برزونامه کهن – بخش سوم – آغاز داستان برزو

چنین خواندم از نامه باستان

که بنوشته بودند از راستان

که چون گشت سهراب از شیر سیر

به مردی کمر بست گرد دلیر

ز هم زادگان سر به پروین کشید

چنو چشم مردم به مردی ندید

به ده سالگی ساز میدان گرفت

کمان و کمند دلیران گرفت

چو شد بر دو هفته ورا سال راست

ز چرخ برین سرش بگذشت خواست

به جز اسب هرگز نکرد آرزوی

چنین بود کام یل نیک خوی

فسیله به شنگان زمین داشتی

گله اندر آن جای بگذاشتی

یکی روز نزد فسیله رسید

حصاری بدان کوه و آن دشت دید

کشیده بر افراز کوهی بزرگ

کزو خیره گشتی دو چشم سترگ

یکی مرغزاری به گرد حصار

همیشه بدی سبز آن جویبار

خوشش آمد آنجای آمد فرود

همی داد نیکی دهش را درود

به چوپان بفرمود کاسبان بیار

یکایک گذر کن در این مرغزار

در این بود سهراب کز روی دشت

یکی ماه پیکر بدو برگذشت

به رخساره ماه و به بالا چو سرو

رخانش به سرخی به سان تذرو

یکی مقنع سرخ در پاکشان

چو طاوس رنگین بدو در نشان

ابر پشت بنهاده یک سبوی

خرامان همی رفت نزدیک جوی

چو سهراب او را بدیدش زدور

هم اندر زمان شد به دل ناصبور

به یک چشم کز دور او را بدید

دلش مهر و پیوند او برگزید

بجنبیدش آن گوهر پهلوان

بر آن سروبن دلبر مهربان

بفرمورد کآرید او را برم

بدان تا یکی روی او بنگرم

برفتند پس چاکران نزد اوی

ببردند او را بر مهرجوی

چو سهراب شیراوزن او را بدید

به دل مهر او در زمان برگزید

بدو گفت ای ماه نام تو چیست

که نامت کدام و نژادت زکیست

همانا که خواری تو بر چشم شوی

که بر دوش گیری ازین سان سبوی

ورا چون دهد دل که آیی برون

چو تابنده ماه و (چو) سیمین ستون

به دیان که گر تو بدی آن من

فدای تو بودی تن و جان من

چو آن خوب رخ این ازو بشنوید

به چشم و کرشمه بدو بنگرید

زنان را چنین است آیین و خوی

تو زایشان ره پارسایی مجوی

بدو مهربان شد به دل در زمان

بدو گفت کای نامور پهلوان

مرا نام: شهرو، پدر: شیرگیر

همه سال نخجیر گیرد به تیر

از آنگه که گشتم ز مادر جدا

به رنجم من از دیو ناپارسا

پدر پروریده ست و گردون مرا

چنین کرد تقدیر فرمانروا

کنون چند روزست تا رفته است

گذرگاه نخجیر بگرفته است

چو بشنید سهراب بر پای خاست

دلش با هوا گشت درکام راست

ز بیگانه خیمه بپرداختند

به بازی دو بازو برافراختند

سرانجام سهراب شد چیره دست

بدان ماه رخسار چون پیل مست

برون کرد شمشیر کام از نیام

که شهرو نیامی بد از سیم خام

چو زآماجگه تیر بیرون کشید

ز خون تیر آماج چون لاله دید

بدو گفت با مهر دیان بدی

ازیرا به سختی چون سندان بدی

زمانی در آن کار اندیشه کرد

حکیمی و مردانگی پیشه کرد

یکی لؤلؤ شاهوار ثمون

بدو داد کای سرو سیمین ستون

بگیر این گران مایه در یادگار

نگه کن که تا خود کی آید به کار

بر آنم که تو بارداری زمن

همانا که فرزند آری زمن

چو هنگام زادن فراز آیدت

بدین پاک مهره نیاز آیدت

اگر دختر آری به هنگام شوی

به مویش درون باف و زو نام جوی

وگر پور جویای یاران کند(؟)

بدان گه که آهنگ میدان کند

در آویز از تارک ترگ اوی

چو آید به میدان کین جنگ جوی

بدادش بسی گوهر نغز نیز

ز دیبا و زر هرگونه چیز

درین گفت وگو بود کآمد برش

سواران ترکان و هومان سرش

پیام شهنشاه افراسیاب

فرو خواند بر وی کردار آب

چو بشنید سرخاب شادی نمود

بر آن لشگر گشن فرمود زود

که بندید بار و بسازید کار

که من رفت خواهم سوی کارزار

بگفت این و برسان باد دمان

به اسب اندر آمد هم اندر زمان

بیامد سپه را به ایران کشید

چنان بود کارش که گوشت شنید

قبلی «
بعدی »