واژه نامه شاهنامه – کلمه ها و عبارات بخش فریدون

در تکمیل معانی واژه ها و عبارت های این بخش، از منابع زیر استفاده شده است :

* سپاس ویژه از تیم اجرایی وب سایت و پادکست شاهنامه بخوانیم، اگر الگوی اولیه و ایجاد لیستی از واژه ها که نیازمند معنی بود توسط این تیم ایجاد نشده بود، شاید راه اندازی این بخش در ویکی شاهنامه ماه ها به طول می انجامید.

 

اختر : ستاره ی بخت و اقبال
از آبِ پاک : حلال زاده
ازدَر : شایسته، سزاوار
الماس : کنایه از شمشیر
انجمن : مردم
اندیشه : نگرانی
انگبین : عسل؛ کنایه از روزگار خوش و شیرین
ایچ : اصلا ،هرگز
ایدون : اینچنین
ایوان : کاخ شاهی
آبنوس : چوبی سیاه رنگ که مایهٔ تشبیهات زیادیست در شاهنامه برای بیان تیرگی و سیاهی
آرَمده : آرمیده، آرام گرفته
آزرم جوی : مهربان، ملایم
آویختن : جنگیدن
بَدی : مخفف بادی، باشی
بَر : سینه
بَسودن، پیمودن، برگراییدن : هرسه به‌معنی آزمودن
بَوید : باشید
ـبُرز : بلندبالا، باشکوه
بُروی : ابرو
بُوش : اسم مصدر از بودن؛ سرنوشت، تقدیر روش، اسم مصدر از رفتن؛ رفتار، کردار و رسم و آیین
بِهْ آیین : شایسته، نیکو
بِهْ‌اختر : سعادتمند
بِهی : بِه، گلابی
باد : غرور
باز : سویِ
ببسیچ : بسیج کن؛ مهیای جنگ شو
بخشش : بخش، سهم، قسمت
بدسگال : بداندیشه، بدخواه
بر : سینه
برباد : بی تامل، به بیهوده
برترین نام : اسم اعظم، برترین نام خدا
برگاشت روی : روی برگرداند
برگاشتن : شکل قدیمی برگرداندن
برگستوان : پوشش اسبان (و سوار) در جنگ
برگسست : در اینجا متعدی‌ست، یعنی
برمنش : والامنش، بزرگوار
برنا : جوان
بسیچیدن : آماده شدن
بند : نیرنگ بند جادو
بنیز : دیگر، هرگز
به باداندر : تازان، به‌تاخت
به‌تیزی : زود، یا، به‌سبب خامی و عجله در جنگ
بیازید : درازکرد
بیجاده : کهربا
بید : شکل کوتاه “بوید؛ باشید
پَراگنده : دورشده، برطرف شده
پَهلَو : شهر
پُرآگنده : کاملا مالامال
پاره : پول
پالوده : پاک شده، خالی شده؛ مغزپالوده تهی مغز، نادان
پرداختن : خالی کردن
پرداخته : خالی و خلوت کرده
پردخته کردن : پرداخته کردن، خالی کردن
پرستنده : در اینجا یعنی همراه، مشاور
پرمایه : سنگین، نشدنی
پسودن : لمس کردن
پیچاندن : عقوبت دادن
پیشگاه : جناب، حضور، آستان، که به احترام برای مخاطب قرار دادن پادشاه به کار می رود
پیلوار : مانند فیل
تَمّیشه، بیشه، بیشه ی نارون : همه به معنی پایتخت فریدون
تبیره : ساز کوبه ای جنگی بزرگ شبیه کوس
ترگ : کلاهخود
تفت : گداخت، سوخت
تن آسانی : آسودگی
تیره شدن چشم : نابینا شدن
تیزی : تندی، خشم
تیمار : اندوه، سوگ
جهان بین : چشم، استعاره از فرزند
چاچ : نام شهری در ماوراءالنهر که تیروکمان آن معروف بوده
چربی : زبان آوری
چرمه : اسب
خاورخُدای : شاه خاور، سلم
خروشید : در اینجا یعنی گریه کرد
خسته : زخمی، مجروح در اینجا صفتِ جایگزین اسم است
خفتان : لباس جنگ
خوار : به‌آسانی
خواسته : گنج، مال
خود : کلاهخود
دَمان : تند و خروشان
داد : بخشش، قسمت
دادن : زدن، زخم زدن
داستان زدن : مثل زدن
داوری : جنگ
دده : دد، حیوان وحشی
دربند : در، دروازه، و در اینجا یعنی خانه
درشت : سنگین، گستاخانه
دست گشادن : بخشش کردن
دستگاه : امکان، بزرگی، توانایی
دستور : وزیر
دشت گردان/یلان : سرزمین تازیان
دمان : در دَم، شتابان
دمیدن : حمله‌بردن
دنان : به‌جوش از خشم صفت فاعلی از مصدر دنیدن
دیدار : چشم
دیهیم : تاج (از اصل یونانی)
راز : پنهان
راغ : دامنه‌ی کوه، مرغزار
رای زدن : مشورت کردن
رود : ساز
رویه : ردیف، صف
رهنمون : مشاور، راهنما
رهی : بنده
زادسرو : سرو آزاد
زایدر : از اینجا
زنهار : عهد و پیمان
زوپین : نیزه ی کوتاه
زه : آفرین
زیبا : سویِ ، زیبنده ، سزاوار
زینهار : فرصت، مجال همینطور در جاهای دیگر شاهنامه
سُفت : کتف، شانه
سِتاره : پشه بند
سپنج : گذرا، موقت؛ جای سپنج کنایه است از این دنیا
ستام : زین و یراق اسب
سر و بن ندیدن : چاره ندانستن
سگالش گرفتن : فکر کردن
سگالیدن : اندیشیدن
سمن : یاسمن، گل
سنگ : وزن، اهمیت، مایه
سنگی : سنجیده و باوقار؛ در همین معنی واژهٔ «باسنگ» هم در شاهنامه استفاده شده
شتابش : حاصل مصدر از شتابیدن
شرزه : زورمند و خشمناک
شرنگ : زهر
شمن : بت پرست
شوخ : گستاخ، بی‌شرم
طلایه : پپیش قراول گشته ی واژه ی طلیعه ی عربی به معنی پرتو آفتاب
عمود : گرز (اغلب گرز سنگین)
عنان دار : سوار (جنگی)
فرسته : فرستاده، پیک
قار : قیر، نشان سیاهی
کَبَست : حنظل؛ میوه ای تلخ
کَرَّنای : ساز بادی جنگی دراز؛ مرکب از دو واژه ی کر/کار به معنی جنگ، و نای که همان نی است
کنیزک : زن شوهرکرده در اصل
کیمیا : چاره، نیرنگ
گُرد : پهلوان
گرازان : خرامان گرازان به معنی شتابان و باخروش هم در شاهنامه به کار رفته است
گران : سنگین
گراینده : دست بَرنده، روی کُننده؛ گرایندهٔ گرز گرزدار
گردنکشی : نافرمانی، زورآوری
گردون کش : گردونه کش، ارابه کش
گروهاگروه : بسیار زیاد، دسته دسته
گزافه : بیهوده کاری
گشن : انبوه
گمان : نگرانی
گنجور : خزانه دار
گنجور : گنج دار، خزانه دار
لاژورد : سنگی به رنگ آبی تیره، کبود
مست : تند و خشمناک
موزه : کفش
مهره زدن : رسم مهره در جام زدن است برای آماده ی حرکت شدن لشکر
میغ : ابر
میل : واحد مسافت
میمنه : سمت راست لشکر
نِشاخت : نشاند
نِشاختن : نشاندن
نازش : اسم مصدر از نازیدن؛ در اینجا یعنی مایه ی فخر و مباهات
نبرده : صفت از نبرد؛ جنگی، جنگاور
نشیب : پستی، سراشیب
نغز : لطیف، خوش
نوان : نالان
نوند : پیک
نهان : دل، باطن
نهیب : ترس
نیابت : جانشینی؛ فریدون با دادن ایران به ایرج، او را جانشین خود می کند
نیازی : عزیز
نیکی سگال : نیک اندیش
ویر : یاد، حافظه
هَند : هستند
هِزَبر : شیر
هامون : دشت
هزبر : شیر
همال : همتا، هماورد
همان : همچنین
همباز : یار، شریک
همداستانی : موافقت
همگنان : همگان
همی تافت : می تابید، می درخشید
همیدون : همینطور
هور : گونه‌ی دیگر خور؛ خورشید
هیون : کلمه ی یونانی به معنی شتر و مطلقا چهارپا
یکایک : در دَم، همان‌لحظه

قبلی «
بعدی »