در تکمیل معانی واژه ها و عبارت های این بخش، از منابع زیر استفاده شده است :
- لغتنامه دهخدا اثر علیاکبر دهخدا
- کتاب معجم شاهنامه اثر محمد بن رضا بن محمد علوی توسی
- کتاب واژهنامه شاهنامه اثر استاد جلال خالقی مطلق
- وب سایت و پادکست شاهنامه بخوانیم : لینک وب سایت
- وب سایت و لغت نامه آنلاین آبادیس : لینک وب سایت
* سپاس ویژه از تیم اجرایی وب سایت و پادکست شاهنامه بخوانیم، اگر الگوی اولیه و ایجاد لیستی از واژه ها که نیازمند معنی بود توسط این تیم ایجاد نشده بود، شاید راه اندازی این بخش در ویکی شاهنامه ماه ها به طول می انجامید.
اَورَند : شُکوه
اِرد : روزِ بیستوپنجمِ هر ماه
ابَر خیره : بهبیهوده، بیسبب
ابرِ باران : ابر بارانی
ابی : گونهی کهنترِ بی
اختر : اختربینی، طالعبینی
اختر نگاه کردن : طالع دیدن
از پیش : پیشتر
از کران تا کران : از اول تا آخر، کاملاً
ازبهرِ خون : برای خون ریختن
ازبیشوکم : کمابیش، همه چیز
ازدرِ : شایستهی
ازدرِ کار بودن : کاربلد بودن
ازدرِ کارزار : شایستهی جنگ؛ جنگی
ازدر : شایسته
ازدود : بهتندی
استر : قاطر
استوار کردن : محکم کردن، بستن (و مخفی کردن)
افروخته : هیجانزده یا سرخشده از شدتِ تشویش
افروزش : سربلندی، درخشش
افزود : افزوده شد.
افسر : تاج
افگندن : انداحتن
افگنده : افتاده؛ کنایه از کُشته
انجمن : جمع، و در چند بیت پایینتر، سپاه
انجمن شدن : گرد آمدن
انداختن : رها کردن ، بُردن
اندرآمدن : رسیدن
اندرخور : شایسته
اندرخوردن : جفت بودن، شایسته بودن
اندردادن : زخم زدن
اندرزمان : در همان زمان، درجا
اندرشتاب : بهسرعت، شتابان یا در اینجا
اندرگرفتن : شروع کردن
اندیشه : فکر، نگرانی
اندیشه کردن : مشورت کردن
اندیشیدن : نگران بودن
انوشه : بیمرگ، جاوید
انوشه بَدی : بیمرگ و جاوید بادی.
انوشهروان : جاوید
اورند : شُکوه
اورنگ : شکوه
ایچ : هیچ، اصلاً
ایدر : اینجا
ایدون : اکنون، بهاینگونه
ایرانیان : نژادگان و بزرگانِ ایران
اینَت : این است؛ به این میگویند.
ایوان : کاخ
آبِ زرد : کنایه از اشک
آب : اشک ، رود
آب گذاشتن : رد شدن از آب
آبشخور : در اینجا قسمت
آبگون : آبداده، تیز، درخشان
آبنوس : درختی بهرنگِ سیاه؛ کنایه از سیاهی
آتش بماند : آتشکده را وانهاد.
آتشپرست : زرتشتی
آرَمده : آرمیده، آسوده
آراستن : آماده شدن، تصمیم گرفتن
آراسته : آماده، مهیا
آرام : صلح، آرامش
آرامش : صلح
آرامگاه : جای آسایش و زندگی
آرغده : خشمگین
آزاد : وارسته
آشکارونهان : اصلاً و ابداً
آفرین : ستایش
آفرین خواندن : ستایش کردن
آفرین کردن : ستودن، و در اینجا کنایه از بیعت کردن
آفرین گرفتن : شروع کردن به ستودن
آگندن : پُر کردن. متضادِ کندن
آگهی : آگاهی، خبر
آلت : مایه، توانایی
آمیختن : جمع شدن، کنارِ هم بودن
آواز : صدای بلند
آورد : جنگ، میدانِ جنگ
آوردنی : هر چیزِ قابلِ آوردن (بهعنوانِ هدیه و توشهی راه)
آویختن : آویزان شدن، کنایه از بهدار کشیده شدن
آهارداده : آغشته
آهستگی : وقار، متانت
آهستهدل : درنگکننده، بامُدارا
آهنگ : حمله، عزم
بَدی : بادی، باشی.
بَر : میوه، حاصل ، آغوش ، سینه
بَرسانِ ابر : حجیم، در اینجا پرطنین
بَرشُدن : رفتن، بالا رفتن
بَرویال : کنایه از اندام است.
بَسودن : لمس کردن و در اینجا فرسودن با تماسِ مداوم
بَوَم : باشم.
بُد : بود.
بُرز : قامت، شُکوه ، بلند
بُن : نهایت، پایان
بُن افگندن : طرح ریختن، تقدیر کردن
با کس مساز : به کسی راه مده.
باآفرین : سزاوارِ ستودن، ستوده، خجسته
باتَن : نیرومند
باختن : ورزیدن، بهکار گرفتن
باختن/بازیدن : بازی کردن
بادِ (سرد) : آه
بادِ سرد : آه
باد : شُکوه، یا هوای بهاری، یا رعدوبرق
باد جستن : رجز خواندن
باد در مغز افگندن : سر را پُر غرور و نخوت کردن
باد گشتن : بیهوده گشتن، بر باد رفتن
باد و دَم : غرور و نخوت، کَرّوفَرّ
باد/باد سرد برزدن : آه کشیدن
بادپا : تیزپا چون باد؛ صفت بهجای اسم برای اسب
بادرنگ : ترنج، کنایه از زردی
بادستگاه : صاحبِ توانایی
بارگی : باره، اسب
بارهی گامزن : اسبِ تیزپا
بازار : ماجرا، نقشه
بازآوردن : زنده کردن
بازدانستن : شناختن، تشخیص دادن
بازگسستن : جدا شدن
باژ : باجوخراج
باکُلاه : تاجدار
باک : ترس و هراس
باگُهر : نژاده
بالا : بلندی، اندام
بالای تند : تپهی بلند
بالین : بالش
بانژاد : اصیل
بایستگی : سزاواری
بایسته : لازم
بایستها : ضروریات
بآفرین/باآفرین : ستوده
ببُرد : بریده شود.
بپیچیدم از درد و تیمارِ اوی :
بتّری : بدتری
بت : ماهرو
بتان : زیبارویان
بختیار : دارای بخت، خوشبخت
بخشایش : لطف
بخشودن : رحم و شفقت آوردن؛ در اینجا کنایه از پیروزی دادن
بدان : برای این منظور
بداندیش : دشمن
بدآیین : طبقِ آیین و رسوم، یا با آذینبندی
بدپیشه : بدکار
بدتَنی : بدرفتاری، شرارت
بدخواه : دشمن
بددل : زشتخیال
بدره : کیسه
بدسِگال : بداندیش، دشمن
بدسگال : بداندیش، دشمن
بدکنش : بدکار
بدگمان : ظنین ، مشکوک
بدگوهر : بدنژاد، بدسرشت
بدنَشان : بدکار
بدنِشان : بدصفت
بر : پیش ، سینه ، آغوش، نزدیک ، میوه، حاصل
برابر : درمقابل
برافروختن : در اینجا یعنی از شادی گلگون شدن
برافروخته : شعلهور، سوخته
برافگندن : فرستادن
براندوده : آغشته
برانگیختن : روانه شدن، روانه کردن
برآراستن : آماده شدن
برآمدن : گذشتن، طی شدن
برآنم : نظرم این است.
برآوردن : بالا بردن
برآویختن : درآویختن، دامنِ کسی را گرفتن، گلاویز شدن
برآیین : بهروش، بهدینِ (سیاوشپرستی)
برپهلوی : بهزبانِ پهلوی
برتافتن : توانستن، امکان داشتن
برجاس : هدف، نشانه
برخاستن : دور شدن، جدا شدن
برخوردن : برخوردار شدن، حاصل دیدن
بردمیدن : برافروختن از خوشی، شاد شدن
برز : شُکوه
برزبالا : بلندبالا، بالابلند
برزن : کوچهوخیابان
برشمردن : حسابرسی کردن، تحویل دادن
برفروختن : تابیدن، سرخ شدن
برکشیدن : بالا بردن، مفتخر کردن
برگاشت روی : روی برگرداند؛ برگشت.
برگذاشتن : گذراندن
برگراییدن : سنجیدن
برگرفتن : جنبیدن، حمله
برگزیدن : پسند آمدن
برگشادن : بازکردن؛ گفتن
برگوا : گواه
برنشاندن : بهراه انداختن
برنشستن : سوارِ اسب شدن
بریان : سوزانجگر
بریدن : راه بریدن، رفتن
بس! : بس کن.
بستد : بستاند.
بستن : اسیر کردن
بسته : درمانده
بسیارمر : بیشمار
بسیچیده : آماده، مسلّح
بلند : بلندقامت، یا بزرگوار
بماناد : شکل دعاییِ بماند؛ باشد که.
بن افگندن : مطرح کردن، طرح ریختن
بند : افسون، نیرنگ
بنشاستن : نشاندن
بنه : توشه، اسباب، سازوبرگ
بنه برنهادن : بارِ سفر بستن، سفر کردن
بودن : مرتبط بودن، جایز بودن
بوم : سرزمین
بوموبَر : سرزمین، پادشاهی
بوموبر : سرزمین
بوی : عطر
بوی و رنگ : استعاره از گُل
به : بهتر؛ صفت بهجای صفتِ تفضیلی
به بُن : سرانجام
به پای آوردن : زیرِ پا آوردن، گشتن
به جای : در جای خود
به جای آوردن : پیدا کردن
به جوش آمدن : شوریدن، بیقرار شدن
به خاک انداختن : پست و تباه کردن
به خواب اندرآمدن : فروخفتن، برگشتن
به رخ ارغوان : با رخی سرخ چون ارغوان
به روی آمدن : اتفاق افتادن
به روی آوردن : پیش آوردن
به فرمان آراستن : آمادهی اجرای فرمان شدن
به کار بودن : نیاز بودن
به گوشاندرش گفت رازی دراز : زمانی دراز با او نجوا کرد.
به مُهر اندرآوردن : مهروموم کردن
به هنگام : سرِ وقت
به یک روی : از یک طرف
به یکسو : دور از
بهار : در اینجا نامِ آتشکدهی بلخ
بهانه مجوی : ایراد نگیر؛ دراصطلاحِ امروز
بهایی : پربها
بهبختِ تو : بهسببِ بخت و اقبالِ تو، بهلطفِ تو
بهبیهودگی : از/در بیخردی
بهپا آوردن : ویران کردن
بهپشت اندرآمدن : در پشتِ سر بودن، حمایت کردن
بهتری : بهروزی
بهتنگی : به نزدیکی یا بسیار نزدیک
بهجاه : در غرور و بزرگی
بهجای آمدن : تعبیر شدن
بهجای آوردن : ادا کردن، محقق کردن
بهچربی : بهچربزبانی و ملایمت
بهخیره : بهبیهوده
بهدیدارِ او : شبیهِ چهرهی او
بهر : بهره، بخش
بهراز : پنهانی ، مَحرمانه
بهروزگار : بهروز
بهره : بخش یا مشخصاً در موردِ شب یکسوّمِ آن
بهزر : از جنسِ زر؛ طلایی
بهزودی : بهسرعت، فوراً
بهفرجام : در نهایت
بهکار آمدن : کارگر افتادن، سودمند بودن
بهکار بودن : مفید بودن، نتیجه دادن
بهکار نیامدن : بیفایده بودن
بهکردارِ : مانندِ
بهکردارِ آتش : خشمگین
بهکردارِ باد : بهسرعتِ باد
بهکردارِ گَرد : بهسرعت
بهنوی : ازنو
بهنیز : هرگز، اصلاً
بههم : با هم
بهی : بهروزی، خوشبختی
بهیکجا : همزمان
بی درنگ : درجا
بیاراسته : زینتدادهشده
بیارز : بیارزش
بیانجمن : در خلوت، بهصورتِ غیرعلنی
بیجاده : کهربا؛ سنگِ زینتی
بیخ : ریشه
بیدار : بهبیداری و هوشیاری ، آگاه، هشیار
بیداردل : هشیار
بیراه : بیگدار؛ در اینجا نشدنی
بیرون آمدن : سرپیچی کردن
بیرون کشیدن : بیرون رفتن، بیرون بردنِ سپاه
بیشوکم : کنایه از همهچیز، هر چیزِ موجود
بیفروغ : بیاعتبار
بیکار : بیمصرف
بیگنه : بهبیگناهی، گناهنکرده
بیهُش : ازخودبیخود، سرگشته
بیهوده : نابخردانه، بیمعنی
پَر : مَجاز از حمایت
پَست : خوار
پَهلَو : شهر، پایتخت
پُراندیشه : نگران
پُرمایه : ارجمند
پاداَفره : مجازات
پادافره : مجازات
پارسا : پاکدامن
پاسبانی : نگهبانی، غمخواری
پاک : کاملاً، بسیار
پاکیزهتخم : پاکنژاد
پالهنگ : ریسمان یا تسمهی افسارِ اسب یا حیوانات
پای داشتن : تابوتوان داشتن
پایاب : نیرو، توان
پایمرد : حامی، یاور
پایوپر : تابوتوان
پدرود : خداحافظی
پدرود باش : سلامت باش، خداحافظ.
پدرود کردن : خداحافظی کردن
پدید آمدن : به دیده رسیدن، دیده شدن
پدید آوردن : نشان دادن
پذیره شدن : به استقبال رفتن
پر : سایهی حمایت
پراگنده : ازهمگسیخته، ازدسترفته
پراگنده شدن : دور شدن
پراندیشه : نگران، پرفکروخیال
پرخاش : گردنکشی، جنگ ، حمله، تجاوز
پرخاشجو : جنگجو، جنگاور
پرخاشجوی : ستیزهجو، اهلِ دعوا
پرخاشخر : ستیزهجو، جنگجو
پرداختن : خالی کردن ، رها کردن
پردخت : پرداخته، خالی
پردخت کردن : جدا کردن
پرده : اندرونی ، پردهی اندرونی
پردهندرون : درونِ پرده، کنایه از شبستان
پرستنده : پرستار، خدمتکار، خدمتکار، کنیز، ستایشکنان
پرسش : احوالپرسی
پرسیدن : احوالپرسی کردن، موردِ لطف قرار دادن
پرشتاب : نگران
پرگار راندن : پژوهیدن
پرمایه : پرارزش، نفیس
پرند : حریرِ ساده و بینقش
پروردگار : مربی، پرورشدهنده
پروز : حاشیهی زینتیِ جامه، و در اینجا مجازاً یعنی اصلونسب
پروین : خوشهی معروفِ ستارگانِ در آسمان؛ در اینجا کنایه از خودِ آسمان
پرهیزیدن : دوری کردن
پژمردن : ناراحت شدن
پژوهبدن : آزمایش کردن
پست گشتن : نابود شدن
پسندیدن : تأیید کردن
پسودن : لمس کردن، نوازش کردن
پشت : کمرگاه، کنایه از نژاد
پشنگ : پدرِ افراسیاب و کرسیوز
پگاه : سحرگاه
پلنگ : پوستِ پلنگ
پندمند : پر از پند
پور : پسر
پوست : منظور رنگِ پوست است یا شاید هم مَجاز از تَن.
پوشیدن : پوشاندن، پوشیده شدن
پولاد : در اینجا صفتِ بهجای اسم است برای گرزِ پولادین.
پویان : شتابان
پوینده : جاندار
پوییدن : دویدن، رفتن
پهلو : شهر، پایتخت
پهن : در اینجا با دقت
پی : پا
پیاده : سپاهیانِ پیاده
پیچان : آشفته، بر خود پیچان از درد یا غم یا در اینجا از حسادت
پیچان شدن : رنج بردن
پیچیدن : از ناراحتی ، شرم یا خشم به خود پیچیدن
پیرامن : پیرامون، اطراف
پیرسر : پیر
پیسه : ابلق، دورنگ، سیاهوسفید
پیشرو : پیش قراول ، رهبر
پیشگاه : تخت، یا بالای مجلس
پیشه : در اینجا شاید آگاهی
پیکر : زمینه
پیکر بهزر : بدنه از طلا
پیلِ ژیان : فیلِ خروشان؛ کنایه از سیاوش
پیوستگی : خویشی، وصلت
پیوسته : خویشاوند
پیوسته (ی خون) : خویشاوند
پیوسته شدن : رسیدن
پیوستهی شهریار : نزدیکانِ افراسیاب
پیوند : پیوستگی، خویشی
تَفتَن : بهسرعت رفتن
تاب : پیچش، نگرانی و اندوه
تاب آوردن : مقاومت کردن. سرپیچی کردن
تابیدن : روی کردن، منحرف شدن
تاجور : تاجدار؛ شاه
تاختن : دواندن
تاریکتن : تنِ اهریمنی
تازنان : تازان، شتابان
تازهراه آوردن : شیوهی تازهای را امتحان کردن
تازی : عربی
تافتن : تابیدن، درخشیدن
تبیره : سازِ جنگی کوبهای
تخت : تخته، توپ؛ واحدِ شمارشِ پارچه
تخت بر ابر کشیدن : کنایه از خوشیِ بسیار
تخت و کلاه : کنایهاند از شاهی.
تخم : نژاد
تخمه : نژاد
تذرو : قرقاول
تراک : اسمِصوتِ شکافتن و ترک خوردن
ترک : ترکان، تورانیان
ترکش : تیرکش، تیردان
ترگ : کلاهخود
تریاک : پادزهر
تف : لهیب، حرارت
تفت : شتابان
تگ : در اینجا واحدِ مسافت، بهاندازهی یک میدان تاختِ اسب
تگاور : تیزرو؛ در اینجا صفت بهجای اسم برای اسب
تن : جان، هستی
تن سوختن : رنج بردن
تنان : تنها
تنآسانی : آسایش
تندبالا : بلندیِ تند، راهِ پرشیبِ تپه
تنگ : بسیار نزدیک
تنگدل : دلتنگ، ناامید
تنگی : سختی، گرفتاری
توانگر : ثروتمند، بینیاز
توز : پوستِ درخت که بر کمان میپیچیدهاند.
تیرهروان : افسردهجان، بختبرگشته
تیرهمیغ : استعاره از شبِ تاریک
تیز : خشمگین، بدرفتار
تیز برگشتن : بهتندی دور زدن و ورنداز کردن
تیزدم برزدن : سخنِ درشت گفتن
تیزمغز : خشمگین، آشفته
تیغِ پولاد : کنایه از سختی (برای دلِ سنگِ کاوس)
تیغِ کین از نیام کشیدن : آمادهی کینخواهی شدن
تیغ : کنایه از شمشیر
تیغزن : شمشیرزن، جنگجو
تیمار : غمخواری، رسیدگی (در اینجا به کارِ عروسیِ فریگیس با سیاوش)
جُستن : خواستن، طلب کردن
جُلَیل : پارچهی روکشِ کجاوه
جادُوی : نیرنگ
جامه : رختخواب، بستر
جامهی دست : لباسِ دوختهی کامل
جامهی نابُرید : پارچهی (بریدهنشده)
جاه : غرور
جای پردخت کردن : خالی و خلوت کردنِ جا
جای تهی کردن : مجلس را از اغیار خالی کردن
جای نشست : مقر، خانه
جایگاهِ درنگ : وقتِ معطلی و تأمل
جایگاهِ نشان : جایگاهِ ازپیشتعیینشده
جایگه ساختن : اقامت کردن
جدا گشتن : به دنیا آمدن
جعد : گیسو
جگرخسته : دلآزرده
جم : جمشید
جمله : همگی
جنا : جناغ، کوههی زین
جنگ : در اینجا ستیزه و گفتوگو
جنگ آراستن : جنگ و ستیز کردن
جنگ آوردن : جنگیدن
جنگ ساختن : جنگ کردن، آمادهی جنگ شدن
جنگی : جنگجو
جوشان : خشمگین
جوشیدن : خشمگین شدن
جویندهراه : کاردان
جهانِ بینم : کنایه از خشکسالی
جهاندارِ نو : شاهِ جدید، که کیخسروست.
جهاندار : پادشاه، کنایه از کاوس
جهاندیده : باتجربه، پخته
چاره : هم معنیِ چاره و درمانِ امروزی دارد و هم معنیِ منفیِ نیرنگ.
چارهگر : چارهجو، حیلهگر
چپین : طَبَق، سبد
چرب و گرم : نرمدل و امیدوار
چربگوی : خوشسخن، چربزبان
چربی : سخنهای پُرمِهر و نرم
چرخِ بلند : آسمان
چرم : پوست
چرمه : اسبِ سفید و در بسیاری جاها مطلقاً اسب
چنان بُد : چنان پیش آمد.
چنان بُد که… : اینگونه پیش آمد که…
چنانچون : آنطور که باید
چنانچون بُوَد : آنطور که شایسته است.
چنانچون بباید : آنطور که باید.
چندان : بسیار
چندین زمان : مدتی طولانی
چنگ : چنگال، دستِ قدرتمند
چنین : همچنین، بههمینترتیب
چنین هم : همچنین
چو : ازجمله، نظیرِ
چو باد : بهسرعت
چو سنگ : کنایه از محکمی
چو قیر : سیاه
چو گَرد : کنایه از شتابان
چون آتش : کنایه از سرعت
چون باد : کنایه از بهسرعت
چون بیهشان : (تلوتلوخوران) چون مَستان
چه : چه بسیار کسان، چه بسا
چه بودت : چه شده؟
چه بودت؟ : تو را چه شد؟ چه اتفاقی افتاد؟
چه مردی؟ : که هستی؟
چه و چون و چند : راهورسمِ زندگی، یا دانشهای نظری
چیرهزوان : سخنور، خوشسخن
چیز : کنایه از هدیه
حصن : دژ
خَم : حلقه
خُرد داشتن : ساده انگاشتنِ چیزی
خُنُک : خوشا
خار : کوتاهشدهی خارا؛ سنگی سخت
خارستان : زمینِ پُرخار؛ کنایه از ویرانی
خاک بوسیدن : کنایه از احترام کردن
خام : نسنجیده
خامش : باوقار، سنجیده
خامگفتار : گفتارِ نسنجیده
خان : خانه
خداوند : صاحب
خدنگ : در اصل درختی با چوبی سخت و مجازاً یعنی تیری که از آن چوب میسازند.
خدیو : خدا
خرامان : گردشکنان. کنایه از داوطلبانه و بهمیلِخود.
خروش : فریاد و هایوهوی
خروشان : با ناله و زاری
خروشیدن : ناله و سوگواری کردن
خستن : خراشیدن
خسته : زخمی
خستهجگر : آزرده
خسرَوی : شاهانه
خسروی : شاهانه
خلعت : جامهی پیشکش از سوی شاه یا بزرگان
خمِ خام : حلقهی کمند
خم : حلقه
خنیده : مشهور، نامدار
خوابیدن : در اینجا در معنیِ خواباندن
خوار : باتحقیر، بهپستی
خواری : تحقیر
خواستار : شفاعتکننده
خواستن : امان خواستن، شفاعت کردن
خواسته : گنج و ثروت و در اینجا مالواموال و توشهی سپاه
خوالیگر : آشپز
خوان : سفره
خواندن : فراخواندن، جمع کردن
خواهشگری : شفاعت
خوبرویان : زنانِ زیبا
خود : اصلاً، هرگز
خورشیدفش : (زیبا) چون خورشید
خوشاب : درخشان
خوشاندن : خشکاندن
خوشی : آسایش
خون : خوناب، اشک
خون خروشیدن : خون گریستن
خوناب : آبوخون، کنایه از اشک
خونوپیومِهر : خویشاوندی
خویش : خویشاوند
خیره : گیج، ازخودبیخود (در اینجا از مستی)
خیرهخیر : به بیهوده
خیلخیل : گروهگروه
دَم : نفَس و مَجاز از دهان، و دمِ اژدها در اینجا کنایه از خودِ گیو است.
دُرّ خوشاب : مرواریدِ درخشان
دادار : آفریدگار
دادن : بخشیدن
داستان : نامه، شرحِ ماجرا، پیشنهاد
داستان زدن : تمثیل آوردن، مَثَل زدن
داستان شدن : زبانزد شدن، نمونه بودن
داشتن : نگه داشتن
داغدل : دلسوخته
دام : جانورِ غیردرنده؛ اینجا کنایه از شکار.
دانستن : شناختن
داوری : بحثوجدل
دبیر : نویسنده
دد : حیوانِ درنده، اهلی یا وحشی
در : دروازه؛ مَجاز از نزدیکی
در به در : نکته به نکته، جزء به جزء
در نهان : پنهانی
در نهفت : پنهان
دراج : پرندهای شبیه کبک یا قرقاول
درای : زنگ، که هندیِ آن معروف بوده.
درآمدن : هجوم آوردن، تاخت
درست : کامل
درشت : گستاخانه
درشدن : وارد شدن
درع : معربِ زره
درفشِ سیه : درفشِ افراسیاب است.
درفش : پرچم
درفشان : درخشان، تابان
درفشی : انگشتنما، رسوا
درفشیدن : درخشیدن
درکشیدن : نوشیدن
درگاه : جلوی در
درگذاشتن : رها کردن
درم : درهم، سکهی نقره
درمان : چاره
درنگ کردن : تٲمل کردن و سنجیدن کار
درنگی : تعللکننده
درنهان : پنهانی
دریافتن : گرفتن، رسیدن به
دژم : خشمگین، ناراحت
دست : سو
دست پساویدن : پژوهش کردن
دست زدن : دست دراز کردن
دست گشادن : بخشش کردن
دست یاختن : دست زدن، آستین بالا زدن برای کاری
دست یافتن : چیره شدن
دستان : صفتِ زال، پدرِ رستم، است. احتمالاً بهخاطرِ دانستنِ جادوگری.
دستکش : دستپرورده، دستآموز
دستگاه : توانایی، امکان
دگرروز : روزِ بعد
دگرگونه : منقلب، متغیر
دل : در اینجا رای و خِرد
دل آراستن : آماده شدن
دل پیچیدن : روی گرداندن
دل نهادن : گردن نهادن، رضا بودن
دلپذیر : نیکو، موافقِ طبع و خِرد
دلگسل : پارهکنندهی دل؛ فریبکار و افسونگر
دم : گرما
دم نزدن : حرف نزدن
دمار برآمدن : نابود شدن
دمان : نفسنفسزنان، شتابان
دمیدن بر آتش : تیز کردنِ آن
دنان : بهجوشآمده
دو روی : دو طرفِ (جنگ)
دور داراد : دور بدارد.
دوستار : دوستدار
دوش : دیشب
ده کمند : بهاندازهی طولِ ده کمند
دهر : روزگار
دهودو : دوازده
دیبهِ خسروانی : (فرشِ) دیبای شاهانه
دیبه : ابریشمِ سرخ، در اینجا مایهی تشبیه برای خون
دیدار : چشم، رخساره، دیدن
دیدن : شناختن، فهمیدن
دیدهگاه : دیدهبانی
دیر : زمانی طولانی
دیر ماندن : بسیار معطل کردن
دیرینه : سالخورده
دین : در شاهنامه بیشتر از مذهب اینها را معنی میدهد
دینار : سکهی طلا
دیوزاد : دیوزاده؛ از نژادِ دیو. در اینجا کنایه از کیخسرو.
دیهیم : تاج
دیهیمجوی : جویندهی تاج، که معمولاً صفتِ بهجایِ اسم است برای شاه یا ولیعهد.
رَد : بزرگ، دلیر
رَوِشن : گونهی قدیمیترِ روش؛ راهورسم
رُخشنده : درخشان
راد : جوانمرد، بخشنده
رادی : دلیری، مردانگی
رازِ چرخِ بلند : کنایه از تقدیر
راز گفتن : با خود نجوا کردن
راست : کاملاً
راست شدن : بهسامان شدن
راستان : درستکاران
راغ : دشت، دامنهی کوه
رام گشتن : آرام گرفتن، راضی شدن
رامشگر : نوازنده، خواننده، خنیاگر
ران فشردن : فشردنِ ران به تنِ اسب و فشار آوردن به رکاب برای تیز کردنِ اسب
راندن : سخن گفتن
راهِ دیدار : میلِ ملاقات
راه : بار، دفعه
راه بُریدن : طی کردنِ راه
راه برداشتن : بهراه افتادن، راه طی کردن
راه برگرفتن : به راه افتادن
راه برگشادن : اجازهی ورود دادن
راه سپردن : رفتن
راه گرفتن : به راه افتادن
راه نمودن : راهنمایی کردن
راهجوی : مدبر(انه)، اندیشمند(انه)
رایِ بلند : اندیشهی عمیق
رای : خواست، تقدیر
رای آمدن : میل کردن
رای آوردن : نظر دادن و بررسی کردن
رای جستن : رای زدن، مشورت کردن
رای زدن : مشورت/گفتوگو کردن
رای کردن : عزم و آهنگ کردن
رای گرم : تصمیمِ جدی
رای نبودن : صلاح و شایسته نبودن
رای نیست : صلاح نیست، شایسته نیست.
رایت : پرچم، و در اینجا نشانه
رخ : در اینجا یعنی گونه
رخت : باروبنه
رخش : در اینجا تیرهوتار
رخشان : درخشان، تابان
رخشنده : درخشان
رد : بزرگ، دلیر
رزمساز : جنگجو، جنگجویانه
رستخیز : کنایه از غوغای بسیار چون روزِ قیامت
رفتن : راه رفتن، آیینِ راه رفتن
رفته : مُرده
رکیب : رکاب
رمه : (گروهِ) سپاهیان
رمه کردن : جمع کردن
رنگ و بوی : جلوه و عطر؛ تروتازگی
روارو : فریادِ دور شو دور شو
روان : در اینجا بهمعنیِ جان. روان و جان گاهی بهجای هم بهکار میروند.
روان کشیدن از سوگند : زیرِ سوگند زدن
رود : آواز، ترانه، ساز و مشخصاً سازِ عود
روز : روزگار، بخت
روزبان : نگهبان
روزگارِ درنگ : فرصتِ ماندن (در این دنیا)
روزگار : عمر، زمان
روزگار شدن : وقت گذشتن
روزگار گشتن : اتفاق افتادن، ماجرایی پیش آمدن
روزیدِه : مسئولِ دستمزد
روشنروان : روشندل، پاکدل
روی برگاشتن : روی برگرداندن، نافرمانی کردن
روی پیچیدن : برگشتن؛ عقبنشینی کردن
روی دیدن : چاره دیدن، صلاح دیدن
روی سوی کسی داشتن : از او فرمان بردن
روی نبودن : صلاح نبودن
رویه : طرف
رویینهخُم : کوسِ جنگی از جنسِ روی
ره : بار
رهآورد : سوغات
رهش : رهایی
رهگذر : زندگیِ گذران
رهنمون : راهنما
رهی : بنده
ریمن : پلید
ز بُن : از اصل، کاملاً
زار : پست
زاروار : چون افرادِ زار و بختبرگشته
زان روی : از سوی دیگر
زبرجد : سنگی قیمتی بیشتر بهرنگِ سبز
زبرجدنگار : (تختی) آراسته به زبرجد، که سنگیست زینتی
زخمِ سخت : ضربت(های) سنگین
زخم : ضربه
زدودهدل : پاکدل
زربفت : قالی یا پارچهی بافته به زر
زمان جُستن : درنگ کردن، وقت هدر دادن
زمان جستن : معطل کردن
زمانی : یک زمان، مدتی
زمی : زمین
زمین بوسیدن : کنایه از احترام کردن
زنگی : منسوب به زنگبار، جزیرهای در آفریقا؛ کنایه از سیاهی
زوانآور : خوشسخن، سخنور
زوپین : نیزهی کوتاه
زیَد : زندگی کند.
زیبای گاه : زیبندهی تختِ شاهی؛ شایستهی شاهی
زیج : جداولِ احوالات و حسابِ ستارگان و نیز علمِ نجوم و اختربینی
زیردست : درمانده
زیروزبر : ویران
زینِ پلنگ : زین از جنسِ پوستِ پلنگ
زینهار : امان
ژکان : (از خشم یا دلتنگی) غرغرکنان زیرِ لب
ژیان : خروشان
سَرِ سَرکشان : بزرگِ دلیران
سُفت : کتف، شانه
سُفتن : سوراخ کردن
سِقلاب : اسلاو؛ منظور روسیه است.
ساختن : انجام دادن، چاره کردن ، آماده شدن
ساخته : آماده کرده
ساز : آرایش، آیین
ساز کردن : قصد کردن، آماده شدن
ساز گرفتن : آمادهی چیزی شدن
سالار : فرمانده، در اینجا منظور افراسیاب است.
سان : در اینجا یعنی گونه و آیین
سبک : بهسرعت
سپاسی : منتگذار، یا سپاس
سپردن : زیرِ پا نهادن، طی کردن
سپرور : سپردار
سپنج : گذرا و نماندنی، و نیز صفت به جای اسم برای دنیا
سپنجیسرای : جهانِ ناپایدار، گذرا
سپهر : آسمان
ستَد : ستاند. گرفت.
ستارهشمر : اخترشناس، اختربین
ستام : زینویراق و افسارِ اسب
ستاندن : گرفتن
سترگ : درشتاندام، قوی
ستور : چارپا
ستوه : درمانده، عاصی
ستوه آمدن : عاصی و دلتنگ شدن
ستیهیدن : ستیزه کردن
سخت : بسیار، عمیقاً
سختسوگند : سوگندِ محکم
سخن : ماجرا، کار
سر : سرآمد، بزرگ
سر سبز بودن : سرخوش و تازه بودن
سر کشیدن : نافرمانی کردن
سر گران شدن : سرسنگین شدن، دلخور شدن
سر نخاریدن : درنگ و تأمل نکردن در چیزی (حتی) برای خاراندنِ سر
سراسر : کاملاً (در اینجا با جزئیات)
سراسیمه : آسیمهسر، سرگردان، وحشتزده
سرافرازتر : سرافرازترین؛ صفتِ تفضیلی بهجای صفتِ عالی.
سران : بزرگان
سرای سپنج : کنایه از این دنیای گذرا
سراینده : قصهگویان، نغمهخوان
سربهسر : کاملاً و در اینجا در معنیِ منفی
سرشک : اشک
سرکش : گردنکش، پهلوان
سروبالا : اندامِ موزون چون سرو
سستی : کوتاهی
سگالیدن : اندیشیدن
سنان : سرنیزه
سوار : شهسوار، کاربلد
سیاه : صفت بهجای اسم برای شبرنگِ بهزاد، اسبِ سیاوش
سیمین : نقرهای
سینه : در اینجا شکم
شَخودن : خراشیدن
شَنبَلید : نوعی سوسن با گلِ سفید
شاخ : دست و بازو، اندام یا در اینجا نژاد
شاخویال : در اینجا سروگردن
شارستان : شهر؛ آبادی
شاهوار : شاهانه، درخورِ شاه
شایستگی : صلاحیت و لیاقت
شبرنگ : اسبِ سیاه چون شب
شبستان : زنانِ اندرونی
شبگیر : سحرگاه
شتاب : تندوتیزی، خشم
شتاب آمدن : بیتاب و مشتاقِ چیزی شدن
شتاب کردن : تاختن
شتروار : بارِ شتر
شخودن : خراشیدن و در اینجا نوازش کردن یا قشو کردن
شدن : درآمدن، رسیدن
شکن : پیچوتاب
شکیبیدن : تاب آوردن (در غم و سختی)
شمردن : ناسزا گفتن
شناختن : دانستن
شهر : در اینجا، و بعضی جاهای شاهنامه، یعنی کشور
شیرفش : (دلیر) چون شیر
صرلاب : کوتاهشدهی اسطرلاب، ابزارِ ستارهشناسی
طَبَق : سینی (بزرگ)
طلایه : جاسوس
طوق : گردنبند
عماری : کجاوه
عنبر : مادهی سیاه خوشبو که از شکمِ ماهیِ عنبر میگیرند.
عو : صدای فریاد و خروش
غریو : خروش
غلغل : فریاد و خروش
غمی : خسته، فرسوده، و در چند بیت بعد، غمگین
غنودن : آسودن، خوابیدن
فَرّوبُرز : شُکوه و بزرگی
فَر : شُکوه
فَسیله : گلهی اسب
فُسوس : سرزنش، گوشهکنایه، طعنه
فام : وام
فتراک : ترکبندِ زین
فدی : فدا
فرّ گیهانخدیو : فرّ ایزدی
فرّهی : بزرگی، شکوه
فر : شکوه، بزرگی
فراخ : گسترده، بزرگ
فراز : بلندی، کنایه از سعادت
فراز آمدن : رسیدن، نزدیک شدن
فراز آوردن : فرود آوردن
فراز رساندن : نزدیک آوردن، پیش آوردن
فرازنده : بالابرنده، سربلندکننده
فراوان : بیشازحد
فرجام : عاقبت
فرخندهبنیاد : فرخندهنهاد
فرخندهپی : نیکپی، خجستهقدم
فرخهمال : خوبجفت
فرزد : سبزهی تروتازه
فروماندن : درماندن، متحیر ماندن
فروهشتن : پایین کشیدن
فرهنگ : دانش و ادب و آیین
فرهی : شکوه
فزونی : خودخواهی، زیادهخواهی
فسوس : مسخره
فغان : دادوفریاد
قار : قیر؛ کنایه از تاریکی و شب
قرطاس : کاغذ
قصب : روبندهای نازک و فاخر برای زنانِ اشراف
کَش : که او را
کُناغ : کرمِابریشم
کُنان خواستار : خواستارکُنان، جستوجوکُنان
کُند شدن : سست شدن و دستوپای خود را گم کردن
کِفت : کتف
کاچکی : کاشکی
کار برساختن : آماده شدن
کارآزموده : باتجربه
کارزار : جنگ
کارکرد : کار (جنگیدن)
کارگر : مؤثر
کارناکرده : کارنکرده، در اینجا منظور جنگنکرده است.
کاروان : در اینجا قطارِ شتر
کاستی : کجاندیشی، کجرفتاری
کافور : مادهای خوشبوکننده
کالبد : رحمِ مادر
کام : خواسته، آرزو
کامه : کام، دلخواه
کامها راندن : خوشیِ بسیار کردن
کاوس او را دعا کرد که : همیشه خِرد یارِ تو باشد.
کت : که تو را
کدبانو : بانوی (بزرگِ) خانه. درمقابلِ کدخدای؛ آقای خانه
کدخدای : وزیر، که در اینجا پیران است.
کران : کنار
کرسیِ ساج : صندلیای از جنسِ چوبِ ساج
کرسی : تخت، صندلی
کژّی : کجی، نادرستی
کسی را زینهار بودن : پناهِ او بودن
کش : که او را
کشیدن : به راه افتادن، رفتن
کفِ تنگ : کنایه از فقر
کفته : شکافته
کفک : اسمِتصغیر از کف
کلاه : در اینجا چون بسیاری جاهای شاهنامه کنایه از تاج است و حکمرانی.
کمانِ کیان : کمانِ کیانی/شاهانه
کمر بستن : آماده شدن
کمربسته : آماده
کمسخن : کمحرف (ولی گزیدهگوی)
کموبیش : اوضاعواحوال
کمی : کاستی، خلل
کنار : آغوش
کنار گرفتن : در آغوش گرفتن
کنارنگ : دراصل یعنی فرماندار و مرزبان، و مجازاً یعنی دلیر
کنام : آشیانه
کنگ : شهرِ افراسیاب
کوپال : گرز (کوبیدن)
کوز : خمیده
کوس : سازِ کوبهایِ بزرگِ جنگی
کیفر : مکافات، جزا
کیمالِ بور : منظور پوستِ سرخِ کیمال است برای دوختنِ پوستین.
کیمال : نام جانوریست معروف بهخاطرِ پوستش.
کین : دشمنی
کینهخواه : در اینجا کنایه از جنگجو، حریف
گَرد : کنایه از شک و دودلی
گَرد برآوردن : دمار برآوردن
گَو : پهلوان
گَوان : پهلوانان
گَوزاده : پهلوانزاده
گُرد : جنگجو، پهلوان
گُهر : (اصالتِ)نژاد
گِرد : انبوه
گام برداشتن : پیش رفتن
گاودُم : شیپور
گاودم : شیپور
گاهِ نشست : تختِ شاهی
گاه : تختِ شاهی
گذاشتن : گذراندن، عبور دادن
گذشتن : رفتن به جهانِ دیگر، مُردن
گر : یا
گرازان : خرامان
گران : سنگین، تنومند
گرانمایگان : بزرگان
گراییدن : آهنگ کردن، دست بردن
گردان : جمعِ گُرد بهمعنیِ پهلوان و دلیر
گردنکش : دلاور، جنگجو
گرم : پویان، شتابان
گرمخاک : زمینِ داغ (و خشک)
گرمگوی : خوشسخن
گروه : مردمان
گرویدن : همرای شدن
گزارنده : تعبیرکننده
گزاینده : آسیبرساننده
گزند : آسیب
گستاخ کردن : خودمانی و آشنا شدن با چیزی
گستردن : در اینجا احتمالاً دراز کشیدن یا اتراق کردن
گستردنی : کنایه از فرش یا پارچه
گسسته : ازهمپاشیده، خُرد
گسلیدن : جدا شدن
گسی کردن : (بیرون) فرستادن
گشتن : سرپیچی کردن
گشن : انبوه
گفتار : شیوهی سخن گفتن
گفتوگوی : حرفوحدیث، سرزنش، اعتراض و ستیزه
گمانی : گمان
گنجِ درم : گنجی از سکههای نقره
گنجِ دینار : گنجی از سکههای طلا
گنج : مال
گنجور : خزانهدار
گنداور : پهلوان، دلیر
گندآوری : پهلوانی
گنده : گندیده
گواژه : ریشخند، متلک، طعنه
گوز : گردو
گوهر/تخمه : نژاد
گیهانخدیو : خدای جهان
لَخت : تکه
لَختلَخت : تکهتکه
لابه : ابرازِ اخلاص
لعل : سنگی قیمتی که سرخیِ آن مایهی تشبیه است.
مَبُرّاد : حالتِ دعاییِ مبُرّد؛ بریده نشود. دور مباد.
مَغ : گودال
مَه : نَه
مُغَربَل : سوراخسوراخ
مِهتر : بزرگتر
مِهی : بزرگی
ماندن : باقی گذاشتن، منتقل کردن، یا باقی ماندن
ماه : کنایه از بخت
مایه : امکانات، بضاعت
مایهدار : سپاهِ کمکی پشتِ سپاهِ اصلی
مجمر : آتشدان
مردُمی : انسانیت
مردانِ مرد : مردانِ دلیر
مردی هزار : حدودِ هزار مرد
مرز : ناحیه، منطقه
مکافات : جزا
مگر : باشد که
مندیش از این : نگرانِ این نباش.
منش : طبعِ بلند
منشور : حکمِ حکومت
مو : پوست
موبد : در اینجا
موی شاهان : موی شاهانه
مویه : نوحهخوانی و گریه
مه : بزرگ، عالیمقام
مهان : بزرگان
مهترِ انجمن : بزرگ/بزرگانِ جمع
مهتر : بزرگ؛ کنایه از کاوس
مهتران : بزرگان
میان : کمر و در اینجا نیمتنه
میان بستن : آماده شدن
میان گشادن : باز کردنِ کمربند؛ کنایه از استراحت کردن
میانبسته : آماده، آراسته
میدان : میدانِ جنگ
میسره : سمتِ چپِ سپاه
میغ : ابر
میگسار : (آیینِ) میگساری
میل : واحدِ مسافت
میمنه : سمتِ راستِ سپاه
نِشاختن : نشاندن
نِهیب : در اینجا شدّتوحِدّت
نابُرید : نابریده، پارچه
ناباکدل یک سوار : یک سوارِ بیباک و جسور
ناچار : ناگزیر، طبعاً
نارسیدهبتانِ طراز : زیبارویانِ جوانِ آراسته
ناز : آسایش
نازیدن : خوش بودن
ناکاردیده : خام، نادان
ناگاه : درجا
نام جستن : کسبِ شهرت کردن با دلاوری
نامبُرده : نامبردار، نامور
نامبردارِ گمبودهبخت : نامدداری با بختِ گمگشته
نامور : نامدار، شهره
ناموربیشه : جنگلِ معروف
ناوک : تیرِ کوچک
نایِ رویین : سازِ بادیِ حنگیِ ازجنسِ روی
نایِ سرغین : سُرنا؛ سازِ بادیِ جنگی
نای : نی
نای سَرغین : سرنا. سازِ بادیِ جنگی
نبشتن : در اینجا نقاشی کردن
نبود آگهی : خبر نشد.
نبیره پسر : نبیره و پسر
نبیسنده : دبیر
نبیسندهی نامه : نامهنویس، دبیر
نثار : هدیه، پیشکش
نخچیر : شکار
نخچیرگاه : شکارگاه
نرد : تنهی درخت
نرم : مهربانانه
نرمنرم : محتاطانه
نژند : اندوهگین
نژندی : اندوه
نشان : خبر، گزارش
نشان آمدن : پیدا شدن
نشان یافتن : یافتنِ اثر و نشان
نشاندن : در اینجا بر تختِ شاهی نشاندن
نشانه : هدفِ تیراندازی
نشست : (آیین و آدابِ) نشستن
نشست کردن : منزل گزیدن
نشست گُزیدن : همنشینی کردن
نشستنگه : جا، بساط
نشستونشان : جاومکان
نشیب : پایین، سرازیری
نشیب و فراز : پایین و بالا
نعلین : شاید کفشِ درونِ خانه، یا کفشی پیشکش به سیاوش
نغز : طُرفه، ویژه
نگار : نقاشیهای رزمی بر درودیوارِ کاخ
نگاریدن : نقاشی کردن
نگاریده : نقاشیشده
نگر بغنوی : سعی کن بخوابی.
نگریستن : توجه کردن، دل دادن
نگه کردن : بررسی و انتخاب کردن، در نظر گرفتن
نم : اشک
نماز بردن : بهاحترام خم شدن و تعظیم کردن
نماندن : نگذاشتن، اجازه ندادن
نمایش گرفتن : آشکار ساختن
نمودن : نشان دادن
نوا : گروگان
نواختن : موردِ نوازش و لطف قرار دادن
نوان : نالان
نوآمد : نوآمده، نوزاد
نوآیین : جوان، زیبا
نوش : شیرین، گوارا
نوند برافگندن : پیک فرستادن
نهاد : ذات، میراث، آیین
نهان : درون، شکم
نهفت : جا، خانه، مخفیگاه، گور
نهفته : نهانی، راز
نهنگ : استعاره از دشمن و افراسیاب
نهیب : آزار، گزند
نیارستن : جرأت نکردن
نیام : غلافِ شمشیر
نیزهور : نیزهدار؛ کنایه از جنگجو
نیکخواه : نیکخواهی
نیکیدهش : نیکیبخش
نیکیگمان : نیکاندیش
نیلرنگ : اسبِ نیلیرنگ
نیو : دلیر. سالارِ نیو
ور : و اگر
ور ایدون : (و اکنون) اگر
وریب : خمیدگی، کجی
ویژگان : بزرگان و سرانِ سپاه
ویژه : مخصوصاً
هِزَبر : شیر
هامون : دشت
هر زمان : مدام
هرزبد : رئیسِ خواجگان و مسئولِ اندرونیِ کاخ
هزبر : شیرِ بیشه
هشتم : هشتمین(روز)
هم : همچنین
همال : همتا، حریف
هماندرزمان : درهمانزمان، درجا
همداستان : موافق
همزیننشان : بههمینترتیب
همگروه : با هم
همه : اصلاً
هنر : کاردانی
هنرمند : کاردیده، جنگاور
هور : خور، خورشید
هوش : به سه معنی در شاهنامه میآید
هوش گشودن : بههوش بودن
هیچ : در اینجا یعنی اندکی
هیچگونه : اصلاً، بههیچترتیب
هیون : شترِ (تیزرو)
یاختن : دست بردن، میل کردن
یاد آمدن : به نظر رسیدن
یاد داشتن : آموختن؛ به یاد آوردن
یاد کردن : گفتن، نقلِقول کردن
یارستن : جرٲت کردن
یاره : دستبند، بازوبند
یازیدن : دست دراز کردن، گراییدن
یاقوت : کنایه از نورِ خورشید
یال : گردن
یک با دگر : با یکدیگر
یک روزگار : مدتی
یک زمان : مدتی
یکایک : تکبهتک، همگی
یکبادگر : با یکدیگر
یکبهیک : یکییکی، سراسر
یکسر : یکسره، بیوقفه
یکی : در اینجا قیدِ تأکید است یعنی همانا.
یل : پهلوان
یله : بیقید، رها