چو در کشورش پهلوان سپاه
در و دشت زد خیمه بیراه و راه
نویسنده را گفت هین خامه گیر
به خاقان، یکی نامه کن بر حریر
بخوانش به فرمانبری پیش باز
بگو باژ بپذیر، یا رزم ساز
به دست دبیر اندرون شد قلم
یکی ابر زرین کش از مشک نم
همی تاخت اشک گلاب و عبیر
ز صحرای سیمین ز دریای قیر
چو غواص زی درّ داننده راه
همیزد به دریای معنی شناه
هر آن در که شایسته دیدی درست
بسفتی به الماس دانش نخست
چو سفتی برو مشک برتاختی
وز اندیشهاش رشتهها ساختی
همه نامه از در فرهنگ و هوش
بیاراست چون تخت گوهر فروش
به نام جهان داور آغاز کرد
که از تیره شب روز را باز کرد
گران ساخت خاک وسبک باد پاک
روان گرد گردون و آرام خاک
گهرها نگارید و تنها سرشت
سپردن رهش بر خردها نوشت
که گیتی به شاه آفریدون سپرد
بدو سیرت بد ز کشور ببرد
ز ضحاک ناپاک بستند شهی
برای فریدون با فرّهی
نبشته شد این نامه دلفروز
ز گرشاسب فرخ شه نیمروز
به خاقان یغر شاه توران زمین
که مهرست شاهی و نامش نگین
بدان ای سزا پیشگاه بلند
که اختر یکی رأی روشن فکند
سپهر از دل هر بربود درد
ز چهر شهی بخت بزدود گرد
جهان نوعروسی گرانمایه شد
شهی تاجش و داد پیرایه شد
زمانه نگاریدش از فرّ و چهر
ستاره نثار آوریدش سپهر
زدین جامه کرد ایزد اندر برش
فلک زایمنی کله زد بر سرش
چو این نوعروس از دَرگاه شد
فریدون فرخ بر او شاه شد
به فرّ کیی و اختر خوب و بخت
ز ضحاک تازی ستد تاج و تخت
برآمد به مه دین یزدان پاک
سر جاوییها فروشد به خاک
از ایران کنون من به فرمان شاه
بدین مرز آن برکشیدم سپاه
که ایی به فرمانبری شاه را
بوی خاکبوس آن کیی گاه را
نخست از تو خواهیم پرداختن
پس آن گه به فغفور چین تاختن
بدین نامه سر تا به سر پند تست
به کار آری ار، بخت پیوند تست
چو خواندی ز پیش آی پرداخته
همه راه نزل و علف ساخته
سزا باژ بپذیر و هدیه بساز
و گرنه به جنگ آر لشکر فراز
گه رزم پیروزی او را سزاست
که بر دین کند رزم بر راه راست
چو پردخته شد نامه را مهر کرد
فرستاد گردی شتابان چو گرد
فرستاده چون پیش شه شد، زمین
به رخسارگان رفت و کرد آفرین
به اسپ سخن داد پیشاش لگام
بر آهخت تیغ پیام از نیام
به میدان دانش سواری گرفت
چو بشنید شه بردباری گرفت
بدو گفت شاه تو از تخک کیست
بهنزدیک او رسم ضحاک چیست
چه ورزد از آیین دین کم و بیش
چه گوید ز یزدان و از راه کیش
چنین داد پاسخ که شه را نخست
خرد باید و رأی و راه درست
کف راد و داد و نژاد و گهر
نکوکاری و راستگویی و فر
فریدون شه را بدینسان هزار
هنر هست و هم یاری از روزگار
فزونزان بهکوه اندروننیست سنگ
که درگنج او گوهرست رنگرنگ
رهش دین یزدان کیومرثی
نژاد و بزرگیش طهمورثی
به دل کیش ضحاک را دشمنست
بهنزدش چه اوی و چه اهریمنست
بد و نیک از ایزد شناسد درست
یکی داندش هم به دین درست
جهان گوید ایزد پدید آورید
همو بازگرداندش ناپدید
به پول چنیود که چون تیغ تیز
گذارست و هم نامه و رستخیز
بپرسد خدای از همه خوب و زشت
بدان راست دوزخ، بهان را بهشت
برش پارسا مرد نامی ترست
هم از زر دانش گرامی ترست
چنانست دادش که روباه پیر
برد بچه را تا دهد شیر شیر
چو بشنید خاقان پسندید و گفت
گراین هست شاه ترا نیست جفت
ولیکن چو پرسیدم از تو بسی
بمان تا بپرسم ز دیگر کسی
اگر چند فرزند چون دیو زشت
بود نزد مادر چو حور بهشت
هنر آن پسندیدهتر دان و بیش
که دشمن پسندد به ناکام خویش
نباید که شاهان پژوهش کنند
مرا همچو غمران نکوهش کنند
برآساس یک هفته تا روی کار
ببینیم و پاسخ کنیم آشکار
بفرمود کاخی سزاوار اوی
بسازند درخور همه کار اوی