چو بشنید زو پیلسم این سخن
بپیچید از درد مرد کهن
نه بر کام ما بود امروز کار
ندانم چه دارد به دل روزگار
بگفت این و برگاشت از وی عنان
بیامد دمان نزد تورانیان
چو آمد به نزدیک افراسیاب
ورا دید از دور دیده پرآب
چنین گفت کای شاه سقلاب و چین
چرا داری از درد ابرو به چین
من امروز با رستم نامور
ز کینه به مردی ببستم کمر
به پیکار و شمشیر و گرز گران
فروماند بازوی گندآوران
کنون چون شب تیره آمد پدید
به چاره سپهبد به لشکر کشید
چو از کوه سر برزند آفتاب
من از بخت توران شه افراسیاب
کنم روز روشن برو بر سیاه
برآید ز ایرانیان کام شاه
بدو گفت شاه ای جهان جوی مرد
نبینی که گردون گردان چه کرد
دو گرد دلاور بیامد به کین
بدین لشکر گشن و شیران چین
همه لشکر ترک بر هم زدند
درفش و همان پیل من بستدند
به خاک اندرون پست شد زان سرم
به ننگ اندر آلوده شد گوهرم
همان ترگ هومان و زرین سپر
ببردند گردان پیروز گر
چو بشنید ازو پیلسم این سخن
برو تازه شد بیم و درد کهن
چنین گفت با او دلاور نهنگ
ندارند گردان مگر رای جنگ
ز توران به ایران به جنگ آمدند
به کین دلاور نهنگ آمدند
ببندید بر کینه جستن میان
مترسید از چاره بدگمان
که من چون برآرد سپهر آفتاب
به بخت جهاندار افراسیاب
کنم روی هامون چو دریا ز خون
به کشتی گذارم که بیستون
سپهدار ترکان دلش گشت شاد
برآورد از دل یکی سرد باد
بفرمود زان پس به سالارخوان
که پیش آور آزادگان را بخوان
طلایه بفرمود تا شد برون
سپهدارشان شیده رهنمون
وزان روی رستم بیامد دمان
به نزدیک برزوی و دستان زکان
چو آمد سپهبد به خیمه فراز
سپهدار برزوی بردش نماز
درفش سپهدار و آن پیل و تخت
بیاورد نزدیک آن نیک بخت
نگه کن بدین ترگ و زرین سپر
بدین پیل جنگی و این تخت زر
همه داستان ها بدو باز گفت
نگه کرد رستم چو گل برشکفت
به دستان چنین گفت کای نامدار
به یزدان دادار و پروردگار
که تا من ببستم به مردی میان
ندیدم برین گونه شیر ژیان
به خشکی پلنگ و به دریا نهنگ
ندیدم که آید بدین سان به جنگ
دل شیر دارد کمین پلنگ
نباشد همی سیر از کین و جنگ
گرفتم کمرگاه گرد دلیر
بر آن سان که نخجیر بر دشت شیر
ز نیروی من شد گسسته کمر
نجنبید بر زین گو نامور
ز جنگش به سیری رسیدم ز جان
ندانم که چون گشت خواهد زمان
به برزو چنین گفت پس پهلوان
کز ایدر برو شاد و روشن روان
ز لشکر گزین کن سواری دویست
مزن دم، به ره بر زمانی مایست
برون کن همی پای ایرانیان
ز بند سپهدار تورانیان
چو رستم چنین گفت برزوی شیر
ببستش میان نامدار دلیر
برون کرد لشکر بیامد دمان
خروشان و جوشان چو باد دمان(؟)
به ره بر طلایه مر او را بدید
بزد دست و گرز گران برکشید
بیامد خروشان به نزدیک اوی
بدو گفت کای نامور کینه جوی
خروشان چه پویی برین تیره شب
به نعره همی برگشاده دو لب
از ایدر کجا رفت خواهی بگوی
چنین گفت برزوی پرخاش جوی
ندانی همانا که من کیستم
برین جایگه از پی چیستم
منم مایه جنگ برزوی شیر
نبیره جهان بخش گرد دلیر
ز کام نهنگان نترسم در آب
نه بر دشت از تیغ افراسیاب
گرازان بدانم درین تیره شب
به شادی گشاده به ره بر دو لب
کز ایرانیان بند بیرون کنم
ز خون تو این خاک گلگون کنم
چو بشنید شیده برآشفت سخت
که از ما به یک بار برگشت بخت
همی خاک یابی برین روی دشت
برین سان ز ما بخت وارونه گشت
که هر چت بباید به ترکان کنی
همه دوده ها را به هم بر زنی
به دیان که بر پای دارد سپهر
به تابنده برجیس و ناهید و مهر
که ترکان به دل برندارند جنگ
کزین سان برفتی تو بر دشت جنگ
نماندی که ایشان شدندی رها
وگر نیستی تو به جز اژدها
مرا از شمار دگر کس مگیر
بگفت این و برداشت یک چوبه تیر
بزد بر بر باره پهلوان
تو گفتی نبودش به تن در روان
بیفتاد ازو برزوی پیلتن
گشادند بازو بر او انجمن
پیاده همی پهلوان دلیر
سپر بر سر آورد مانند شیر
به هر جایگه بر همی کرد جنگ
یکی گرزه گاو پیکر به چنگ
ز دشمن همی جست چون شیر راه
بر آن سان که رستم به آوردگاه
بیامد یکی زان دلیران دوان
به نزدیک آن نامور پهلوان
به دستان بگفت آنکه بروز ز اسب
درافتاد وز تیر شیده بخست
سپهد چو دریا ز کین بر دمید
خروشی چو شیر ژیان برکشید
فرامرز را گفت کای نامدار
چه داری سپه را برآرای کار
چو آگاه شد رستم نامور
بجوشید بر جای پیروزگر
که برزو ندارد به سر هیچ هوش
نگفتم مر او را به ره بر خموش
به دستان چنین گفت کای پهلوان
از ایدر برو شاد و روشن روان
به جوشن بپوشان تن نامور
مگر کز تو گردد رها تیز سر
ز شمشیرزن لشکری برگزین
همه از در جنگ و مردان کین
نباید که او را به چنگ آورند
برآورده نامش به ننگ آورند
به پیکار با او کنون یار باش
تنت را ز دشمن نگهدار باش
بیامد فرامرز و زال و سپاه
به نزدیک آن نامور کینه خواه
بر آن بود دستان که او کشته شد
همان خاک با خونش آغشته شد
همه گفت زار ای دلیر و جوان
که چون تو نیارد سپهر روان
چو دیدش پیاده بر آن دشت جنگ
خروشان و جوشان چو شیر و پلنگ
به هر سو همی رفت چون باد تیز
همی جست با جنگ جویان ستیز
به پیکان و شمشیر و گرز گران
زمین کرده دریا کران تا کران
ز ترکان بر آن دشت گردی نماند
که منشور شمشیر او را نخواند
به سیری رسیده ز جان سر به سر
چنین گفت پس شیده نامور
که چونین دلاور ز ایرانیان
نبندد به مردی کمر بر میان
اگر این دلاور سوار آمدی
که ما را بدین دشت کار آمدی
به میدان کینه گه کارزار
چو رستم ورا بنده زیبد هزار
ندانم که فرجام این چون بود
ز خون که این خاک گلگون بود
بدو گفت دستان سام سوار
که ای پیل جنگی و شیر شکار
برآسای از جنگ و هشیار باش
همه ساله با بخت بیدار باش
بگیر این چمان باره ره نورد
برآور به پشتش ز بدخواه گرد
پیاده نجویند گردان نبرد
ندانم از آیین مردان مرد
یکی بهره داند ز بی مایگی
دگر بهره داند ز دیوانگی
به دیان دادار و روز سپید
که ببریده بودم ز جانت امید
چو برزو سپه دید کآمد برش
ز شادی به پروین برآمد سرش
زهامون برآمد به بالای زین
برانگیخت باره دگر ره به کین
به دستان چنین گفت جنگ آورید
همه نام دشمن به ننگ آورید
فرامرز و برزو و دستان سام
کشیدند شمشیر کین از نیام
همی جنگ کردند تا گشت روز
پدید آمد از چرخ گیتی فروز
سیاهی شب چون به پایان رسید
سپیده دم از کوه سر برکشید
سپاه شب تیره بر بست رخت
چو خورشید برشد به پیروزه تخت
دو لشکر بماندند از کارزار
یکی را نبد اسب و بازو به کار
تبیره برآمد زهر دو سپاه
شد ازگرد خورشید رخشان سیاه
به میدان کینه دو دیده پر آب
بیامد سپهدار افراسیاب
فرامرز و دستان و برزوی دید
که چون شیر هریک همی بردمید
به برزو نگه کرد و اندیشه کرد
خرد را بدان جایگه پیشه کرد
به دل گفت کاین از من آمد نخست
که تخم بدی کشتم اکنون برست
وگرنه که دانست کاین خود کجاست
در آن بوم شنگان ز بهر چه راست
چه گویم ز کردار چرخ بلند
کزو نیست بر جان من(جز) گزند
به شیده چنین گفت کای نام جوی
چو روز آمد از جنگ برتاب روی
میانجی بیامد یکی پیش صف
به خوبی همی سود کف را به کف
به بروز چنین گفت دستان سام
که ای نامور مرد فرخنده نام
برآسای از جنگ و از کارزار
ببینیم تا چون شود روزگار
نگردد کس از ما به گرد حصار
نه زان نامداران توران دیار
بکوشیم در جنگ امروز باز
بدان تا که را دست گردد دراز
برآن بر نهادند هر دو سخن
که دستان نام آور افگند بن
وزان پس برانگیخت برزوی اسب
همی رفت بر سان آذرگشسب
فرامرز را گفت ایدر بمان
نگه کن بدین گردش آسمان
که تا من زمانی همی دم زنم
ز مستی دو دیده به هم بر زنم
مر این خستگی ها ببندم یکی
برآساید از دردها اندکی
وز آنجا بیامد چو باد دمان
به نزدیک رستم خلیده روان
وز آن سوی لهاک و فرشیدورد
بماندند بر دشت جنگ و نبرد
وزین سوی دستان سپه برکشید
شد از سم اسبان زمین ناپدید
همه میمنه میسره راست کرد
بدان تا برآرد ز بد خواه گرد
چو افراسیاب دلیر آن بدید
که دستان بر آن گونه لشکر کشید
به پیران ویسه چنین گفت شاه
بیارای بر دشت کینه سپاه
نبینی که دستان برآراست جنگ
به خون دلیران همی شست چنگ
سپهدار پیران هم اندر زمان
برآراست لشکر چو باد دمان
خروشی برآمد ز هر دو سپاه
برافراشت آن اژدهای سیاه
ببستند بر جنگ جستن میان
دلیران و گردان چو شیر ژیان
چو افراسیاب دلیر آن بدید
به پیران ویسه یکی بنگرید
کجا شد سرافراز یل پیلسم
یکی نشنود ناله گاودم
اگر نیستش او ز مستی گران
نترسد ز بیغاره سروران
چو بشنید پیران بیامد دوان
شنیده همه بازگفتش روان
سپهبد برآشفت با شهریار
به ابرو درآورد چین نامدار
به پیران چنین گفت کاین خشم چیست
همانا ندانی که آن مرد کیست
اگر مرد آن است که من دیده ام
امید از تن خویش ببریده ام
به پیکار رستم مرا تاب نیست
شما را به دیده درون آب نیست
همه نام جویید و جنگ آورید
زمانی به پیشش درنگ آورید