن و لذت بردن یا شراب خوردن
خورشیدگون : (تابان) چون خورشید؛ سرحال
خون : خونابه
خونابِ زرد : اشکِ زرد و خون‌آلود
خویشان : پیوستگان، خویشاوندان
خویشکام : خودخواه
خیره : شگفت‌زده، مات
خیره‌خیر : به‌بیهوده
خیره‌سر : جنگی
دُژآگاه : در این‌جا خشمگین
داد : داده، تقدیر
دادگر : عادل
دار : درخت
داستان : ماجرا، امر
داستان راندن : حرف زدن
داشتن : نگه داشتن، مراقب بودن
داغ‌دل : مجروح، دل‌شکسته
دانستن : شناختن، فهمیدن
دانسته‌راه : کاربلد
داننده : همه‌چیزدان؛ خردمند
داورِ دادوراست : خداوندِ صادق و راستکار
داور : خدا
دبیر : نویسنده
دخمه : گور
در : درگاه؛ مقرّ شاه
در نفهت داشتن : پنهان کردن
درافتادن : افتادن
درآمدن : آمدن، وارد شدن
درآوردن : آوردن، بردن
درست : کامل، سراسر
درفش : پرچم
درفشان : درخشان، تابان
درگاه : دربار، کاخِ شاهی
درگذشتن : گذشتن, عبور کردن
درنشانده : نصب کرده
درنگ : تأمل، معطلی
درنگی : باتأمل، صبور در جنگ؛ پایدار
درویش : بی‌چیز، فقیر
دریدن : پاره کردن
دریده : پاره‌پاره
دز : دز، قلعه
دژآگاه :
دژم : درهم، آشفته، ناراحت
دست : سمت
دست برآوردن : نیایش کردن
دستار : پوششِ سر
دستان : صفتِ زال، پدرِ رستم، احتمالأ درارتباط با جادوگری
دستبرد : ضربت، ضربِ‌شست
دستبرد نمودن : ضربِ‌شست نشان دادن
دستگیر : کمک، یار، حامی
دستور : وزیر
دستور باشد : اجازه دهد.
دگر : بقیه
دگر روز : فردا
دگرروز : فردا
دل : جرئت
دل‌ پیچیدن : روی برگرداندن
دمادم : دُم‌به‌دُم، پشتِ هم، بی‌پقفه
دمان : خروشان، شتابان
دمیدن : بالا آمدن، طلوع کردن
دو‌ رو‌ : دو طرفِ جنگ
دوپَر : دارای دو پر یا دوپهلو
دوتاه : خمیده، به‌حالتِ تعظیم
دوستار : دوستدار، هواخواه
دوست‌وار : دوستانه
ده‌ودو : دوازده
دی : دیروز
دیده‌ : در این‌جا چشم
دیده‌بان : نگهبان
دیده‌گاه : مقّرِ دیده‌بانی
دیر شدن : طول کشیدن
دیزه : اسبِ سیاه‌ و مطلقاً اسب
دیگررزم : جنگِ دیگر، جنگِ دوم
دیگرسرای : جهانِ دیگر (آخرت)
دینِ بِهْ : بهترین‌دین؛ اشاره به دینِ زرتشتی
دین : آیین
دین گرفتن : پذیرفتنِ دین
دینار : سکه‌ی طلا
دین‌آوری : گرویدن به دین، یا پیغمبری
دین‌پژوه : محققِ دین، این‌جا پیامبر
دین‌گزارش : گزارشِ دین
دیهیم : تاج
رُستمی : شایسته‌ی رستم، رستمیانه
راز : حدیث و موضوعِ پنهان
راز گشادن از نهفت : گفتنِ راز
راز گفتن : حرف زدن
رازجوی : پژوهشگر، کاربلد
رازدار : فردِ مورداعتماد
راست کردن : سامان دادن
راست گشتن : به راهِ راست آمدن
رامش : آسایش
رامش کردن : خوشی کردن
رامشگر : نوازنده و خواننده
راندن : گفتن
راهِ جایی گرفتن : روانه‌ی‌ جایی شدن
راه : دین
راه سپردن : طی کردنِ راه، رفتن
راه گرفتن : به‌راه افتادن، رفتن
راهبر : پیشرو، رهنما
راه‌جو : راهنما، مشاور
رای : نامِ شاهانِ هند
رای انداختن : صحبت و مشاوره کردن
رباط : کاروانسرا
رخشنده : درخشان
رخشنده‌گاه : تختِ درخشان و پرشکوهِ شاهی
رد : دلیر،‌ جوانمرد
رزم : جنگ
رزم‌اندرون : در جنگ
رزمگاه : میدانِ جنگ
رزمگه : میدانِ جنگ
رستن : رها شدن
رستن؛ رها شدن :
رسته : رها، جان‌به‌دربرده
رش : واحدِ طول
رفتن آراستن : آماده‌ی رفتن شدن
رفتنی : درگذشتنی؛ مُردنی
رمه : چارپایان
رنج فزودن : زحمتِ بیهوده کشیدن
روا شدن : روان شدن، رفتن؛ کنایه از مردن
روا کردن : روان کردن؛ جا انداختن؛ جاری‌سازی
روان : دل، جان
رود گذاشتن : از رود گذشتن
روزِ سپید تیره شدن : تیره‌روز شدن؛ بدبخت شدن
روز : روزگار
روزبرگشته : بخت‌برگشته، بدبخت
روزگار : زمانه؛ کنایه از احوال
روزگار برآمدن : گذشتنِ زمان
روشن : سفید، پاک
روشن‌روان : هشیار؛ زنده
رومی‌کلاه : کلاهخود/لباسِ جنگِ رومی
رویِ کار : صلاح و چگونگیِ کار
روی : صلاح
روی زرد بودن : شرمسار بودن
روی کردن : قصد کردن؛ رفتن
روی نبودن : صلاح نبودن
روی نهادن : رفتن
رویه : صف
رهنما : راهنما
رهنمای : راهنما، یار
رهنمون : راهنما، این‌جا کنایه از وزیر
رهی : بنده
ریش : زخمی، مجروح
ریغ : آلودگی، پلیدی؛ کینه، نفرت
ز بُن : اصلاً
ز بُن برکندن : ریشه‌کن کردن
ز پس : پس از (آن)
زادسرو : سروِ آزاده
زادمرد : آزادمرد
زار : به‌زاری، دردمندانه
زاروار : به‌زاری و حقارت
زان : به‌آن‌دلیل
زبونی کردن : تحملِ ذلت و خواری؛ صبر و بردباری کردن
زبهرِ : به‌خاطر، برای
زپنهان : پنهانی
زخم : ضربت
زده سر از آیین و دینِ بهی : از دینِ بهی (زرتشتی) سرپیچی کرده.
زرّ پاک : طلای خالص
زر : طلا
زرآزده : زرنشان، طلاکاری‌شده
زره‌دار : زره‌پوش
زریر : این‌جا معنیِ گیاهی زردرنگ دارد.
زرین : طلایی
زرینه : زرین، طلایی
زشت : ناپاک
زمان تا زمان : همیشه
زمان جُستن : درنگ‌ کردن، معطل کردن
زمانی : مدتی (کوتاه)
زمین بوسیدن : به‌احترام به‌خاک افتادن
زند : کنابِ زرتشتیان، اوستا
زندواست : اوستا؛ کتابِ زرتشت
زنده‌پیل : فیلِ تنومند؛ پهلوان
زو : از او
زوپین : نیزه‌ی کوتاه
زورآزمای : دلیر، پهلوان
زورمند : قدرتمند، پهلوان
زهرخورده : زهرآب‌داده
زی بَرَش : به‌سویش
زیبندگی : زیباکنندگی، شایستگی
زیر : پایین، یا نت‌ها/نغمه‌های بالا و نازک، یا نامِ سازی
زیردست کردن : مطیع کردن
زیروزبر شدن : تباه شدن
زینهار : امان، اسارت
ژرف : عمیق
ژرف‌راهِ دراز : راهِ طولانی
سِتَمبِه : زشت، نتراشیده
ساروان : شتردار، مسئولِ کاروانِ شترها
سالار : سردار، فرمانده
ساو : باج
سپاه کشیدن : سپاه بردن
سپردن : زیرِ پا له کردن
سپهبد : سپهسالار، فرمانده
سپهدار : سپهبد، فرمانده
سپیده‌دمان : سحرگاه
ستاره‌شمر : ستاره‌شمار؛ اختربین
ستایش کردن : تمجید/دعا کردن
ستاینده : ستایش‌کننده
سترگ : عظیم، تنومند
ستور : چارپا. اسب یا شتر
ستون : پایه
ستوه : عاصی، خسته
ستوه آوردن : عاصی کردن
ستیز : شور، غلغله
سخت‌ : محکم
سخن راندن : گفتن، حرف زدن
سرِ جادوان : بزرگِ جادوگران
سرِ خسروان : شاهِ شاهان
سرِ سروران : بزرگِ بزرگان؛ سپهسالار
سرِ شهریاران : شاهِ شاهان؛ شاهنشاه
سرِ گاه : گاه؛ تخت؛ پادشاهی
سرِ موبدان : بزرگ‌ِ مشاوران و فرزانگان
سرِ نامداران : بزرگِ بزرگان
سر : بزرگ
سراسر : همه، کاملاً
سران : بزرگان
سرانجام : نهایت، پایان
سرآمدنِ روزگار : کنایه از مردن
سرآهنگ : پیشاهنگ، جلودار، بزرگ
سربرکشیدن : نافرمانی کردن
سربه‌سر : دربه‌در؛ کاملاً، با جزئیات
سرتاسر : سراسر، کاملاً
سردباد : آه، افسوس
سرسری : الکی
سرشک باریدن : اشک ریختن
سزا : شایسته
سزاوار : شایسته
سست : ضعیف، بی‌حال
سست گشتن : شل و ناامید شدن
سلیح : جنگ‌افزار شاملِ سلاح و لباس
سمند : اسبِ تیزرو یا اسبِ زرد یا مطلقاً اسب
سندانِ پولاد : سندانِ فولادی
سوار : شهسوار، سلحشور
سهم : تنومند
سیحون بریدن : از سیحون عبور کردن
سیم : نقره
شُهرگان : معروفان، بزرگان
شاخ : شاخه
شادان : شاد
شاه : در این‌جا بزرگ
شاهان : در این‌جا بزرگان
شاه‌چهر : (دارای) نژاد/چهره‌ی شاهی
شاهزاد : شاهزاده
شاهوار : شاهانه، درخورِ شاه
شبرنگ : به‌رنگِ شب، سیاه
شتاب : بی‌قراری، نگرانی
شخ : زمینِ خشک و بی‌آب‌وعلف
شدن : رفتن؛ این‌جا تمام شدن
شدن رفتن، رسیدن :
شکیبا : آرام، راضی
شگفت : عجیب
شگفتی : کار‌ِ عجیب
شمشیرزن : جنگجو
شنیدن : گوش‌ کردن، اطاعت‌ کردن
شور کردن : غوغا کردن
شولک : اسب
شوم : بدبخت
شوم‌دست : بددست، نابه‌کار
شهریار : شاه
شهریاری : شاهانه
شیرانِ کار : پهلوانانِ جنگ
شیردل : دارای دلی چون شیر؛ شجاع
شیرگیر : اسیرکننده‌‌ی شیر؛ پهلوانِ بزرگ
شیروار : (دلیرانه) چون شیر
صف آراستن : لشگر را آرایشِ جنگی دادن
طبع : ذوق
طلایه : نگهبان
عجم را چنین بود آیین و داد : رسمِ ایرانیان چنین بود.
عدو : دشمن
عنبر : ماده‌ی خوشبو که از شکمِ نهنگ می‌گیرند.
غریدن : خروشیدن، فریاد برآوردن
غل : بند و زنجیرِ سنگین
غلام : خدمتگزار
غمی : اندوهگین، خسته
غنودن : خوابیدن، اسنراحت کردن
فتراک : ترک‌بندِ زین
فدی : فدا
فراز آوردن : جمع کردن
فرجام : نهایت، پایان
فرخ : همایون، خوشبخت ، خجسته، فرخنده
فرخنده : خجسته
فرخ‌نژاد : از نژاد/خاندانِ خجسته
فرخی : فرخندگی، خجستگی
فرستاده : پیک
فرسته : فرستاده، پیک
فرسوده‌رزم : جنگ‌دیده، باتجربه در جنگ
فرمان تو راست : فرمان فرمانِ توست.
فرمان توراست : امر امرِ توست؛ من‌ بنده‌ام.
فرمان کردن : فرمان بردن؛ اطاعت کردن
فرود آمدن : از اسب پیاده شدن
فرود آمدن : پیاده شدن، اردو زدن
فرود آوردن : در این‌جا نشاندن
فرود آوریدن : نشاندنِ لشگر و اردو زدن
فروزنده : مایه‌ی روشنی و اعتبار
فروغ : روشنایی، جلوه، شُکوه
فرومایه‌وار : به‌خواری و تحقیر
فروهشتن : رها کردن، آویختن
فرهِ ایزدی : شُکوهِ الهی
فره : شُکوهِ ایزدی
فریاد جُستن : کمک خواستن
فریادخواه : کنایه از جنگجو
فریبنده : فریبکار
فسانه : داستان
فگندن : انداختن یا کشتن
قبا : لباس
قبای نبَردی : جامه‌ی جنگ
قفا : پسِ گردن یا پشت
قیصر : نامِ شاهانِ روم
کُندی : کوتاهی، درنگ، معطلی
کِتِف : کتْف
کِران : صف، بالا، یا نامِ سازی
کِشت : سبزی، مزرعه
کار بستن : اجرا کردن
کار‌ کردن : عمل کردن
کار گشت : اوضاع برگشت (و در این‌جا خوب شد).
کاردار : کاربلد، بزرگ
کاردیده : کاربلد، باتجربه
کارزار : جنگ یا میدانِ جنگ
کارزاری : شایسته‌ی جنگ؛ جنگی
کاستن : دچارِ غم‌واندوه شدن و بیمار و ضعیف شدن از آن
کافور : ماده‌ی خوشبوی سفیدرنگ؛ کنایه از سفیدرنگی
کالبد : قالب، تن
کامگار : کام‌دیده، خوش
کامگاری : خوشبختی، پیروزی
کبود : تیره، تاریک
کجا : که، هرکجا
کدخدا : پادشاه
کرّنای : سازِ بادیِ جنگ
کردگار : آفریدگار
کردن : ساختن
کرده : ساخته
کش : که او را
کشمر : کاشمر
کشیدن : رفتن، لشگر بردن
کف بر لب آوردن : کنایه از خشمگین شدن
کفک : اسم‌ِتصغیر از کف
کلاه : کلاهخود، تاج
کم : که مرا
کمر : کمربند
کوس : طبلِ بزرگِ جنگ
کوس زدن : طبلِ جنگ‌ زدن؛ کنایه از راهیِ جنگ شدن
کوشیدن : جنگیدن
کوفته : فرسوده
کوه‌پایه : پای کوه؛ پایینِ کوه
کوهسار : بالای کوه
کوه‌سر : سرِ کوه، قله
که : هرکس که
که را : هرکه را
کهتر : کوچک‌تر
کهسار : سرِ کوه، کوه
کی : شاه
کیان : شاهان
کیان‌تخمه : از نژادِ کیانیان
کیان‌زادگی : شاهانه
کیان‌زاده : از نژادِ کیان
کیمیا : اندیشه، نگرانی
کین : کینه، انتقام
کین آختن : کینه کشیدن، انتقام گرفتن
کین بازآوردن : به‌جا آوردنِ انتقام
کین بازخواستن : انتقام گرفتن
کین بسیچیدن : آماده‌ی انتقام شدن؛ انتقام گرفتن
کین پیش آوردن : انتقام گرفتن
کین‌ جستن : انتقام گرفتن
کین خواستن : انتقام گرفتن
کینه بازخواستن : انتقام گرفتن
کینه‌جو : جنگ‌خواه، دشمن
کینه‌جوی : جنگجو، انتقام‌جو
کینه‌خواه : انتقام‌جو، جنگی
کینه‌ور : کینه‌دار، جنگی
کیی : شاهانه
گَزیت : جزیه، خراج
گَو : پهلوان
گُرد : دلیر، پهلوان
گُردکُش : کشنده‌ی پهلوانان؛ پهلوانِ پهلوانان
گُردگیر : اسیرکننده‌ی پهلوانان؛ پهلوانِ پهلوانان
گُزیده : برگزیده، ممتاز
گِرد : گیرد.
گِردماه : ماهِ کامل
گام‌زن : رهوار، تیزرو
گاه : تخت؛ پادشاهی
گذارنده‌راه : تیزرو
گذاره شدن : گذشتن، عبور کردن
گذاشتن : گذشتن، طی کردن
گذشتن : عبور کردن
گر : یا
گرامی : عزیز، بزرگ
گران : بزرگ
گرانمایه : عزیز، بزرگ
گرایدون : اگر
گرایدونک : اگر
گرد : دلیر، پهلوان
گردشِ آسمان : کنایه از تقدیر
گردن‌ یازیدن : گردن دراز کردن؛ تجاوز کردن
گردون : گردونه، ارابه
گرزدار : صاحبِ گرز و مطلقاً جنگجو
گرزه‌ی گاوپیکر : گرزی با (سری به‌شکلِ) گاو
گرزه‌ی گاوسار : گرزه‌ای با سری به‌شکلِ گاو
گرفتن : اسیر کردن
گرگ‌پبکردرفش : پرچمی با نقشِ گرگ
گرگسار : دارای سری چون گرگ
گرمابه : حمام
گروگر : خدا
گروهاگروه : دسته‌جمعی
گرویدن : میل کردن
گرید : مخففِ «گیرید».
گریغ : گریز
گزند : آسیب، خطر
گزیت : همان‌«جزیه»، خراج
گزیدن : انتخاب کردن
گزیده : ممتاز، عالی
گزیده‌گَو : پهلوانِ ممتاز
گزین : برگزیده، بزرگ
گزین کردن : برگزیدن
گزینان : برگزیدگان، بزرگان
گستراندن : گسترش دادن
گستریدن : گسترده شدن/کردن
گسستن : پاره کردن
گسی کردن : فرستادن
گش جمبیدن : عنان از کف دادن و عصبانی شدن.
گشاده : باز، مهروموم‌نشده
گفت : گفتار
گلگون : اسبِ سرخ‌رنگ یا مطلقاً اسب
گمان بردن : خیال کردن
گمانی : گمان
گمانی بردن : گمان بردن
گنبدِ آذر : آتشکده
گنبد : طاق، سقف
گنجِ آگنده : گنجینه و ثروثِ سرشار
گنجِ بی‌رنج : ثروتی که برای آن زحمتی کشیده نشده.
گنجِ درم : گنجی از سکه‌های نقره
گنج : گنجینه
گنداور : دلاور، شجاع
گو : دلیر، پهلوان
گوا : گواه، شاهد
گوش داشتن : گوش کردن، دقت کردن
گوشوار : گوشواره
گوینده : سخنگو، پیامبر
گه : زمان
گهر : جواهرات
گیتی : دنیا
گیرنده‌کام : کام‌جو، کامروا
گیهان : جهان
گیهان‌خدای : پادشاهِ جهان
گیهان‌خدیو : خدای جهان
لاله‌گون : (سرخ) چون لاله
لبِ ناچران : دهانِ گرسنه
لشکر آراستن : به‌صف کردن و نظم دادن به لشگر
لشکر کشیدن : لشگر بردن برای جنگ
لشکرآرا : فرمانده یا مسئولِ استراتژی یا مایه‌ی آرایش و زیباییِ لشگر
لشکرشکن : پهلوانِ درهم‌شکننده‌ی لشگرِ دشمن
لشکرگه : اردوگاه
لعل : سنگِ سرخِ قیمتی که مایه‌ی تشبیه است برای سرخی.
مَگری : گریه نکن.
مِرَد : میرد.
ماندن : باقی گذاشتن، رها کردن
مانستن : شبیه بودن
ماننده‌ی : همانندِ، مثلِ
مایه : سرمایه، بهره
مردانِ مَرد : مردانِ دلیر
مردانِ مرد : مردان/جنگجویانِ دلیر
مردم‌نژاد : از نژادِ آدمی؛ انسان
مردن : این‌جا خاموش شدن
مردی کردن : دلیری کردن، مردانه جنگیدن
مرز : کشور، شهر
مرزدار : نگهبانِ مرز یا فرماندارِ شهرِ مرزی
مست : ازخودبی‌خود‌؛ تازان
مستمند : بیچاره
مسمار : میخ
مغفر : کلاهخود
مگر : جز
منثور : به‌نثر
موبد : مشاورِ نظامی
مه : بزرگ‌(تر/ترین)
مهان : بزرگان
مهان و کهان : بزرگان و کوچک‌ترها؛ کنایه از همه.
مهتر : بزرگ، و در این‌جا شاه
مهترفریب : فریبنده‌ی بزرگان
مهترنژاد : از نژادِ بزرگان
مهی : بزرگی، شاهی
مهین : کوچک‌تر
میازار : آزرده مشو.
میان : کمر
میان بستن : آماده شدن
میانگاه : میان، مرکز
میغ : ابر
مینو : بهشت
ناباک‌دار : بی‌باک، نترس
نابکار : بد، بی‌مایه
ناخوش : نادرست، بد
نادیده تا جاودان : ناپیدا تا ابد
نازیدن : افتخار کردن
ناگاه : درجا، زود
ناگزیر : ناچار
نام : شهرت، افتخار
نامبردار : نامدار، بزرگ، معروف
نامخواه : نامجو
نامد : نیامد.
نامدار : معروف، سرشناس
نامدار : معروف
نامدی : نمی‌آمد.
نامور : نامدار، بزرگ
نامه کردن : نامه نوشتن
نامی : معروف، بزرگ
ناوک : تیر
نبرد جُستن : جنگ خواستن؛ جنگ کردن
نبرده : سلحشور، دلیر
نبرده‌سوار : شهسوارِ شایسته‌ی جنگ
نبردی‌قبا : لباسِ جنگ
نبشتن : نوشتن
نبشته : نوشته
نبید : شراب
نبیل : عظیم
نپوشم : در ابن‌جا نپوشانم.
نخجیر : شکار
نره‌دیو : دیوِ تنومند
نره‌شیر : شیرِ تنومند و قوی
نزدیکِ او : نزدِ او، برای او
نژند : خوار
نستوه : خستگی‌ناپذیر
نشاندن : حفر کردن
نشست : نشستن، پادشاهی، یا آدابِ نشستن و پادشاهی
نشستن : جمع شدن
نشنیدن : گوش‌ نکردن، نپذیرفتن
نظم : شعر
نغز : زیبا، بدیع
نفرین : متضادِ آفرین (نه‌آفرین/ناآفرین)؛ دعای بد و لعنت
نکو : نیکو، بهتر(ین)
نکوخواه : نیک‌طلب
نکورنگ : خوشرنگ، زیبا
نکوروی : خوشرو، زیبا
نکوگام‌زن : تیزتگ، خوش‌خرام، راهوار
نگار : نقش، نقاشی
نگارنده : آفریننده
نگاریدن : آراستن
نگاه داشتن : حفظ کردن
نگر : دقت کن، ببین.
نگریستن : دقت کردن توحه کردن
نگوسار : سرنگون
نگون : سرنگون، پایین
نگه کردن : دقت و بررسی کردن
نگهدارِ گاه : نگهدارنده‌ی پادشاهی
نگهدار : نگهبان
نماز بردن : به‌خاک افتادن پیشِ کسی به‌نشانِ احترام به او
نمودن : نشان دادن
نوسوار : تازه‌سوار، تازه‌جنگجو
نوشتن : درنوشتن، لوله کردن
نوفیدن : به‌خروش درآمدن
نوند : پیک؛ این‌جا کنایه از تیزرو
نهادن : قرار دادن
نهان : پنهانی
نهشت : راه نداد.
نهفتن : پنهان کردن
نی : نیست.
نیا : پدربزرگ، جَد
نیامدن : نرسیدن، اصابت‌ نکردن
نیرو گرد : نیرو گیرد؛ بزرگ‌ و نیرومند شود.
نیز : دیگر، اصلاً
نیزه گاشتن : چرخاندنِ نیزه؛ جنگاوری
نیزه‌باز : نیزه‌دار، نیزه‌گزار
نیزه‌دار : صاحبِ‌نیزه و مَجاز از جنگجو
نیزه‌گَردان : نیزه‌چرخاننده به‌هرسو؛ کنایه از جنگجوی ماهر
نیزه‌گزار : به‌کارگیرنده‌ی نیزه؛ استعاره از جنگجو
نیزه‌ور : نیزه‌دار؛ جنگجو
نیستی : نبود.
نیک‌اختر : خوش‌اقبال، خوش‌بخت
نیکخو : خوش‌ذات
نیک‌خوی : خوش‌طینت
نیکنام : خوشنام
نیمروز : سیستان
نیمه‌تن : کمر
ور : و اگر
ورا : او را
ورایدون : و اگر
ورزیگر : برزگر، کشاورز
وگر نیز : و یا هم
ویژگان : بزرگان
ویژه : پاک
هامال : همال؛ جفت، همتا
هامون : دشت
هرچ : هرچه
هرکش : هرکس که او را
هژیر : نیکو، خوش‌چهره
هشتن : باقی گذاشتن؛ این‌جا زنده گذاشتن
هشیار : هشیارانه
هلا : حرفِ ندا برای آگاهی و به‌هوش بودن
هم او بود گوینده را راهبر / :
همامیل : دشمن
همان : همچنین، به‌همان‌ترتیب
همانا : حتماً، قطعاً
هم‌اندرزمان : درهمان‌زمان، درجا
همان‌گاه : همان‌وقت
هماورد : هم‌نبرد، همتا، حریف
همایون : خجسته
همتا : همانند، جفت
همچنین : به‌همین‌ترتیب
همداستان : موافق
هنر : کاربلدی، جنگاوری، چاره‌گری
هوازی : ناگهان، بی‌هوا
هوش : خِرد، جان
هوشت فراز آمده‌ست : مرگت رسیده.
هیچ : اصلاً
هیربد : پیشکارِ آتشکده یا پیشوای زرتشتی
هیونِ مست : شترِ ازخودبی‌خود/تیزرو
هیون : شترِ تیزرو و استعاره از پیک
یاد داشتن : به‌یاد داشتن؛ فراموش نکردن
یاد کردن : نامِ کسی را بردن؛ برای احترام به او
یادکرد : ذکر
یار : جفت، همراه
یارستن : دل‌وجرئت داشتن
یاره : دستبند، بازوبند
یافه : یاوه، بیهوده
یبغونژاد : از خاندانِ یبغو
یبغوی : از نژادِ یبغو
یزدان : خدا
یکباره : یک بار
یک‌چند : مدتی
یک‌چند سالان : چند سالی
یکسره : سراسر، همگی، کاملاً
یل : پهلوان

قبلی «
بعدی »