ز یزدان بران شاه باد آفرین
که نازد بدو تاج و تخت و نگین
که گنجش ز بخشش بنالد همی
بزرگی ز نامش ببالد همی
ز دریا بدریا سپاه ویست
جهان زیر فر کلاه ویست
خداوند نام و خداوند گنج
خداوند شمشیر و خفتان و رنج
زگیتی بکان اندرون زر نماند
که منشور جود ورا بر نخواند
ببزم اندرون گنج پیدا کند
چو رزم آیدش رنج بینا کند
ببار آورد شاخ دین و خرد
گمانش بدانش خرد پرورد
باندیشه از بی گزندان بود
همیشه پناهش به یزدان بود
چو او مرز گیرد بشمشیر تیز
برانگیزد اندر جهان رستخیز
ز دشمن ستاند ببخشد بدوست
خداوند پیروزگر یار اوست
بدان تیغزن دست گوهرفشان
ز گیتی نجوید همی جز نشان
که در بزم دریاش خواند سپهر
برزم اندرون شیر خورشید چهر
گواهی دهد بر زمین خاک و آب
همان بر فلک چشمه آفتاب
که چون او ندیدست شاهی بجنگ
نه در بخشش و کوشش و نام و ننگ
اگر مهر با کین برآمیزدی
ستاره ز خشمش بپرهیزدی
تنش زورمندست و چندان سپاه
که اندر میان باد را نیست راه
پس لشکرش هفصد ژنده پیل
خدای جهان یارش و جبرییل
همی باژ خواهد ز هر مهتری
ز هر نامداری و هر کشوری
اگر باژ ندهند کشور دهند
همان گنج و هم تخت و افسر دهند
که یارد گذشتن ز پیمان اوی
و گر سر کشیدن ز فرمان اوی
که در بزم گیتی بدو روشنست
برزم اندرون کوه در جوشنست
ابوالقاسم آن شهریار دلیر
کجا گور بستاند از چنگ شیر
جهاندار محمود کاندر نبرد
سر سرکشان اندر آرد بگرد
جهان تا جهان باشد او شاه باد
بلند اخترش افسر ماه باد
که آرایش چرخ گردنده اوست
ببزم اندرون ابر بخشنده اوست
خرد هستش و نیکنامی و داد
جهان بی سر و افسر او مباد
سپاه و دل و گنج و دستور هست
همان رزم وبزم و می و سور هست
یکی فرش گسترده شد در جهان
که هرگز نشانش نگردد نهان
کجا فرش را مسند و مرقدست
نشستنگه نصر بن احمدست
که این گونه آرام شاهی بدوست
خرد در سر نامداران نکوست
نبد خسروان را چنو کدخدای
بپرهیز دین و برادی و رای
گشاده زبان و دل و پاک دست
پرستندهٔ شاه یزدان پرست
ز دستور فرزانه و دادگر
پراگنده رنج من آمد ببر
بپیوستم این نامهٔ باستان
پسندیده از دفتر راستان
که تا روز پیری مرا بر دهد
بزرگی و دینار و افسر دهد
ندیدم جهاندار بخشندهای
بتخت کیان بر درخشندهای
همی داشتم تا کی آید پدید
جوادی که جودش نخواهد کلید
نگهبان دین و نگهبان تاج
فروزندهٔ افسر و تخت عاج
برزم دلیران توانا بود
بچون و چرا نیز دانا بود
چنین سال بگذاشتم شست و پنج
بدرویشی و زندگانی برنج
چو پنج از سر سال شستم نشست
من اندر نشیب و سرم سوی پست
رخ لاله گون گشت برسان کاه
چو کافور شد رنگ مشک سیاه
بدان گه که بد سال پنجاه و هفت
نوانتر شدم چون جوانی برفت
فریدون بیدار دل زنده شد
زمان و زمین پیش او بنده شد
بداد و ببخشش گرفت این جهان
سرش برتر آمد ز شاهنشهان
فروزان شد آثار تاریخ اوی
که جاوید بادا بن و بیخ اوی
ازان پس که گوشم شنید آن خروش
نهادم بران تیز آواز گوش
بپیوستم این نامه بر نام اوی
همه مهتری باد فرجام اوی
ازان پس تن جانور خاک راست
روان روان معدن پاک راست
همان نیزه بخشندهٔ دادگر
کزویست پیدا بگیتی هنر
که باشد بپیری مرا دستگیر
خداوند شمشیر و تاج و سریر
خداوند هند و خداوند چین
خداوند ایران و توران زمین
خداوند زیبای برترمنش
ازو دور پیغاره و سرزنش
بدرد ز آواز او کوه سنگ
بدریا نهنگ و بخشکی پلنگ
چه دینار در پیش بزمش چه خاک
ز بخشش ندارد دلش هیچ باک
جهاندار محمود خورشیدفش
برزم اندرون شیر شمشیرکش
مرا او جهان بینیازی دهد
میان گوان سرفرازی دهد
که جاوید بادا سر و تخت اوی
بکام دلش گردش بخت اوی
که داند ورا در جهان خود ستود
کسی کش ستاید که یارد شنود
که شاه از گمان و توان برترست
چو بر تارک مشتری افسرست
یکی بندگی کردم ای شهریار
که ماند ز من در جهان یادگار
بناهای آباد گردد خراب
ز باران وز تابش آفتاب
پی افگندم از نظم کاخی بلند
که از باد و بارانش نیاید گزند
برین نامه بر سالها بگذرد
همی خواند آنکس که دارد خرد
کند آفرین بر جهاندار شاه
که بی او مبیناد کس پیشگاه
مر او را ستاینده کردار اوست
جهان سربسر زیر آثار اوست
چو مایه ندارم ثنای ورا
نیایش کنم خاک پای ورا
زمانه سراسر بدو زنده باد
خرد تخت او را فروزنده باد
دلش شادمانه چو خرم بهار
همیشه برین گردش روزگار
ازو شادمانه دل انجمن
بهر کار پیروز و چیره سخن
همی تا بگردد فلک چرخوار
بود اندرو مشتری را گذار
شهنشاه ما باد با جاه و ناز
ازو دور چشم بد و بی نیاز
کنون زین سپس نامه باستان
بپیوندم از گفتهٔ راستان
چو پیش آورم گردش روزگار
نباید مرا پند آموزگار
چو پیکار کیخسرو آمد پدید
ز من جادویها بباید شنید
بدین داستان در ببارم همی
بسنگ اندرون لاله کارم همی
کنون خامهای یافتم بیش ازان
که مغز سخن بافتم پیش ازان
ایا آزمون را نهاده دو چشم
گهی شادمانی گهی درد و خشم
شگفت اندرین گنبد لاژورد
بماند چنین دل پر از داغ و درد
چنین بود تا بود دور زمان
بنوی تو اندر شگفتی ممان
یکی را همه بهره شهدست و قند
تن آسانی و ناز و بخت بلند
یکی زو همه ساله با درد و رنج
شده تنگدل در سرای سپنج
یکی را همه رفتن اندر نهیب
گهی در فراز و گهی در نشیب
چنین پروراند همی روزگار
فزون آمد از رنگ گل رنج خار
هر آنگه که سال اندر آمد بشست
بباید کشیدن ز بیشیت دست
ز هفتاد برنگذرد بس کسی
ز دوران چرخ آزمودم بسی
وگر بگذرد آن همه بتریست
بران زندگانی بباید گریست
اگر دام ماهی بدی سال شست
خردمند ازو یافتی راه جست
نیابیم بر چرخ گردنده راه
نه بر کار دادار خورشید و ماه
جهاندار اگر چند کوشد برنج
بتازد بکین و بنازد بگنج
همش رفت باید بدیگر سرای
بماند همه کوشش ایدر بجای
تو از کار کیخسرو اندازه گیر
کهن گشته کار جهان تازه گیر
که کین پدر باز جست از نیا
بشمشیر و هم چاره و کیمیا
نیا را بکشت و خود ایدر نماند
جهان نیز منشور او را نخواند
چنینست رسم سرای سپنج
بدان کوش تا دور مانی ز رنج
چو شد کار پیران ویسه بسر
بجنگ دگر شاه پیروزگر
بیاراست از هر سوی مهتران
برفتند با لشکری بیکران
برآمد خروشیدن کرنای
بهامون کشیدند پردهسرای
بشهر اندرون جای خفتن نماند
بدشت اندرون راه رفتن نماند
یکی تخت پیروزه بر پشت پیل
نهادند و شد روی گیتی چو نیل
نشست از بر تخت با تاج شاه
خروش آمد از دشت وز بارگاه
چو بر پشت پیل آن شه نامور
زدی مهره در جام و بستی کمر
نبودی بهر پادشاهی روا
نشستن مگر بر در پادشا
ازان نامور خسرو سرکشان
چنین بود در پادشاهی نشان
بمرزی که لشکر فرستاده بود
بسی پند و اندرزها داده بود
چو لهراسب و چون اشکش تیز چنگ
که از ژرف دریا ربودی نهنگ
دگر نامور رستم پهلوان
پسندیده و راد و روشن روان
بفرمودشان بازگشتن بدر
هر آن کس که بد گرد و پرخاشخر
در گنج بگشاد و روزی بداد
بسی از روان پدر کرد یاد
سه تن را گزین کرد زان انجمن
سخن گو و روشن دل و تیغ زن
چو رستم که بد پهلوان بزرگ
چو گودرز بینادل آن پیر گرگ
دگر پهلوان طوس زرینه کفش
کجا بود با کاویانی درفش
بهر نامداری و خودکامهای
نبشتند بر پهلوی نامهای
فرستادگان خواست از انجمن
زبان آور و بخرد و رای زن
که پیروز کیخسرو از پشت پیل
بزد مهره و گشت گیتی چو نیل
مه آرام بادا شما را مه خواب
مگر ساختن رزم افراسیاب
چو آن نامه برخواند هر مهتری
کجا بود در پادشاهی سری
ز گردان گیتی برآمد خروش
زمین همچو دریا برآمد بجوش
بزرگان هر کشوری با سپاه
نهادند سر سوی درگاه شاه
چو شد ساخته جنگ را لشکری
ز هر نامداری بهر کشوری
ازان پس بگردید گرد سپاه
بیاراست بر هر سوی رزمگاه
گزین کرد زان لشکر نامدار
سواران شمشیر زن سی هزار
که باشند با او بقلب اندرون
همه جنگ را دست شسته بخون
بیک دست مرطوس را کرد جای
منوشان خوزان فرخنده رای
که بر کشور خوزیان بود شاه
بسی نامداران زرین کلاه
دو تن نیز بودند هم رزم سوز
چو گوران شه آن گرد لشگر فروز
وزو نیوتر آرش رزم زن
بهر کار پیروز و لشکر شکن
یکی آنک بر کشوری شاه بود
گه رزم با بخت همراه بود
دگر شاه کرمان که هنگام جنگ
نکردی بدل یاد رای درنگ
چو صیاع فرزانه شاه یمن
دگر شیر دل ایرج پیل تن
که بر شهر کابل بد او پادشا
جهاندار و بیدار و فرمان روا
هر آنکس که از تخمهٔ کیقباد
بزرگان بادانش و بانژاد
چو شماخ سوری شه سوریان
کجا رزم را بود بسته میان
فروتر ازو گیوهٔ رزم زن
بهر کار پیروز و لشکر شکن
که بر شهر داور بد او پادشا
جهانگیر و فرزانه و پارسا
بدست چپ خویش بر پای کرد
دلفروز را لشکر آرای کرد
بزرگان که از تخم پورست تیغ
زدندی شب تیره بر باد میغ
خر آنکس که بود او ز تخم زرسب
پرستندهٔ فرخ آذر گشسب
دگر بیژن گیو و رهام گرد
کجا شاهشان از بزرگان شمرد
چو گرگین میلاد و گردان ری
برفتند یکسر بفرمان کی
پس پشت او را نگه داشتند
همه نیزه از ابر بگذاشتند
به رستم سپرد آن زمان میمنه
که بود او سپاهی شکن یک تنه
هر آنکس که از زابلستان بدند
وگر کهتر و خویش دستان بدند
بدیشان سپرد آن زمان دست راست
همی نام و آرایش جنگ خواست
سپاهی گزین کرد بر میسره
چو خورشید تابان ز برج بره
سپهدار گودرز کشواد بود
هجیر و چو شیدوش و فرهاد بود
بزرگان که از بردع و اردبیل
بپیش جهاندار بودند خیل
سپهدار گودرز را خواستند
چپ لشکرش را بیاراستند
بفرمود تا پیش قلب پساه
بپیلان جنگی ببستند راه
نهادند صندوق بر پشت پیل
زمین شد بکردار دریای نیل
هزار از دلیران روز نبرد
بصندوق بر ناوک انداز کرد
نگهبان هر پیل سیصد سوار
همه جنگجوی و همه نیزهدار
ز بغداد گردان جنگاوران
که بودند با زنگهٔ شاوران
سپاهی گزیده ز گردان بلخ
بفرمود تا با کمانهای چرخ
پیاده ببودند بر پیش پیل
که گر کوه پیش آمدی بر دو میل
دل سنگ بگذاشتندی بتیر
نبودی کس آن زخم را دستگیر
پیاده پس پیل کرده بپای
ابا نه رشی نیزهٔ سرگرای
سپرهای گیلی بپیش اندرون
همی از جگرشان بجوشید خون
پیاده صفی از پس نیزهدار
سپردار با تیر جوشنگذار
پس پشت ایشان سواران جنگ
برآگنده ترکش ز تیر خدنگ
ز خاور سپاهی گزین کرد شاه
سپردار با درع و رومی کلاه
ز گردان گردنکشان سی هزار
فریبرز را داد جنگی سوار
ابا شاه شهر دهستان تخوار
که جنگ بداندیش بودیش خوار
ز بغداد و گردن فرازان کرخ
بفرمود تا با کمانهای چرخ
بپیش اندرون تیرباران کنند
هوا را چو ابر بهاران کنند
بدست فریبرز نستوه بود
که نزدیک او لشکر انبوه بود
بزرگان رزم آزموده سران
ز دشت سواران نیزه وران
سر مایه و پیشروشان زهیر
که آهو ربودی ز چنگال شیر
بفرمود تا نزد نستوه شد
چپ لشکر شاه چون کوه شد
سپاهی بد از روم و بر برستان
گوی پیشرو نام لشکرستان
سوار و پیاده بدی سی هزار
برفتند با ساقهٔ شهریار
دگر لشکری کز خراسان بدند
جهانجوی و مردم شناسان بدند
منوچهر آرش نگهدارشان
گه نام جستن سپهدارشان
دگر نامداری گروخان نژاد
جهاندار وز تخمهٔ کیقباد
کجا نام آن شاه پیروز بود
سپهبد دل و لشکر افروز بود
شه غرچگان بود برسان شیر
کجا ژنده پیل آوریدی بزیر
بدست منوچهرشان جای کرد
سر تخمه را لشکر آرای کرد
بزرگان که از کوه قاف آمدند
ابا نیزه و تیغ لاف آمدند
سپاهی ز تخم فریدون و جم
پر از خون دل از تخمهٔ زادشم
ازین دست شمشیرزن سی هزار
جهاندار وز تخمهٔ شهریار
سپرد این سپه گیو گودرز را
بدو تازه شد دل همه مرز را
بیاری بپشت سپهدار گیو
برفتند گردان بیدار و نیو
فرستاد بر میمنه ده هزار
دلاور سواران خنجر گزار
سپه ده هزار از دلیران گرد
پس پشت گودرز کشواد برد
دمادم بشد برتهٔ تیغ زن
ابا کوهیار اندر آن انجمن
به مردی شود جنگ را یارگیو
سپاهی سرافراز و گردان نیو
زواره بد این جنگ را پیشرو
سپاهی همه جنگ سازان نو
بپیش اندرون قارن رزم زن
سر نامداران آن انجمن
بدان تا میان دو رویه سپاه
بود گرد اسب افگن و رزمخواه
ازان پس بگستهم گژدهم گفت
که با قارن رزم زن باش جفت
بفرمود تا اندمان پور طوس
بگردد بهر جای با پیل و کوس
بدان تا ببندد ز بیداد دست
کسی را کجا نیست یزدان پرست
نباشد کس از خوردنی بینوا
ستم نیز برکس ندارد روا
جهان پر ز گردون بد و گاومیش
ز بهر خورش را همی راند پیش
بخواهد همی هرچ باید ز شاه
بهر کار باشد زبان سپاه
به سو طلایه پدیدار کرد
سر خفته از خواب بیدار کرد
بهر سو برفتند کار آگهان
همی جست بیدار کار جهان
کجا کوه بد دیدهبان داشتی
سپه را پراگنده نگذاشتی
همه کوه و غار و بیابان و دشت
بهر سو همی گرد لشکر بگشت
عنانها یک اندر دگر ساخته
همه جنگ را گردن افراخته
ازیشان کسی را نبد بیم و رنج
همی راند با خویشتن شاه گنج
برین گونه چون شاه لشکر بساخت
بگردون کلاه کیی برفراخت
دل مرد بدساز با نیک خوی
جز از جنگ جستن نکرد آرزوی
سپهدار توران ازان سوی جاج
نشسته برام بر تخت عاج
دوباره ز لشکر هزاران هزار
سپه بود با آلت کارزار
نشسته همه خلخ و سرکشان
همی سرفرازان و گردنکشان
بمرز کروشان زمین هرچ بود
ز برگ درخت و زکشت و درود
بخوردند یکسر همه بار و برگ
جهان را همی آرزو کرد مرگ
سپهدار ترکان به بیکند بود
بسی گرد او خویش و پیوند بود
همه نامداران ما چین و چین
نشسته بمرز کروشان زمین
جهان پر ز خرگاه و پرده سرای
ز خیمه نبد نیز بر دشت جای
جهانجوی پر دانش افراسیاب
نشسته بکندز بخورد و بخواب
نشست اندران مرز زان کرده بود
که کندز فریدون برآورده بود
برآورده در کندز آتشکده
همه زند و استا بزر آژده
ورا نام کندز بدی پهلوی
اگر پهلوانی سخن بشنوی
کنون نام کندز به بیکند گشت
زمانه پر از بند و ترفند گشت
نبیره فریدون بد افراسیاب
ز کندز برفتن نکردی شتاب
خود و ویژگانش نشسته بدشت
سپهر از سپاهش همی خیره گشت
ز دیبای چینی سراپرده بود
فراوان بپرده درون برده بود
بپرده درون خیمههای پلنگ
بر آیین سالار ترکان پشنگ
نهاده به خیمه درون تخت زر
همه پیکر تخت یکسر گهر
نشسته برو شاه توران سپاه
بچنگ اندرون بگرز و بر سر کلاه
ز بیرون دهلیز پردهسرای
فراوان درفش بزرگان بپای
زده بر در خیمهٔ هر کسی
که نزدیک او آب بودش بسی
برادر بد و چند جنگی پسر
ز خویشان شاه آنک بد نامور
همی خواست کید بپشت سپاه
بنزدیک پیران بدان رزمگاه
سحر گه سواری بیامد چو گرد
سخنهای پیران همه یاد کرد
همه خستگان از پس یکدگر
رسیدند گریان و خسته جگر
همی هر کسی یاد کرد آنچ دید
وزان بد کز ایران بدیشان رسید
ز پیران و لهاک و فرشیدورد
وزان نامداران روز نبرد
کزیشان چه آمد بروی سپاه
چه زاری رسید اندر آن رزمگاه
همان روز کیخسرو آنجا رسید
زمین کوه تا کوه لشکر کشید
بزنهار شد لشکر ما همه
هراسان شد از بیشبانی رمه
چو بشنید شاه این سخن خیره گشت
سیه گشت و چشم و دلش تیره گشت
خروشان فرود آمد از تخت عاج
بپیش بزرگان بینداخت تاج
خروشی ز لشکر بر آمد بدرد
رخ نامداران شد از درد زرد
ز بیگانه خیمه بپرداختند
ز خویشان یکی انجمن ساختند
ازان درد بگریست افراسیاب
همی کند موی و همی ریخت آب
همی گفت زار این جهانبین من
سوار سرافراز رویین من
جهانجوی لهاک و فرشیدورد
سواران و گردان روز نبرد
ازین جنگ پور و برادر نماند
بزرگان و سالار و لشکر نماند
بنالید و برزد یکی باد سرد
پس آنگه یکی سخت سوگند خورد
بیزدان که بیزارم از تخت و گاه
اگر نیز بیند سر من کلاه
قبا جوشن و اسب تخت منست
کله خود و نیزه درخت منست
ازین پس نخواهم چمید و چرید
و گر خویشتن تاج را پرورید
مگر کین آن نامداران خویش
جهانجوی و خنجرگزاران خویش
بخواهم ز کیخسرو شومزاد
که تخم سیاوش بگیتی مباد
خروشان همی بود زین گفت و گوی
ز کیخسرو آگاهی آمد بروی
که لشکر بنزدیک جیحون رسید
همه روی کشور سپه گسترید
بدان درد و زاری سپه را بخواند
ز پیران فراوان سخنها برآند
ز خون برادرش فرشیدورد
ز رویین و لهاک شیر نبرد
کنون گاه کینست و آویختن
ابا گیو گودرز خون ریختن
همم رنج و مهرست و هم درد و کین
از ایران وز شاه ایران زمین
بزرگان ترکان افراسیاب
ز گفتن بکردند مژگان پر آب
که ما سربسر مر تو را بندهایم
بفرمان و رایت سرافگندهایم
چو رویین و پیران ز مادر نزاد
چو فرشیدورد گرامی نژاد
ز خون گر در و کوه و دریا شود
درازای ما همچو پهنا شود
یکی برنگردیم زین رزمگاه
ار یار باشد خداوند ماه
دل شاه ترکان از آن تازه گشت
ازان کار بر دیگر اندازه گشت
در گنج بگشاد و روزی بداد
دلش پر زکین و سرش پر ز باد
گله هرچ بودش بدشت و بکوه
ببخشید بر لشکرش همگروه
ز گردان شمشیرزن سی هزار
گزین کرد شاه از در کارزار
سوی بلخ بامی فرستادشان
بسی پند و اندرزها دادشان
که گستهم نوذر بد آنجا بپای
سواران روشن دل و رهنمای
گزین کرد دیگر سپه سی هزار
سواران گرد از در کارزار
بجیحون فرستاد تا بگذرند
بکشتی رخ آب را بسپرند
بدان تا شب تیره بی ساختن
ز ایران نیاید یکی تاختن
فرستاد بر هر سوی لشکری
بسی چارهها ساخت از هر دری
چنین بود فرمان یزدان پاک
که بیدادگر شاه گردد هلاک
شب تیره بنشست با بخردان
جهاندیده و رای زن موبدان
ز هرگونه با او سخن ساختند
جهان را چپ و راست انداختند
بران برنهادند یکسر که شاه
ز جیحون بران سو گذارد سپاه
قراخان که او بود مهتر پسر
بفرمود تا رفت پیش پدر
پدر بود گفتی بمردی بجای
ببالا و دیدار و فرهنگ و رای
ز چندان سپه نیمه او را سپرد
جهاندیده و نامداران گرد
بفرمودتا در بخارا بود
بپشت پدر کوه خارا بود
دمادم فرستد سلیح و سپاه
خورش را شتر نگسلاند ز راه
سپه را ز بیکند بیرون کشید
دمان تالب رود جیحون کشید
سپه بود سرتاسر رودبار
بیاورد کشتی و زورق هزار
بیک هفته بر آب کشتی گذشت
سپه بود یکسر همه کوه ودشت
بخرطوم پیلان و شیران بدم
گذرهای جیحون پر از باد و دم
ز کشتی همه آب شد ناپدید
بیابان آموی لشکر کشید
بیامد پس لشکر افراسیاب
بر اندیشهٔ رزم بگذاشت آب
پراگند هر سو هیونی دوان
یکی مرد هشیار روشن روان
ببینید گفت از چپ و دست راست
که بالا و پهنای لشکر کجاست
چو بازآمد از هر سوی رزمساز
چنین گفت با شاه گردن فراز
که چندین سپه را برین دشت جنگ
علف باید و ساز و جای درنگ
ز یک سو بدریای گیلان رهست
چراگاه اسبان و جای نشست
بدین روی جیحون و آب روان
خورش آورد مرد روشن روان
میان اندرون ریگ و دشت فراخ
سراپرده و خیمه بر سوی کاخ
دلش تازهتر گشت زان آگهی
بیامد بدرگاه شاهنشهی
سپهدار خود دیده بد روزگار
نرفتی بگفتار آموزگار
بیاراست قلب و جناح سپاه
طلایه که دارد ز دشمن نگاه
همان ساقه و جایگاه بنه
همان میسره راست با میمنه
بیاراست لشکر گهی شاهوار
بقلب اندرون تیغ زن سی هزار
نگه کدر بر قلبگه جای خویش
سپهبد بد و لشکر آرای خویش
بفرمود تا پیش او شد پشنگ
که او داشتی چنگ و زور نهنگ
بلشکر چنو نامداری نبود
بهر کار چون او سواری نبود
برانگیختی اسب و دم پلنگ
گرفتی بکندی ز نیروی جنگ
همان نیزهٔ آهنین داشتی
بورد بر کوه بگذاشتی
پشنگست نامش پدر شیده خواند
که شیده بخورشید تابنده ماند
ز گردان گردنکشان صد هزار
بدو داد شاه از در کارزار
همان میسره جهن را داد و گفت
که نیک اخترت باد هر جای جفت
که باشد نگهبان پشت پشنگ
نپیچد سر ار بارد از ابر سنگ
سپاهی بجنگ کهیلا سپرد
یکی تیزتر بود ایلای گرد
نبیره جهاندار فراسیاب
که از پشت شیران ربودی کباب
دو جنگی ز توران سواران بدند
بدل یک بیک کوه ساران بدند
سوی میمنه لشکری برگزید
که خورسید گشت از جهان ناپدید
قراخان سالار چارم پسر
کمر بست و آمد بپیش پدر
بدو داد ترک چگل سی هزار
سواران و شایستهٔ کارزار
طرازی و غزی و خلخ سوار
همان سی هزار آزموده سوار
که سالارشان بود پنجم پسر
یکی نامور گرد پرخاشخر
ورا خواندندی گو گردگیر
که بر کوه بگذاشتی تیغ و تیر
دمور و جرنجاش با او برفت
بیاری جهن سرافراز تفت
ز گردان و جنگ آوران سی هزار
برفتند با خنجر کارزار
جهاندیده نستوه سالارشان
پشنگ دلاور نگهدارشان
همان سی هزار از یلان ترکمان
برفتند با گرز و تیر و کمان
سپهبد چو اغریرث جنگجوی
که با خون یکی داشتی آب جوی
وزان نامور تیغ زن سی هزار
گزین کرد شاه از در کارزار
سپهبد چو گرسیوز پیلتن
جهانجوی و سالار آن انجمن
بدو داد پیلان و سالارگاه
سر نامداران و پشت سپاه
ازان پس گزید از یلان ده هزار
که سیری ندادند کس از کارزار
بفرمود تا در میان دو صف
بوردگاه بر لب آورده کف
پراگنده بر لشکر اسب افگنند
دل و پشت ایرانیان بشکنند
سوی باختر بود پشت سپاه
شب آمد به پیلان ببستند راه
چنین گفت سالار گیتی فروز
که دارد سپه چشم بر نیمروز
چو آگاه شد شهریار جهان
ز گفتار بیدار کار آگهان
ز ترکان وز کار افراسیاب
که لشکرگه آورد زین روی آب
سپاهی ز جیحون بدین سو کشید
که شد ریگ و سنگ از جهان ناپدید
چو بشنید خسرو یلانرا بخواند
همه گفتنی پیش ایشان براند
سپاهی ز جنگ آوران برگزید
بزرگان ایران چنانچون سزید
چشیده بسی از جهان شور و تلخ
بیاری گستهم نوذر ببلخ
باشکش بفرمود تا سوی زم
برد لشکر و پیل و گنج درم
بدان تا پس اندر نیاید سپاه
کند رای شیران ایران تباه
ازان پس یلان را همه برنشاند
بزد کوس رویین و لشکر براند
همی رفت با رای و هوش و درنگ
که تیزی پشیمانی آرد بجنگ
سپهدار چون در بیابان رسید
گرازیدن و ساز و لشکر بدید
سپه را گذر سوی خورازم بود
همه رنگ و دشت از در رزم بود
بچپ بر دهستان و بر راست آب
میان ریگ و پیش اندر افراسیاب
چو خورشید سر زد ز برج بره
بیاراست روی زمین یکسره
سپهدار ترکان سپه را بدید
بزد نای رویین و صف برکشید
جهان شد پر آوای بوق و سپاه
همه برنهادند ز آهن کلاه
چو خسرو بدید آن سپاه نیا
دل پادشا شد پر از کیمیا
خود و رستم و طوس و گودرز و گیو
ز لشکر بسی نامبردار نیو
همی گشت بر گرد آن رزمگاه
بیابان نگه گرد و بیراه و راه
که لشکر فزون بود زان کو شمرد
همان ژنده پیلان و مردان گرد
بگرد سپه بر یکی کنده کرد
طلایه بهر سو پراگنده کرد
شب آمد بکنده در افگند آب
بدان سو که بد روی افراسیاب
دو لشکر چنین هم دو روز و دو شب
از ایشان یکی را نجنبید لب
تو گفتی که روی زمین آهنست
ز نیزه هوا نیز در جوشنست
ازین روی و زان روی بر پشت زین
پیاده بپیش اندرون همچنین
تو گفتی جهان کوه آهن شدست
همان پوشش چرخ جوشن شدست
ستاره شمر پیش دو شهریار
پر اندیشه و زیجها برکنار
همی باز جستند راز سپهر
بصلاب تا بر که گردد بمهر
سپهر اندر آن جنگ نظاره بود
ستاره شمر سخت بیچاره بود
بروز چهارم چو شد کار تنگ
بپیش پدر شد دلاور پشنگ
بدو گفت کای کدخدای جهان
سرافراز بر کهتران و مهان
بفر تو زیر فلک شاه نیست
ترا ماه و خورشید بد خواه نیست
شود کوه آهن چو دریای آب
اگر بشنود نام افرسیاب
زمین بر نتابد سپاه ترا
نه خورشید تابان کلاه ترا
نیاید ز شاهان کسی پیش تو
جزین بیپدر بد گوهر خویش تو
سیاوش را چون پسر داشتی
برو رنج و مهر پدر داشتی
یکی باد ناخوش ز روی هوا
برو برگذشتی نبودی روا
ازو سیر گشتی چو کردی درست
که او تاج و تخت و سپاه تو جست
گر او را نکشتی جهاندار شاه
بدو باز گشتی نگین و کلاه
کنون اینک آمد بپیشت بجنگ
نباید به گیتی فراوان درنگ
هر آن کس که نیکی فرامش کند
همی رای جان سیاوش کند
بپروردی این شوم ناپاک را
پدروار نسپردیش خاک را
همی داشتی تا بر آورد پر
شد از مهر شاه از در تاج زر
ز توران چو مرغی بایران پرید
تو گفتی که هرگز نیا را ندید
ز خوبی نگه کن که پیران چه کرد
بدان بیوفا ناسزاوار مرد
همه مهر پیران فراموش کرد
پر از کینه سر دل پر از جوش کرد
همی بود خامش چو آمد به مشت
چنان مهربان پهلوان را بکشت
از ایران کنون با سپاهی به جنگ
بیامد به پیش نیا تیزچنگ
نه دینار خواهد نه تخت و کلاه
نه اسب و نه شمشیر و گنج و سپاه
ز خویشان جز از جان نخواهد همی
سخن را ازین در نکاهد همی
پدر شاه و فرزانهتر پادشاست
بدیت راست گفتار من بر گواست
از ایرانیان نیست چندین سخن
سپه را چنین دل شکسته مکن
بدیشان چباید ستاره شمر
بشمشیر جویند مردان هنر
سواران که در میمنه با منند
همه جنگ را یکدل و یکتند
چو دستور باشد مرا پادشا
از ایشان نمانم یکی پارسا
بدوزم سر و ترگ ایشان بتیر
نه اندیشم از کنده و آبگیر
چو بشنید افراسیاب این سخن
بدو گفت مشتاب و تندی مکن
سخن هرچ گفتی همه راست بود
جز از راستی را نباید شنود
ولیکن تو دانی که پیران گرد
بگیتی همه راه نیکی سپرد
نبد در دلش کژی و کاستی
نجستی به جز خوبی و راستی
همان پیل بد روز جنگ او به زور
چو دریا دل و رخ چو تابنده هور
برادرش هومان پلنگ نبرد
چو لهاک جنگی و فرشیدورد
ز ترکان سواران کین صدهزار
همه نامجوی از در کارزار
برفتند از ایدر پر از جنگ و جوش
من ایدر نوان با غم و با خروش
ازان کو برین دشت کین کشته شد
زمین زیر او چو گل آغشته شد
همه مرز توران شکسته دلند
ز تیمار دل را همی بگسلند
نبینند جز مرگ پیران بخواب
نخواند کسی نام افراسیاب
بباشیم تا نامداران ما
مهان و ز لشکر سواران ما
ببینند ایرانیان را بچشم
ز دل کم شود سوگ با درد و خشم
هم ایرانیان نیز چندین سپاه
ببینند آیین تخت و کلاه
دو لشکر برین گونه پر درد و خشم
ستاره به ما دارد از چرخ چشم
بانبوه جستن نه نیکوست جنگ
شکستی بود باد ماند بچنگ
مبارز پراگنده بیرون کنیم
از ایشان بیابان پر از خون کنیم
چنین داد پاسخ که ای شهریار
چو زین گونه جویی همی کارزار
نخستین ز لشکر مبارز منم
که بر شیر و بر پیل اسب افگنم
کسی را ندانم که روز نبرد
فشاند بر اسب من از دور گرد
مرا آرزو جنگ کیخسروست
که او در جهان شهریار نوست
اگر جوید او بی گمان جنگ من
رهایی نیابد ز چنگال من
دل و پشت ایشان شکسته شود
بارن انجمن کار بسته شود
و گر دیگری پیشم آید به جنگ
بخاک اندر آرم سرش بیدرنگ
بدو گفت کای کار نادیده مرد
شهنشاه کی جوید از تو نبرد
اگر جویدی هم نبردش منم
تن و نام او زیر پای افگنم
گر او با من آید بوردگاه
برآساید از جنگ هر دو سپاه
بدو شیده گفت ای جهاندیده مرد
چشیده ز گیتی بسی گرم و سرد
پسر پنج زندهست پیشت بپای
نمانیم تا تو کنی رزم رای
نه لشکر پسندد نه ایزد پرست
که تو جنگ او را کنی پیشدست
بدو گفت شاه ای سرفراز مرد
نه گرم آزموده ز گیتی نه سرد
از ایدر برو تا میان سپاه
ازیشان یکی مرد دانا بخواه
بکیخسرو از من پیامی رسان
که گیتی جز این دارد آیین و سان
نبیره که رزم آورد با نیا
دلش بر بدی باشد و کیمیا
چنین بود رای جهان آفرین
که گردد جهان پر ز پرخاش و کین
سیاوش نه بر بیگنه کشته شد
شد از آموزگاران سرش گشته شد
گنه گر مرا بود پیران چه کرد
چو رویین و لهاک وفرشیدورد
که بر پشت زینشان ببایست بست
پر از خون بکردار پیلان مست
گر ایدونک گویم که تو بدتنی
بد اندیش وز تخم آهرمنی
بگوهر نگه کن بتخمه منم
نکوهش همی خویشتن را کنم
تو این کین بگودرز و کاوس مان
که پیش من آرند لشکر دمان
نه زان گفتم این کز تو ترسان شدم
وگر پیر گشتم دگر سان شدم
همه ریگ و دریا مرا لشکرند
همه نره شیرند و کنداورند
هر آنگه که فرمان دهم کوه گنگ
چو دریا کنند ای پسر روز جنگ
ولیکن همی ترسم از کردگار
ز خون ریختن وز بد روزگار
که چندین سرنامور بیگناه
جدا گردد از تن بدین رزمگاه
گر از پیش من بر نگردی ز جنگ
نگردی همانا که آیدت ننگ
چو با من بسوگند پیمان کنی
بکوشی که پیمان من نشکنی
بدین کار باشم ترا رهنمای
که گنج و سپاهت بماند بجای
چو کار سیاوش فرامش کنی
نیارا بتوران برامش کنی
برادر بود جهن و جنگی پشنگ
که در جنگ دریا کند کوه سنگ
هران بوم و برکان ز ایران نهی
بفرمان کنم آن ز ترکان تهی
ز گنج نیاکان ما هرچ هست
ز دینار وز تاج و تخت و نشست
ز اسب و سلیح و ز بیش و ز کم
که میراث ماند از نیا زادشم
ز گنج بزرگان و تخت و کلاه
ز چیزی که باید ز بهر سپاه
فرستم همه همچنین پیش تو
پسر پهلوان و پدر خویش تو
دو لشکر برآساید از رنج رزم
همه روز ما بازگردد ببزم
ور ایدونک جان ترا اهرمن
بپیچد همی تا بپوشی کفن
جز از رزم و خون کردنت رای نیست
بمغز تو پند مرا جای نیست
تو از لشکر خویش بیرون خرام
مگر خود برآیدت ازین کار کام
بگردیم هر دو بوردگاه
بر آساید از جنگ چندین سپاه
چو من کشته آیم جهان پیش تست
سپه بندگان و پسر خویش تست
و گر تو شوی کشته بر دست من
کسی را نیازارم از انجمن
سپاه تو در زینهار منند
همه مهترانند و یار منند
وگر زانکه بامن نیایی به جنگ
نتابی تو با کار دیده نهنگ
کمر بسته پیش تو آید پشنگ
چو جنگ آوری او نسازد درنگ
پدر پیر شد پایمردش جوان
جوانی خردمند و روشنروان
بوردگه با تو جنگ آورد
دلیرست و جنگ پلنگ آورد
ببینیم تا بر که گردد سپهر
کرا بر نهد بر سر از تاج مهر
ورایدونک با او نجویی نبرد
دگرگونه خواهی همی کار کرد
بمان تا بیاساید امشب سپاه
چو بر سر نهد کوه زرین کلاه
ز لشکر گزینیم جنگاوران
سرافراز با گرزهای گران
زمین را ز خون رود دریا کنیم
ز بالای بد خواه پهنا کنیم
دوم روز هنگام بانگ خروس
ببندیم بر کوههٔ پیل کوس
سران را به یاری برون آوریم
بجوی اندرون آب و خون آوریم
چو بد خواه پیغام تو نشنود
بپیچد بدین گفتها نگرود
بتنها تن خویش ازو رزم خواه
بدیدار دوراز میان سپاه
پسر آفرین کرد و آمد برون
پدر دیده پر آب و دل پر ز خون
گزین کرد از موبدان چار مرد
چشیده بسی از جهان گرم و سرد
وزان نامداران لشکر هزار
خردمند و شایستهٔ کارزار
بره چون طلایه بدیدش ز دور
درفش و سنان سواران تور
ز ترکان که هر آنکس که بد پیشرو
زناکاردیده جوانان نو
بره با طلایه بر آویختند
بنام از پی شیده خون ریختند
تنی چند از ایرانیان خسته شد
وزان روی پیکار پیوسته شد
هم اندر زمان شیده آنجا رسید
نگهبان ایرانیان را بدید
دل شیده کشت اندر آن کار تنگ
همی باز خواند آن یلانرا ز جنگ
بایرانیان گفت نزدیک شاه
سواری فرستید با رسم و راه
بگوید که روشن دلی شیده نام
بشاه آوریدست چندی پیام
از افراسیاب آن سپهدار چین
پدر مادر شاه ایران زمین
سواری دمان از طلایه برفت
بر شاه ایران خرامید تفت
که پیغمبر شاهتوران سپاه
گوی بر منش بر درفشی سیاه
همی شیده گوید که هستم بنام
کسی بایدم تا گزارم پیام
دل شاه شد زان سخن پر ز شرم
فرو ریخت از دیدگان آب گرم
چنین گفت کین شیده خال منست
ببالا و مردی همال منست
نگه کرد گردنکشی زان میان
نبد پیش جز قارن کاویان
بدو گفت رو پیش او شادکام
درودش ده از ما و بشنو پیام
چو قارن بیامد ز پیش سپاه
بدید آن درفشان درفش سیاه
چو آمد بر شیده دادش درود
ز شاه و ز ایرانیان برفزود
جوان نیز بگشاد شیرین زبان
که بیدار دل بود و روشن روان
بگفت آنچه بشنید ز افراسیاب
ز آرام وز بزم و رزم و شتاب
چو بشنید قارن سخنهای نغز
ازان نامور بخرد پاک مغز
بیامد بر شاه ایران بگفت
که پیغامها با خرد بود جفت
چو بشنید خسرو ز قارن سخن
بیاد آمدش گفتهای کهن
بخندید خسرو ز کار نیا
ازان جستن چاره و کیمیا
ازان پس چنین گفت کافراسیاب
پشیمان شدست از گذشتن ز آب
ورا چشم بی آب و لب پر سخن
مرا دل پر از دردهای کهن
بکوشد که تا دل بپیچاندم
ببیشی لشکر بترساندم
بدان گه که گردنده چرخ بلند
نگردد ببایست روز گزند
کنون چارهٔ ما جزین نیست روی
که من دل پر از کین شوم پیش اوی
بگردم بورد با او بجنگ
بهنگام کوشش نسازم درنگ
همه بخردان و ردان سپاه
بواز گفتند کین نیست راه
جهاندیده پردانش افراسیاب
جز از چاره جستن نبیند بخواب
نداند جز از تنبل و جادویی
فریب و بداندیشی و بدخویی
ز لشکر کنون شیده را برگزید
که این دید بند بدی را کلید
همی خواهد از شاه ایران نبرد
بدان تا کند روز ما را بدرد
تو بر تیزی او دلیری مکن
از ایران وز تاج سیری مکن
وگر شیده از شاه جوید نبرد
بورد گستاخ با او مگرد
بدست تو گر شیده گردد تباه
یکی نامور کم شود زان سپاه
وگر دور از ایدر تو گردی هلاک
ز ایران برآید یکی تیره خاک
یکی زنده از ما نماند بجای
نه شهر و بر و بوم ایران بپای
کسی نیست ما را ز تخم کیان
که کین را ببندد کمر بر میان
نیای تو پیری جهاندیده است
بتوران و چین در پسندیده است
همی پوزش آرد بدین بد که کرد
ز بیچارگی جست خواهد نبرد
همی گوید اسبان و گنج درم
که بنهاد تور از پی زادشم
همان تخت شاهی و تاج سران
کمرهای زرین و گرز گران
سپارد بگنج تو از گنج خویش
همی باز خرد بدین رنج خویش
هران شهر کز مرزایران نهی
همی کرد خواهد ز ترکان تهی
بایران خرامیم پیروز و شاد
ز کار گذشته نگیریم یاد
برین گفته بودند پیر و جوان
جز از نامور رستم پهلوان
که رستم همی ز آشتی سربگاشت
ز درد سیاوش بدل کینه داشت
همی لب بدندان بخوایید شاه
همی کرد خیره بدیشان نگاه
وزان پس چنین گفت کین نیست راه
بایران خرامیم زین رزمگاه
کجا آن همه رستم و سوگند ما
همان بدره و گفته و پند ما
جو بر تخت بر زنده افراسیاب
بماند جهان گردد از وی خراب
بکاوس یکسر چه پوزش بریم
بدین دیدگان چو بدو بنگریم
شنیدیم که بر ایرج نیکبخت
چه آمد بتور از پی تاج و تخت
سیاوش را نیز بر بیگناه
بکشت از پی گنج و تخت و کلاه
فریبنده ترکی ازان انجمن
بیامد خرامان بنزدیک من
گر از من همی جست خواهد نبرد
شارا چرا شد چنین روی زرد
همی از شما این شگفت آیدم
همان کین پیشین بیفزایدم
گمانی نبردم که ایرانیان
گشایند جاوید زین کین میان
کسی را ندیدم ز ایران سپاه
که افگنده بود اندرین رزمگاه
که از جنگ ایشان گرفتی شتاب
بگفت فریبنده افراسیاب
چو ایرانیان این سخنها ز شاه
شنیدند و پیچان شدند از گناه
گرفتند پوزش که ما بندهایم
هم از مهربانی سرافگندهایم
نخواهد شهنشاه جز نام نیک
وگر کارها را سرانجام نیک
ستوده جهاندار برتر منش
نخواهد که بر مابود سرزنش
که گویند از ایران سواری نبود
که یارست با شیده رزم آزمود
که آمد سواری بدشت نبرد
جز از شاهشان این دلیری نکرد
نخواهد مگر خسرو موبدان
که بر ما بود ننگ تا جاودان
بدیشان چنین پاسخ آورد شاه
که ای موبدان نماینده راه
بدانید کاین شیده روز نبرد
پدر را ندارد بهامون بمرد
سلیحش پدر کرده از جادویی
ز کژی و بی راهی و بدخویی
نباشد سلیح شما کارگر
بدان جوشن و خود پولادبر
همان اسبش از باد دارد نژاد
بدل همچو شیر و برفتن چو باد
کسی را که یزدان ندادست فر
نباشدش با چنگ او پای و پر
همان با شما او نیاید بجنگ
ز فر و نژاد خود آیدش ننگ
نبیره فریدون و پور قباد
دو جنگی بود یکدل و یک نهاد
بسوزم برو تیره جان پدرش
چو کاوس را سوخت او بر پسرش
دلیران و شیران ایران زمین
همه شاه را خواندند آفرین
بفرمود تا قارن نیکخواه
شود باز و پاسخ گزارد ز شاه
که این کار ما دیر و دشوار گشت
سخنها ز اندازه اندر گذشت
هنر یافته مرد سنگی بجنگ
نجوید گه رزم چندین درنگ
کنون تا خداوند خورشید و ماه
کراشاد دارد بدین رزمگاه
نخواهم ز تو اسب و دینار و گنج
که بر کس نماند سرای سپنج
بزور جهان آفرین کردگار
بدیهیم کاوس پروردگار
که چندان نمانم شما را زمان
که بر گل جهد تندباد خزان
بدان خواسته نیست ما را نیاز
که از جور و بیدادی آمد فراز
کرا پشت گرمی بیزدان بود
همیشه دل و بخت خندان بود
بر و بوم و گنج و سپاهت مراست
همان تخت و زرین کلاهت مراست
پشنگ آمد و خواست از من نبرد
زرهدار بی لشکر و دار و برد
سپیدهدمان هست مهمان من
بخنجر ببیند سرافشان من
کسی را نخواهم ز ایران سپاه
که با او بگردد بوردگاه
من و شیده و دشت و شمشیر تیز
برآرم بفرجام ازو رستخیز
گر ایدونک پیروز گردم بجنگ
نسازم برین سان که گفتی درنگ
مبارز خروشان کنیم از دور روی
ز خون دشت گردد پر از رنگ و بوی
ازان پس یلان را همه همگروه
بجنگ اندر آریم بر سان کوه
چو این گفت باشی به شیده بگوی
که ای کم خرد مهتر کامجوی
نه تنها تو ایدر بکام آمدی
نه بر جستن ننگ و نام آمدی
نه از بهر پیغام افراسیاب
که کردار بد کرد بر تو شتاب
جهاندارت انگیخت از انجمن
ستودانت ایدر بود هم کفن
گزند آیدت زان سر بیگزند
که از تن بریدند چون گوسفند
بیامد دمان قارن از نزد شاه
بنزد یکی آن درفش سیاه
سخن هرچ بشنید با او بگفت
نماند ایچ نیک و بد اندر نهفت
بشد شیده نزدیک افراسیاب
دلش چون بر آتش نهاده کباب
ببد شاه ترکان ز پاسخ دژم
غمی گشت و برزد یکی تیز دم
ازان خواب کز روزگار دراز
بدید و ز هر کس همی داشت راز
سرش گشت گردان و دل پرنهیب
بدانست کامد بتنگی نشیب
بدو گفت فردا بدین رزمگاه
ز افگنده مردان نیابند راه
بشیده چنین گفت کز بامداد
مکن تا دو روز ای پسر جنگ یاد
بدین رزم بشکست گویی دلم
بر آنم که دل را ز تن بگسلم
پسر گفت کای شاه ترکان و چین
دل خویش را بد مکن روز کین
چو خورشید فردا بر آرد درفش
درفشان کند روی چرخ بنفش
من و خسرو و دشت آوردگاه
برانگیزم از شاه گرد سیاه
چو روشن شد آن چادر لاژورد
جهان شد به کردار یاقوت زرد
نشست از بر اسب چنگی پشنگ
ز باد جوانی سرش پر ز جنگ
بجوشن بپوشید روشن برش
ز آهن کلاه کیان بر سرش
درفشش یکی ترک جنگی بچنگ
خرامان بیامد بسان پلنگ
چو آمد بنزدیک ایران سپاه
یکی نامداری بشد نزد شاه
که آمد سواری میان دو صف
سرافراز و جوشان و تیغی بکف
بخندید ازو شاه و جوشن بخواست
درفش بزرگی برآورد راست
یکی ترگ زرین بسر بر نهاد
درفشش برهام گودرز داد
همه لشکرش زار و گریان شدند
چو بر آتش تیز بریان شدند
خروشی بر آمد که ای شهریار
بهن تن خویش رنجه مدار
شهان را همه تخت بودی نشست
که بر کین کمر بر میان تو بست
که جز خاک تیره نشستش مباد
بهیچ آرزو کام و دستش مباد
سپهدار با جوشن و گرز و خود
بلشکر فرستاد چندی درود
که یک تن مجنبید زین رزمگاه
چپ و راست و قلب و جناح سپاه
نباید که جوید کسی جنگ و جوش
برهام گودرز دارید گوش
چو خورشید بر چرخ گردد بلند
ببینید تا بر که آید گزند
شما هیچ دل را مدارید تنگ
چنینست آغاز و فرجام جنگ
گهی بر فراز و گهی در نشیب
گهی شادکامی گهی با نهیب
برانگیخت شبرنگ بهزاد را
که دریافتی روز تگ باد را
میان بسته با نیزه و خود و گبر
همی گرد اسبش بر آمد بابر
میان دو صف شیده او را بدید
یکی باد سرد از جگر بر کشید
بدو گفت پور سیاوش رد
توی ای پسندیدهٔ پرخرد
نبیره جهاندار توران سپاه
که ساید همی ترگ بر چرخ ماه
جز آنی که بر تو گمانی برد
جهاندیدهای کو خرد پرورد
اگر مغز بودیت با خال خویش
نکردی چنین جنگ را دست پیش
اگر جنگجویی ز پیش سپاه
برو دور بگزین یکی رزمگاه
کز ایران و توران نبینند کس
نخواهیم یاران فریادرس
چنین داد پاسخ بدو شهریار
که ای شیر درنده در کارزار
منم داغدل پور آن بیگناه
سیاوش که شد کشته بر دست شاه
بدین دشت از ایران به کین آمدم
نه از بهر گاه و نگین آمدم
ز پیش پدر چونک برخاستی
ز لشکر نبرد مرا خواستی
مرا خواستی کس نبودی روا
که پیشت فرستادمی ناسزا
کنون آرزو کن یکی رزمگاه
بدیدار دور از میان سپاه
نهادند پیمان که از هر دو روی
بیاری نیاید کسی کینهجوی
هم اینها که دارند با ما درفش
ز بد روی ایشان نگردد بنفش
برفتند هر دو ز لشکر بدور
چنانچون شود مرد شادان بسور
بیابان که آن از در رزم بود
بدانجایگه مرز خوارزم بود
رسیدند جایی که شیر و پلنگ
بدان شخ بی آب ننهاد چنگ
نپرید بر آسمانش عقاب
ازو بهرهای شخ و بهری سراب
نهادند آوردگاهی بزرگ
دو اسب و دو جنگی بسان دو گرگ
سواران چو شیران اخته زهار
که باشند پر خشم روز شکار
بگشتند با نیزههای دراز
چو خورشید تابنده گشت از فراز
نماند ایچ بر نیزههاشان سنان
پر از آب برگستوان و عنان
برومی عمود و بشمشیر و تیر
بگشتند با یکدگر ناگزیر
زمین شد ز گرد سواران سیاه
نگشتند سیر اندر آوردگاه
چو شیده دل و زور خسرو بدید
ز مژگان سرشکش برخ برچکید
بدانست کان فره ایزدیست
ازو بر تن خویش باید گریست
همان اسبش از تشنگی شد غمی
بنیروی مرد اندر آمد کمی
چو درمانده شد با دل اندیشه کرد
که گر شاه را گویم اندر نبرد
بیا تا به کشتی پیاده شویم
ز خوی هر دو آهار داده شویم
پیاده نگردد که عار آیدش
ز شاهی تن خویش خوار آیدش
بدین چاره گر زو نیابم رها
شدم بی گمان در دم اژدها
بدو گفت شاها بتیغ و سنان
کند هر کسی جنگ و پیچد عنان
پیاه به آید که جوییم جنگ
بکردار شیران بیازیم چنگ
جهاندار خسرو هم اندر زمان
بدانست اندیشهٔ بدگمان
بدل گفت کین شیر با زور و جنگ
نبیره فریدون و پور پشگ
گر آسوده گردد تن آسان کند
بسی شیر دلرا هراسان کند
اگر من پیاده نگردم به جنگ
به ایرانیان بر کند جای تنگ
بدو گفت رهام کای تاجور
بدین کار ننگی مگردان گهر
چو خسرو پیاده کند کارزار
چه باید بر این دشت چندین سوار
اگر پای بر خاک باید نهاد
من از تخم کشواد دارم نژاد
بمان تا شوم پیش او جنگساز
نه شاه جهاندار گردن فراز
برهام گفت آن زمان شهریار
که ای مهربان پهلوان سوار
چو شیده دلاور ز تخم پشنگ
چنان دان که با تو نیاید به جنگ
ترا نیز با رزم او پای نیست
بترکان چنو لشکر آرای نیست
یکی مرد جنگی فریدون نژاد
که چون او دلاور ز مادر نزاد
نباشد مرا ننگ رفتن بجنگ
پیاده بسازیم جنگ پلنگ
وزان سو بر شیده شد ترجمان
که دوری گزین از بد بدگمان
جز از بازگشتن ترا رای نیست
که با جنگ خسرو ترا پای نیست
بهنگام کردن ز دشمن گریز
به از کشتن و جستن رستخیز
بدان نامور ترجمان شیده گفت
که آورد مردان نشاید نهفت
چنان دان که تا من ببستم کمر
همی برفرازم بخورشید سر
بدین زور و این فره و دستبرد
ندیدم بوردگه نیز گرد
ولیکن ستودان مرا از گریز
به آید چو گیرم بکاری ستیز
هم از گردش چرخ بر بگذرم
وگر دیدهٔ اژدها بسپرم
گر ایدر مرا هوش بر دست اوست
نه دشمن ز من باز دارد نه دوست
ندانم من این زور مردی ز چیست
برین نامور فره ایزدیست
پیاده مگر دست یابم بدوی
بپیکار خون اندر آرم بجوی
بشیده چنین گفت شاه جهان
که ای نامدار از نژاد مهان
ز تخم کیان بی گمان کس نبود
که هرگز پیاده نبرد آزمود
ولیکن ترا گرد چنینست کام
نپیچم ز رای تو هرگز لگام
فرود آمد از اسب شبرنگ شاه
ز سر برگرفت آن کیانی کلاه
برهام داد آن گرانمایه اسب
پیاده بیامد چو آذرگشسب
پیاده چو از دور دیدش پشنگ
فرود آمد از باره جنگی پلنگ
بهامون چو پیلان بر آویختند
همی خاک با خون برآمیختند
چو شیده بدید آن بر و برز شاه
همان ایزدی فر و آن دستگاه
همی جست کید مگر زو رها
که چون سر بشد تن نیارد بها
چو آگاه شد خسرو از روی اوی
وزان زور و آن برز بالای اوی
گرفتش بچپ گردن و راست پشت
برآورد و زد بر زمین بر درشت
همه مهرهٔ پشت او همچو نی
شد از درد ریزان و بگسست پی
یکی تیغ تیز از میان بر کشید
سراسر دل نامور بر درید
برو کرد جوشن همه چاک چاک
همی ریخت بر تارک از درد خاک
برهام گفت این بد بدسگال
دلیر و سبکسر مرا بود خال
پس از کشتنش مهربانی کنید
یکی دخمهٔ خسروانی کنید
تنش را بمشک و عبیر و گلاب
بشویی مغزش بکافور ناب
بگردنش بر طوق مشکین نهید
کله بر سرش عنبرآگین نهید
نگه کرد پس ترجمانش ز راه
بدید آن تن نامبردار شاه
که با خون ازان ریگ برداشتند
سوی لشکر شاه بگذاشتند
بیامد خروشان بنزدیک شاه
که ای نامور دادگر پیشگاه
یکی بنده بودم من او را نوان
نه جنگی سواری و نه پهلوان
بمن بر ببخشای شاها بمهر
که از جان تو شاد بادا سپهر
بدو گفت شاه آنچ دیدی ز من
نیا را بگو اندر آن انجمن
زمین را ببوسید و کرد آفرین
بسیچید ره سوی سالار چین
وزان دشت کیخسرو کینهجوی
سوی لشکر خویش بنهاد روی
خروشی بر آمد ز ایران سپاه
که بخشایش آورد خورشید و ماه
بیامد همانگاه گودرز و گیو
چو شیدوش و رستم چو گرگین نیو
همه بوسه دادند پیشش زمین
بسی شاه را خواندند آفرین
وزان روی ترکان دو دیده براه
که شویده کی آید ز آوردگاه
سواری همی شد بران ریگ نرم
برهنه سر و دیده پر خون و گرم
بیامد بنزدیک افراسیاب
دل از درد خسته دو دیده پر آب
برآورد پوشیده راز از نهفت
همه پیش سالار ترکان بگفت
جهاندار گشت از جهان ناامید
بکند آن چو کافور موی سپید
بسر بر پراگند ریگ روان
ز لشکر برفت آنک بد پهلوان
رخ شاه ترکان هر آنکس که دید
بر و جامه و دل همه بردرید
چنین گفت با مویه افراسیاب
کزین پس نه آرام جویم نه خواب
مرا اندرین سوگ یاری کنید
همه تن بتن سوگواری کنید
نه بیند سر تیغ ما را نیام
نه هرگز بوم زین سپس شادکام
ز مردم شمر ار ز دام و دده
دلی کو نباشد بدرد آژده
مبادا بدان دیده در آب و شرم
که از درد ما نیست پر خون گرم
ازان ماهدیدار جنگی سوار
ازان سروبن بر لب جویبار
همی ریخت از دیده خونین سرشک
ز دردی که درمان نداند پزشک
همه نامداران پاسخگزار
زبان برگشادند بر شهریار
که این دادگر بر تو آسان کناد
بداندیش را دل هراسان کناد
ز ما نیز یک تن نسازد درنگ
شب و روز بر درد و کین پشنگ
سپه را همه دل خروشان کنیم
باوردگه بر سر افشان کنیم
ز خسرو نبد پیش ازین کینه چیز
کنون کینه بر کین بیفزود نیز
سپه دل شکسته شد از بهر شاه
خروشان و جوشان همه رزمگاه
چو خورشید برزد سر از برج گاو
ز هامون برآمد خروش چکاو
تبیره برآمد ز هر دو سرای
همان ناله بوق باکرنای
ز گردان شمشیرزن سی هزار
بیاورد جهن از در کارزار
چو خسرو بر آن گونه بر دیدشان
بفرمود تا قارن کاویان
ز قلب سپاه اندر آمد چو کوه
ازو گشت جهن دلاور ستوه
سوی راست گستهم نوذر چو گرد
بیامد دمان با درفش نبرد
جهان شد ز گرد سواران بنفش
زمین پرسپاه و هوا پر درفش
بجنبید خسرو ز قلب سپاه
هم افراسیاب اندران رزمگاه
بپیوست جنگی کزان سان نشان
ندادند گردان گردنکشان
بکشتند چندان ز توران سپاه
که دریای خون گشت آوردگاه
چنین بود تا آسمان تیره گشت
همان چشم جنگاوران خیره گشت
چو پیروز شد قارن رزم زن
به جهن دلیر اندر آمد شکن
چو بر دامن کوه بنشست ماه
یلان بازگشتند ز آوردگاه
از ایرانیان شاد شد شهریار
که چیره شدند اندران کارزار
همه شب همی جنگ را ساختند
بخواب و بخوردن نپرداختند
چو برزد سر از چنگ خرچنگ هور
جهان شد پر از جنگ و آهنگ و شور
سپاه دو لشکر کشیدند صف
همه جنگ را بر لب آورده کف
سپهدار ایران ز پشت سپاه
بشد دور با کهتری نیکخواه
چو لختی بیامد پیاده ببود
جهان آفرین را فراوان ستود
بمالید رخ را بران تیره خاک
چنین گفت کای داور داد و پاک
تو دانی کزو من ستم دیدهام
بسی روز بد را پسندیدهام
مکافات کن بدکنش را بخون
تو باشی ستم دیده را رهنمون
وزان جایگه با دلی پر ز غم
پر از کین سر از تخمه زادشم
بیامد خروشان بقلب سپاه
بسر بر نهاد آن خجسته کلاه
خروش آمد و نالهٔ گاودم
دم نای رویین و رویینه خم
وزان روی لشکر بکردار کوه
برفتند جوشان گروها گروه
سپاهی به کردار دریای آب
بقلب اندرون جهن و افراسیاب
چو هر دو سپاه اندر آمد ز جای
تو گفتی که دارد در و دشت پای
سیه شد ز گرد سپاه آفتاب
ز پیکان الماس و پر عقاب
ز بس نالهٔ بوق و گرد سپاه
ز بانگ سواران در آن رزمگاه
همی آب گشت آهن و کوه و سنگ
بدریا نهنگ و بهامون پلنگ
زمین پرزجوش و هوا پر خروش
هژبر ژیان را بدرید گوش
جهان سر بسر گفتی از آهنست
وگر آسمان بر زمین دشمنست
بهر جای بر توده چون کوه کوه
ز گردان و ایران و توران گروه
همه ریگ ارمان سر و دست و پای
زمین را همی دل برآمد ز جای
همه بوم شد زیر نعل اندرون
چو کرباس آهار داده بخون
وزان پس دلیران افراسیاب
برفتند بر سان کشتی بر آب
بصندوق پیلان نهادند روی تیر
کجا ناوکانداز بود اندروی
حصاری بد از پیل پیش سپاه
برآورده بر قلب و بر بسته راه
ز صندوق پیلان ببارید تیر
برآمد خروشیدن دار و گیر
برفتند گردان نیزهوران
هم از قلب لشکر سپاهی گران
نگه کرد افراسیاب از دو میل
بدان لشکر و جنگ صندوق و پیل
همه ژنده پیلان و لشکر براند
جهان تیره شد روشنایی نماند
خروشید کای نامداران جنگ
چه دارید بر خویش تن جای تنگ
ممانید بر پیش صندوق و پیل
سپاهست بیکار بر چند میل
سوی میمنه میسره برکشید
ز قلب و ز صندوق برتر کشید
بفرمود تا جهن رزم آزمای
رود با تگینال لشکر ز جای
برد دو هزار آزموده سوار
همه نیزهدار از در کارزار
بر مسیره شیر جنگی طبرد
بشد تیز با نامداران گرد
چو کیخسرو آن رزم ترکان بدید
که خورشید گشت از جهان ناپدید
سوی آوه و سمنکنان کرد روی
که بودند شیران پرخاشجوی
بفرمود تا بر سوی میسره
بتابند چون آفتاب از بره
برفتند با نامور ده هزار
زرهدار با گرزهٔ گاوسار
بشماخ سوری بفرمود شاه
که از نامداران ایران سپاه
گزین کن ز جنگ آوران دههزار
سواران گرد از در کارزار
میان دو صف تیغها بر کشید
مبینید کس را سر اندر کشید
دو لشکر برینسان بر آویختند
چنان شد که گفتی برآمیختند
چکاچاک برخاست از هر دو روی
ز پرخاش خون اندر آمد بجوی
چو برخاست گرد از چپ و دست راست
جهاندار خفتان رومی بخواست
بیک سو کشیدند صندوق پیل
جهان شد بکردار دریای نیل
بجنبید با رستم از قبلگاه
منوشان خوزان لشکر پناه
برآمد خروشیدن بوق و کوس
بیک دست خسرو سپهدار طوس
بیاراسته کاویانی درفش
همه پهلوانان زرینه کفش
به درد دل از جای برخاستند
چپ شاه لشکر بیاراستند
سوی راستش رستم کینه جوی
زواره برادرش بنهاد روی
جهاندیده گودرز کشوادگان
بزرگان بسیار و آزادگان
ببودند بر دست رستم بپای
زرسب و منوشان فرخنده رای
برآمد ز آوردگاه گیر و دار
ندیدند ز آنگونه کس کارزار
همه ریگ پر خسته و کشته بود
کسی را کجا روز برگشته بود
ز بس کشته بردشت آوردگاه
همی راندند اسب بر کشته گاه
بیابان بکردار جیحون ز خون
یکی بی سر و دیگری سرنگون
خروش سواران و اسبان ز دشت
ز بانگ تبیره همی برگذشت
دل کوه گفتی بدرد همی
زمین با سواران بپرد هیم
سر بی تنان و تن بی سران
چرنگیدن گرزهای گران
درخشیدن خنجر و تیغ تیز
همی جست خورشید راه گریز
بدست منوچر بر میمنه
کهیلا که صد شیر بد یک تنه
جرنجاش بر میسره شد تباه
بدست فریبرز کاوس شاه
یکی باد و ابری سوی نیمروز
برآمد رخ هور گیتی فروز
تو گفتی که ابری برآمد سیاه
ببارید خون اندر آوردگاه
بپوشید و روی زمین تیره گشت
همی دیده از تیرگی خیره گشت
بدآنگه که شد چشمه سوی نشیب
دل شاه ترکان بجست از نهیب
ز جوش سواران هر کشوری
ز هر مرز و هر بوم و هر مهتری
سواران شمشیر زن سی هزار
گزیده سوارن خنجر گزار
دگرگونه جوشن دگرگون درفش
جهانی شده سرخ و زرد و بنفش
نگه کرد گرسیوز از پشت شاه
بجنگ اندر آورد یکسر سپاه
سپاهی فرستاد بر میمنه
گرانمایگان یکدل و یک تنه
سوی میسره همچنین لشکری
پراگنده بر هر سویی مهتری
سواران جنگاوران سی هزار
گزیده همه از در کارزار
چو گرسیوز از پشت لشکر برفت
بپیش برادر خرامید تفت
برادر چو روی برادر بدید
بنیرو شد و لشکر اندر کشید
برآمد ز لشکر ده و دار و گیر
بپوشید روی هوا را بتیر
چو خورشید را پشت باریک شد
ز دیدار شب روز تاریک شد
فریبنده گرسیوز پهلوان
بیامد بپیش برادر نوان
که اکنون ز گردان که جوید نبد
زمین پر ز خون آسمان پر ز گرد
سپه بازکش چون شب آمد مکوش
که اکنون برآید ز ترکان خروش
تو در جنگ باشی سپه در گریز
مکن با تن خویش چندین ستیز
دل شاه ترکان پر از خشم و جوش
ز تندی نبودش بگفتار گوش
برانگیخت اسب از میان سپاه
بیامد دمان با درفش سیاه
از ایرانیان چند نامی بکشت
چو خسرو بدید اندر آمد بپشت
دو شاه دو کشور چنین کینه دار
برفتند با خوار مایه سوار
ندیدند گرسیوز و جهن روی
که او پیش خسرو شود رزمجوی
عنانش گرفتند و بر تافتند
سوی ریگ آموی بشتافتند
چنو بازگشت استقیلا چو گرد
بیامد که با شاه جوید نبرد
دمان شاه ایلا بپیش سپاه
یکی نیزه زد بر کمرگاه شاه
نبد کارگر نیزه بر جوشنش
نه ترس آمد اندر دل روشنش
چو خسرو دل و زور او را بدید
سبک تیغ تیز از میان برکشید
بزد بر میانش بدو نیم کرد
دل برز ایلا پر از بیم کرد
سبک برز ایلا چو آن زخم شاه
بدید آن دل و زور و آن دستگاه
بتاریکی اندر گریزان برفت
همی پوست بر تنش گفتی بکفت
سپه چون بدیدند زو دستبرد
بورد گه بر نماند ایچ گرد
بر افراسیاب آن سخن مرگ بود
کجا پشت خود را بدیشان نمود
ز تورانیان او چو آگاه شد
تو گفتی برو روز کوتاه شد
چو آوردگه خوار بگذاشتند
بفرمود تا بانگ برداشتند
که این شیر مردی ز زنگ شبست
مرا باز گشتن ز تنگ شبست
گر ایدونک امروز یکبار باد
ترا جست و شادی ترا در گشاد
چو روشن کند روز روی زمین
درفش دلفروز ما را ببین
همه روی ایران چو دریا کنیم
ز خورشید تابان ثریا کنیم
دو شاه و دو کشور چنان رزمساز
بلکشر گه خویش رفتند باز
چو نیمی ز تیره شب اندر گذشت
سپهر از بر کوه ساکن بگشت
سپهدار ترکان بنه بر نهاد
سپه را همه ترگ و جوشن بداد
طلایه بفرمود تا ده هزار
بود ترک بر گستوان ور سوار
چنین گفت با لشکر افراسیاب
که من چون گذر یابم از رود آب
دمادم شما از پسم بگذرید
بجیحون و زورق زمان مشمرید
شب تیره با لشکر افراسیاب
گذر کرد از آموی و بگذاشت آب
همه روی کشور به بی راه و راه
سراپرده و خیمه بد بی سپاه
سپیده چو از باختر بردمید
طلایه سپه را بهامون ندید
بیامد بمژده بر شهریار
که پردخته شد شاه زین کارزار
همه دشت خیمهست و پردهسرای
ز دشمن سواری نبینم بجای
چو بشنید خسرو دوان شد بخاک
نیایش کنان پیش یزدان پاک
همی گفت کای روشن کردگار
جهاندار و بیدار و پروردگار
تو دادی مرا فر و دیهیم و زور
تو کردی دل و چشم بدخواه کور
ز گیتی ستمکاره را دور کن
ز بیمش همه ساله رنجور کن
چو خورشید زرین سپر برگرفت
شب آن شعر پیروزه بر سر گرفت
جهاندار بنشست بر تخت عاج
بسر برنهاد آن دلفروز تاج
نیایش کنان پیش او شد سپاه
که جاوید باد این سزاوار گاه
شد این لشکر از خواسته بینیاز
که از لشکر شاه چین ماند باز
همی گفت هر کس که اینت فسوس
که او رفت با لشکر و بوق وکوس
شب تیره از دست پرمایگان
بشد نامداران چنین رایگان
بدیشان چنین گفت بیدار شاه
که ای نامداران ایران سپاه
چو دشمن بود شاه را کشته به
گر آواره از جنگ برگشته به
چو پیروزگر دادمان فرهی
بزرگی و دیهیم شاهنشهی
ز گیتی ستایش مر او را کنید
شب آید نیایش مر او را کنید
که آنرا که خواهد کند شوربخت
یکی بی هنر برنشاند بتخت
ازین کوشش و پرسشت رای نیست
که با داد او بنده را پای نیست
بباشم بدین رزمگه پنج روز
ششم روز هرمزد گیتی فروز
براید برانیم ز ایدر سپاه
که او کین فزایست و ما کینه خواه
بدین پنج روز اندرین رزمگاه
همی کشته جستند ز ایران سپاه
بشستند ایرانیان را ز گرد
سزاوار هر یک یکی دخمه کرد
بفرمود تا پیش او شد دبیر
بیاورد قرطاس و مشک و عبیر
نبشتند نامه بکاوس شاه
چنانچون سزا بود زان رزمگاه
سرنامه کرد از نخست آفرین
ستایش سزای جهان آفرین
دگر گفت شاه جهانبان من
پدروار لرزیده بر جان من
بزرگیش با کوه پیوسته باد
دل بدسگالان او خسته باد
رسیدم ز ایران بریگ فرب
سه جنگ گران کرده شد در سه شب
شمار سواران افراسیاب
بیند خردمند هرگز بخواب
بریده چو سیصد سرنامدار
فرستادم اینک بر شهریار
برادر بد و خویش و پیوند اوی
گرامی بزرگان و فرزند اوی
وزان نامداران بسته دویست
که صد شیر با جنگ هر یک یکیست
همه رزم بر دشت خوارزم بود
ز چرخ آفرین بر چنان رزم بود
برفت او و ما از پس اندر دمان
کشیدیم تا بر چه گرد زمان
برین رزمگاه آفرین باد گفت
همه ساله با اختر نیک جفت
نهادند بر نامه مهری ز مشک
ازان پس گذر کرد بر ریگ خشک
چو زان رود جیحون شد افراسیاب
چو باد دمان تیز بگذشت آب
بپیش سپاه قراخان رسید
همی گفت هر کس ز جنگ آنچ دید
سپهدار ترکان چه مایه گریست
بران کس که از تخمهٔ او بزیست
ز بهر گرانمایه فرزند خویش
بزرگان و خویشان و پیوند خویش
خروشی یر آمد تو گفتی که ابر
همی خون چکاند ز چشم هژبر
همی بودش اندر بخارا درنگ
همی خواست کایند شیران به جنگ
ازان پس چو گشت انجمن آنچ ماند
بزرگان برتر منش را بخواند
چو گشتند پر مایگان انجمن
ز لشکر هر آنکس که بد رای زن
زبان بر گشادند بر شهریار
چو بیچاره شدشان دل از کار زار
که از لشکر ما بزرگان که بود
گذشتند و زیشان دل ما شخود
همانا که از صد نماندست بیست
بران رفتگان بر بباید گریست
کنون ما دل از گنج و فرزند خویش
گسستیم چندی ز پیوند خویش
بدان روی جیحون یکی رزمگاه
بکردیم زان پس که فرمود شاه
ز بی دانشی آنچ آمد بروی
تو دانی که شاهی و ما چارهجوی
گر ایدونک روشن بود رای شاه
از ایدر بچاچ اندر آرد سپاه
چو کیخسرو آید بکین خواستن
بباید تو را لشکر آراستن
چو شانه اندرین کار فرمان برد
ز گلزریون نیز هم بگذرد
بباشد برام ببهشت گنگ
که هم جای جنگست و جای درنگ
برین بر نهادند یکسر سخن
کسی رای دیگر نیفگند بن
برفتند یکسر بگلزریون
همه دیده پرآب و دل پر ز خون
بگلزریون شاه توران سه روز
ببود و براسود با باز و یوز
برفتند زان جایگه سوی گنگ
بجایی نبودش فراوان درنگ
یکی جای بود آن بسان بهشت
گلش مشک سارا بد و زر خشت
بدان جایگه شاد و خندان بخفت
تو گفتی که با ایمنی گشت جفت
سپه خواند از هر سوی بیکران
برگان گردنکش و مهتران
می و گلشن و بانگ چنگ و رباب
گل و سنبل و رطل و افراسیاب
همی بود تا بر چه گردد جهان
بدین آشکارا چه دارد نهان
چو کیخسرو آمد برین روی آب
ازو دور شد خورد و آرام و خواب
سپه چون گذر کرد زان سوی رود
فرستاد زان پس به هر کس درود
کزین آمدن کس مدارید باک
بخواهید ما را ز یزدان
گرانمایه گنجی بدرویش داد
کسی را کزو شاد بد بیش داد
وزآنجا بیامد سوی شهر سغد
یکی نو جهان دید رسته ز چغد
ببخشید گنجی بران شهر نیز
همی خواست کباد گردد بچیز
بر منزلی زینهاری سوار
همی آمدندی بر شهریار
ازان پس چو آگاهی آمد بشاه
ز گنگ و ز افراسیاب و سپاه
که آمد بنزدیک او گلگله
ابا لشکری چون هژبر یله
که از تخم تورست پرکین و درد
بجوید همی روزگار نبرد
فرستاد بهری ز گردان بچاج
که جوید همی تخت ترکان و تاج
سپاهی بسوی بیابان سترگ
فرستاد سالار ایشان طورگ
پذیرفت زین هر یکی جنگ شاه
که بر نامداران ببندند راه
جهاندار کیخسرو آن خوار داشت
خرد را باندیشه سالار داشت
سپاهی که از بردع و اردبیل
بیامد بفرمود تا خیل خیل
بیایند و بر پیش او بگذرند
رد و موبد و مرزبان بشمرند
برفتند و سالارشان گستهم
که در جنگ شیران نبودی دژم
همان گفت تا لشکر نیمروز
برفتند با رستم نیوسوز
بفرمود تا بر هیونان مست
نشینند و گیرند اسبان بدست
بسغد اندرون بود یک ماه شاه
همه سغد شد شاه را نیکخواه
سپه را درم داد و آسوده کرد
همی جست هنگام روز نبرد
هر آن کس که بود از در کارزار
بدانست نیرنگ و بند حصار
بیاورد و با خویشتن یار کرد
سر بدکنش پر ز تیمار کرد
وزان جایگه گردن افراخته
کمر بسته و جنگ را ساخته
ز سغد کشانی سپه بر گرفت
جهانی درو مانده اندر شگفت
خبر شد به ترکان که آمد سپاه
جهانجوی کیخسرو کینهخواه
همه سوی دژها نهادند روی
جهان شد پر از جنبش و گفت و گوی
بلشکر چنین گفت پس شهریار
که امروز به گونه شد کارزار
ز ترکان هر آنکس که فرمان کند
دل از جنگ جستن پشیمان کند
مسازید جنگ و مریزید خون
مباشید کس را ببد رهنمون
وگر جنگ جوید کسی با سپاه
دل کینه دارش نیاید براه
شما را حلال است خون ریختن
بهر جای تاراج و آویختن
بره بر خورشها مدارید تنگ
مدارید کین و مسازید جنگ
خروشی بر آمد ز پیش سپاه
که گفتی بدرد همی چرخ و ماه
سواران بدژها نهادند روی
جهان شد پر از غلغل و گفتگوی
هر آنکس که فرمان بجا آورید
سپاه شهنشه بدو ننگرید
هر آن کو برون شد ز فرمان شاه
سرانشان بریدند یکسر سپاه
ز ترکان کس از بیم افراسیاب
لب تشنه نگذاشتندی بر آب
وگر باز ماندی کسی زین سپاه
تن بی سرش یافتندی براه
دلیران بدژها نهادند روی
بهر دژ که بودی یکی جنگجوی
شدی بارهٔ دژ هم آنگاه پست
نماندی در و بام وجای نشست
غلام و پرستنده و چارپای
نماندی بد و نیک چیزی به جای
برین گونه فرسنگ بر صد گذشت
نه دژ ماند آباد جایی نه دشت
چو آورد لشکر بگلزریون
بهر سو بگردید با رهنمون
جهان دید بر سان باغ بهار
در و دشت و کوه و زمین پرنگار
همه کوه نخچیر و هامون درخت
جهان از در مردم نیک بخت
طلایه فرستاد و کارآگهان
بدان تا نماند بدی در نهان
سراپردهٔ شهریار جهان
کشیدند بر پیش آب روان
جهاندار بر تخت زرین نشست
خود و نامداران خسروپرست
شبی کرد جشنی که تا روز پاک
همی مرده برخاست از تیره خاک
وزان سوی گنگ اندر افراسیاب
برخشنده روز و بهنگام خواب
همی گفت با هرک بد کاردان
بزرگان بیدار و بسیاردان
که اکنون که دشمن ببالین رسید
بگنگ اندرون چون توان آرمید
همه بر گشادند گویا زبان
که اکنون که نزدیک شد بد گمان
جز از جنگ چیزی نبینیم راه
زبونی نه خوبست چندین سپاه
بگفتند وز پیش برخاستند
همه شب همی لشکر آراستند
سپیده دمان گاه بانگ خروس
ز درگاه برخاست آوای کوس
سپاهی بهامون بیامد ز گنگ
که بر مور و بر پشه شد راه تنگ
چو آمد بنزدیک گلزریون
زمین شد بسان که بیستون
همی لشکر آمد سه روز و سه شب
جهان شد پرآشوب جنگ و جلب
کشیدند بر هفت فرسنگ نخ
فزون گشت مردم ز مور و ملخ
چهارم سپه برکشیدند صف
ز دریا برآمد بخورشید تف
بقلب اندر افراسیاب و ردان
سواران گردنکش و بخردان
سوی میمنه جهن افراسیاب
همی نیزه بگذاشت از آفتاب
وزین روی کیخسرو از قلبگاه
همی داشت چون کوه پشت سپاه
چو گودرز و چون طوس نوذر نژاد
منوشان خوزان و پیروز و داد
چو گرگین میلاد و رهام شیر
هجیر و چو شیدوش گرد دلیر
فریبرز کاوس بر میمنه
سپاهی هه یکدل و یک تنه
منوچهر بر میسره جای داشت
که با جنگ هر جنگیی پای داشت
بپشت سپه گیو گودرز بود
که پشت و نگهبان هر مرز بود
زمین کان آهن شد از میخ نعل
همه آب دریا شد از خون لعل
بسر بر ز گرد سیاه ابر بست
تبیره دل سنگ خارا بخست
زمین گشت چون چادر آبنوس
ستاره غمی شد ز آوای کوس
زمین گشت جنبان چو ابر سیاه
تو گفتی همی بر نتابد سپاه
همه دشت مغز و سر و پای بود
همانا مگر بر زمین جای بود
همی نعل اسبان سرکشته خست
همه دشت بیتن سر و پای و دست
خردمند مردم بیکسو شدند
دو لشکر برین کار خستو شدند
که گر یک زمان نیز لشکر چنین
بماند برین دشت با درد و کین
نماند یکی زین سواران بجای
همانا سپهر اندر آید ز پای
ز بس چاک چاک تبرزین و خود
روانها همی داد تن رادرود
چو کیخسرو آن پیچش جنگ دید
جهان بر دل خویشتن تنگ دید
بیامد بیکسو ز پشت سپاه
بپیش خداوند شد دادخواه
که ای برتر از دانش پارسا
جهاندار و بر هر کسی پادشا
ار نیستم من ستم یافته
چو آهن بکوره درون تافته
نخواهم که پیروز باشم بجنگ
نه بر دادگر بر کنم جای تنگ
بگفت این و بر خاک مالید روی
جهان پر شد ازنالهٔ زار اوی
همانگه برآمد یکی باد سخت
که بشکست شاداب شاخ درخت
همی خاک بر داشت از رزمگاه
بزد بر رخ شاه توران سپاه
کسی کو سر از جنگ برتافتی
چو افراسیاب آگهی یافتی
بریدی بجنجر سرش را ز تن
جز از خاک و ریگش نبودی کفن
چنین تا سپهر و زمین تار شد
فراوان ز ترکان گرفتار شد
بر آمد شب و چادر مشک رنگ
بپوشید تا کس نیاید بجنگ
سپه باز چیدند شاهان ز دشت
چو روی زمین ز آسمان تیره گشت
همه دامن کوه تا پیش رود
سپه بود با جوشن و درع و خود
برافروختند آتش از هر سوی
طلایه بیامد ز هر پهلوی
همی جنگ را ساخت افراسیاب
همی بود تا چشمهٔ آفتاب
بر آید رخ کوه رخشان کند
زمین چون نگین بدخشان کند
جهان آفرین را دگر بود رای
بهر کار با رای او نیست پای
شب تیره چون روی زنگی سیاه
کس آمد ز گستهم نوذر بشاه
که شاه جهان جاودان زنده باد
مه ما بازگشتیم پیروز و شاد
بدان نامداران افراسیاب
رسیدیم ناگه بهنگام خواب
ازیشان سواری طلایه نبود
کی را ز اندیشه مایه نبود
چو بیدار گشتند زیشان سران
کشیدیم شمشیر و گرز گران
چو شب روز شد جز قراخان نماند
ز مردان ایشان فراوان نماند
همه دشت زیشان سرون و سرست
زمین بستر و خاکشان چادر است
بمژده ز رستم هم اندر زمان
هیونی بیامد سپیدهدمان
که ما در بیابان خبر یافتیم
بدان آگهی تیز بشتافتیم
شب و روز رستم یکی داشتی
چو تنها شدی راه بگذاشتی
بدیشان رسیدیم هنگام روز
چو بر زد سر از چرخ گیتی فروز
تهمتن کمان را بزه برنهاد
چو نزدیک شد ترگ بر سر نهاد
نخستین که از کلک بگشاد شست
قراخان ز پیکان رستم بخست
بتوران زمین شد کنون کنیهخواه
همانا که آگاهی آمد بشاه
بشادی به لشکر بر آمد خروش
سپهدار ترکان همی داشت گوش
هر آنکس که بودند خسروپرست
بشادی و رامش گشادند دست
سواری بیامد هم اندر شتاب
خروشان به نزدیک افراسیاب
که از لشکر ما قراخان برست
رسیدست نزدیک ما مردشست
سپاهی بتوران نهادند روی
کزیشان شود ناپدید آب جوی
چنین گفت با رای زن شهریار
که پیکار سخت اندر آمد بکار
چو رستم بگیرد سر گاه ما
بیکبارگی گم شود راه ما
کنونش گمان آنک ما نشنویم
چنین کار در جنگ کیخسرویم
چو آتش بریشان شبیخون کنیم
زخون روی کشور چو جیحون کنیم
چو کیخسرو آید ز لشکر دو بهر
نبیند مگر بام و دیوار و شهر
سراسر همه لشکر این دید رای
همان مرد فرزانه و رهنمای
بنه هرچ بودش هم آنجا بماند
چو آتش ازان دشت لشکر براند
همانگه طلایه بیامد ز دشت
که گرد سپاه از هوا برگذشت
همه دشت خرگاه و خیمست و بس
ازیشان بخیمه درون نیست کس
بدانست خسرو که سالار چین
چرا رفت بیگاه زان دشت کین
ز گستهم و رستم خبر یافتست
بدان آگهی نیز بشتافتست
نوندی برافگند هم در زمان
فرستاد نزدیک رستم دمان
که برگشت زین کینه افراسیاب
همانا بجنگ تو دارد شتاب
سپه را بیارای و بیدار باش
برو خویشتن زو نگهدار باش
نوند جهاندیده شایسته بود
بدان راه بیراه بایسته بود
همی رفت چون پیش رستم رسید
گو شیردل را میان بسته دید
سپه گرزها بر نهاده بدوش
یکایک نهاده به آواز گوش
برستم بگفت آنچ پیغام بود
که فرجام پیغامش آرام بود
وزین روی کیخسرو کینهجوی
نشسته برام بیگفت و گوی
همی کرد بخشش همه بر سپاه
سراپرده و خیمه و تاج و گاه
از ایرانیان کشتگان را بجست
کفن کرد وز خون و گلشان بنشست
برسم مهان کشته را دخمه کرد
چو برداشت زان خاک و خون نبرد
بنه بر نهاد و سپه بر نشاند
دمان از پس شاه ترکان براند
چو نزدیک شهر آمد افراسیاب
بران بد که رستم شود سیرخواب
کنون من شبیخون کنم برسرش
برآیم گرد از سر لشکرش
بتاریکی اندر طلایه بدید
بشهر اندر آواز ایشان شنید
فروماند زان کار رستم شگفت
همی راند و اندیشه اندر گرفت
همه کوفته لشکر و ریخته
بشیرین روان اندر آویخته
بپیش اندرون رستم تیزچنگ
پس پشت شاه و سواران جنگ
کسی را که نزدیک بد پیش خواند
وزیشان فراوان سخنها براند
بپرسید کین را چه بینید روی
چنین گفت با نامور چارهجوی
که در گنگ دژ آن همه گنج شاه
چه بایست اکنون همه رنج راه
زمین هشت فرسنگ بالای اوی
همانا که چارست پهنای اوی
زن و کودک و گنج و چندان سپاه
بزرگی و فرمان و تخت و کلاه
بران بارهٔ دژ نپرد عقاب
نبیند کسی آن بلندی بخواب
خورش هست و ایوان و گنج و سپاه
ترا رنج بدخواه را تاج و گاه
همان بوم کو را بهشتست نام
همه جای شادی و آرام و کام
بهر گوشهای چشمهٔ آبگیر
ببالا و پهنای پرتاب تیر
همی موبد آورد از هند و روم
بهشتی بر آورده آباد بوم
همانا کزان باره فرسنگ بیست
ببینند آسان که بر دشت کیست
ترازین جهان بهره جنگست و بس
بفرجام گیتی نماند بکس
چو بشنید گفتارها شهریار
خوش آمدش و ایمن شد از روزگار
بیامد بدلشاد ببهشت گنگ
ابا آلت لشکر و ساز جنگ
همی گشت بر گرد آن شارستان
بدستی ندید اندرو خارستان
یکی کاخ بودش سر اندر هوا
برآوردهٔ شاه فرمان روا
بایوان فرود آمد و بار داد
سپه را درم داد و دینار داد
فرستاد بر هر سوی لشکری
نگهبان هر لشکری مهتری
پیاده بران باره بر دیدهبان
نگهبان بروز و بشب پاسبان
رد و موبدش بود بر دست راست
نویسندهٔ نامه را پیش خواست
یکی نامه نزدیک فغفور چین
نبشتند با صد هزار آفرین
چنین گفت کز گردش روزگار
نیامد مرا بهره جز کارزار
بپروردم آن را که بایست کشت
کنون شد ازو روزگارم درشت
چو فغفور چین گر بیاید رواست
که بر مهر او بر روانم گواست
وگر خود نیاید فرستد سپاه
کزین سو خرامد همی کینه خواه
فرستاده از نزد افراسیاب
بچین اندر آمد بهنگام خواب
سرافراز فغفور بنواختش
یکی خرم ایوان بپرداختش
وزان سو بگنگ اندر افراسیاب
نه آرام بودش نه خورد و نه خواب
بدیوار عراده بر پای کرد
ببرج اندرون رزم را جای کرد
بفرمود تا سنگهای گران
کشیدند بر باره افسونگران
بس کاردانان رومی بخواند
سپاهی بدیوار دژ برنشاند
برآورد بیدار دل جاثلیق
بران باره عراده و منجنیق
کمانهای چرخ و سپرهای کرگ
همه برجها پر ز خفتان و ترگ
گروهی ز آهنگران رنجه کرد
ز پولاد بر هر سوی پنجه کرد
ببستند بر نیزههای دراز
که هر کس که رفتی بر دژ فراز
بدان چنگ تیز اندر آویختی
و گرنه ز دژ زود بگریختی
سپه را درم داد و آباد کرد
بهر کار با هر کسی داد کرد
همان خود و شمشیر و بر گستوان
سپرهای چینی و تیر و کمان
ببخشید بر لشکرش بیشمار
بویژه کسی کو کند کارزار
چو آسوده شد زین بشادی نشست
خود و جنگسازان خسرو پرست
پری چهره هر روز صد چنگزن
شدندی بدرگاه شاه انجمن
شب و روز چون مجلس آراستی
سرود از لب ترک و می خواستی
همی داد هر روز گنجی بباد
بر امروز و فردا نیامدش یاد
دو هفته برین گونه شادان بزیست
که داند که فردا دلافروز کیست
سیم هفته کیخسرو آمد بگنگ
شنید آن غونای و آوای چنگ
بخندید و برگشت گرد حصار
بماند اندر آن گردش روزگار
چنین گفت کان کو چنین باره کرد
نه از بهر پیکار پتیاره کرد
چو خون سر شاه ایران بریخت
بما بر چنین آتش کین ببیخت
شگفت آمدش کانچنان جای دید
سپهری دلارام بر پای دید
برستم چنین گفت کای پهلوان
سزد گر ببینی بروشن روان
که با ما جهاندار یزدان چه کرد
ز خوب و پیروزی اندر نبرد
بدی را کجا نام بد بر بدی
بتندی و کژی و نابخردی
گریزان شد از دست ما بر حصار
برین سان برآسود از روزگار
بدی کو بد آن جهان را سرست
بپیری رسیده کنون بترست
بدین گر ندارم ز یزدان سپاس
مبادا که شب زنده باشم سه پاس
کزویست پیروزی و دستگاه
هم او آفرینندهٔ هور و ماه
ز یک سوی آن شارستان کوه بود
ز پیکار لشکر بی اندوه بود
بروی دگر بودش آب روان
که روشن شدی مرد را زو روان
کشیدند بر دشت پرده سرای
ز هر سوی دژ پهلوانی بپای
زمین هفت فرسنگ لشکر گرفت
ز لشکر زمین دست بر سر گرفت
سراپرده زد رستم از دست راست
ز شاه جهاندار لشکر بخواست
بچپ بر فریبرز کاوس بود
دلافروز با بوق و با کوس بود
برفتند و بردند پردهسرای
سیم روی گودرز بگزید جای
شب آمد بر آمد ز هر سو خروش
تو گفتی جهان را بدرید گوش
زمین را همی دل برآمد ز جای
ز بس نالهٔ بوق و شیپور و نای
چو خورشید برداشت از چرخ زنگ
بدرید پیراهن مشک رنگ
نشست از بر اسب شبرنگ شاه
بیامد بگردید گرد سپاه
چنین گفت با رستم پیلتن
که این نامور مهتر انجمن
چنین دارم امید کافراسیاب
نبیند جهان نیز هرگز بخواب
اگر کشته گر زنده آید بدست
ببیند سر تیغ یزدان پرست
برآنم که او را ز هر سو سپاه
بیاری بیاید بدین رزمگاه
بترسند وز ترس یاری کنند
نه از کین و از کامکاری کنند
بکوشیم تا پیش ازان کو سپاه
بخواند برو بر بگیریم راه
همه بارهٔ دژ فرود آوریم
همه سنگ و خاکش برود آوریم
سپه را کنون روز سختی گذشت
همان روز رزم اندر آرام گشت
چو دشمن بدیوار گیرد پناه
ز پیکار و کینش نترسد سپاه
شکسته دلست او بدین شارستان
کزین پس شود بی گمان خارستان
چو گفتار کاوس یاد آوریم
روان را همه سوی داد آوریم
کجا گفت کاین کین با دار و برد
بپوشد زمانه بزنگار و گرد
پسر بر پسر بگذرانم بدست
چنین تا شود سال بر پنج شست
بسان درختی بود تازه برگ
دل از کین شاهان نترسد ز مرگ
پذر بگذرد کین بماند بجای
پسر باشد این درد را رهنمای
بزرگان برو آفرین خواندند
ورا خسرو پاکدین خواندند
که کین پدر بر تو آید بسر
مبادی به جز شاه و پیروزگر
دگر روز چون خور برآمد ز راغ
نهاد از بر چرخ زرین چراغ
خروشی برآمد بلند از حصار
پر اندیشه شد زان سخن شهریار
همانگه در دژ گشادند باز
برهنه شد از روی پوشیده راز
بیامد ز دژ جهن باده سوار
خردمند و بادانش و مایه دار
بشد پیش دهلیز پرده سرای
همی بود با نامداران بپای
ازان پس بیامد منوشان گرد
خرد یافته جهن را پیش برد
خردمند چو پیش خسرو رسید
شد از آب دیده رخش ناپدید
بماند اندرو جهن جنگی شگفت
کلاه بزرگی ز سر بر گرفت
چو آمد بنزدیک تختش فراز
برو آفرین کرد و بردش نماز
چنین گفت کای نامور شهریار
همیشه جهان را بشادی گذار
بر و بوم ما بر تو فرخنده باد
دل و چشم بدخواه تو کنده باد
همیشه بدی شاد و یزدان پرست
بر و بوم ما پیش گسترده دست
خجسته شدن باد و باز آمدن
به نیکی همی داستانها زدن
پیامی گزارم ز افراسیاب
اگر شاه را زان نگیرد شتاب
چو از جهن گفتار بشنید شاه
بفرمود زرین یکی پیشگاه
نهادند زیر خردمند مرد
نشست و پیام پدر یاد کرد
چنین گفت با شاه کافراسیاب
نشستست پر درد و مژگان پر آب
نخستین درودی رسانم بشاه
ازان داغ دل شاه توران سپاه
که یزدان سپاس و بدویم پناه
که فرزند دیدم بدین پایگاه
که لشکر کشد شهریاری کند
بپیش سواران سواری کند
ز راه پدر شاه تا کیقباد
ز مادر سوی تور دارد نژاد
ز شاهان گیتی سرش برترست
بچین نام او تخت را افسرست
بابر اندرون تیز پران عقاب
نهنگ دلاور بدریای آب
همه پاسبانان تخت ویند
دد و دام شادان ببخت ویند
بزرگان که با تاج و با زیورند
بروی زمین مر ترا کهترند
شگفتی تر از کار دیو نژند
که هرگز نخواهد بما جز گزند
بدان مهربانی و آن راستی
چرا شد دل من سوی کاستی
که بردست من پور کاوس شاه
سیاوش رد کشته شد بی گناه
جگر خستهام زین سخن پر ز درد
نشسته بیکسو ز خواب و ز خورد
نه من کشتم او را که ناپاک دیو
ببرد از دلم ترس گیهان خدیو
زمانه ورا بد بهانه مرا
بچنگ اندرون بد فسانه مرا
تو اکنون خردمندی و پادشا
پذیرندهٔ مردم پارسا
نگه کن تا چند شهر فراخ
پر از باغ و ایوان و میدان و کاخ
شدست اندرین کینه جستن خراب
بهانه سیاوش و افراسیاب
همان کارزاری سواران جنگ
بتن همچو پیل و بزور نهنگ
که جز کام شیران کفنشان نبود
سری تیز نزدیک تنشان نبود
یکی منزل اندر بیابان نماند
بکشور جز از دشت ویران نماند
جز از کینه و زخم شمشیر تیز
نماند ز ما نام تا رستخیز
نیاید جهان آفرین را پسند
بفرجام پیچان شویم از گزند
وگر جنگ جویی همی بیگمان
نیاساید از کین دلت یک زمان
نگه کن بدین گردش روزگار
جز او را مکن بر دل آموزگار
که ما در حصاریم و هامون تراست
سری پر ز کین دل پر از خون تر است
همی گنگ خوانم بهشت منست
برآوردهٔ بوم و کشت منست
هم ایدر مرا گنج و ایدر سپاه
هم ایدر نگین و هم ایدر کلاه
هم اینجام کشت و هم اینجام خورد
هم اینجام مردان روز نبرد
تراگاه گرمی و خوشی گذشت
گل و لاله و رنگ و شی گذشت
زمستان و سرما بپیش اندرست
که بر نیزهها گردد افسرده دست
بدامن چو ابر اندرافگند چین
بر و بوم ما سنگ گردد زمین
ز هر سو که خوانم بیاید سپاه
نتابی تو با گردش هور و ماه
ور ایدون گمانی که هر کارزار
ترا بردهد اختر روزگار
از اندیشه گردون مگر بگذرد
ز رنج تو دیگر کسی برخورد
گر ایدونک گویی که ترکان چین
بگیرم زنم آسمان بر زمین
بشمشیر بگذارم این انجمن
بدست تو آیم گرفتار من
مپندار کاین نیز نابود نیست
نساید کسی کو نفرسود نیست
نبیرهٔ سر خسروان زادشم
ز پشت فریدون وز تخم جم
مرا دانش ایزدی هست و فر
همان یاورم ایزد دادگر
چو تنگ اندر آید بد روزگار
نخواهد دلم پند آموزگار
بفرمان یزدان بهنگام خواب
شوم چون ستاره برآفتاب
بدریای کیماک بر بگذرم
سپارم ترا لشکر و کشورم
مرا گنگ و دژ باشد آرامگاه
نبیند مرا نیز شاه و سپاه
چو آید مرا روز کین خواستن
ببین آنزمان لشکر آراستن
بیایم بخواهم ز تو کین خویش
بهرجای پیدا کنم دین خویش
و گر کینه از مغز بیرون کنی
بمهر اندرین کشور افسون کنی
گشایم در گنج تاج و کمر
همان تخت و دینار و جام گهر
که تور فریدون به ایرج نداد
تو بردار وز کین مکن هیچ یاد
و گر چین و ماچین بگیری رواست
بدان رای ران دل همی کت هواست
خراسان و مکران زمین پیش تست
مرا شادکامی کم وبیش تست
براهی که بگذشت کاوس شاه
فرستم چندانک باید سپاه
همه لشکرت را توانگر کنم
ترا تخت زرین و افسر کنم
همت یار باشم بهر کارزار
بهر انجمن خوانمت شهریار
گر از پند من سر بپیچی همی
و گر با نیاکین بسیچی همی
چو زین باز گردی بیارای جنگ
منم ساخته جنگ را چون پلنگ
چو از جهن پیغام بشنید شاه
همی کرد خندان بدوبر نگاه
بپاسخ چنین گفت کای رزمجوی
شنیدیم سر تا سر این گفت و گوی
نخست آنک کردی مرا آفرین
همان باد بر تخت و تاج و نگین
درودی که دادی ز افراسیاب
بگفتی که او کرد مژگان پر آب
شنیدم همین باد بر تاج و تخت
مبادم مگر شاد و پیروزبخت
دوم آنک گفتی ز یزدان سپاس
که بینم همی پور یزدان شناس
زشاهان گیتی دل افروزتر
پسندیدهتر شاه و پیروزتر
مرا داد یزدان همه هرچ گفت
که با این هنرها خرد باد جفت
ترا چند خواهی سخن چرب هست
بدل نیستی پاک و یزدان پرست
کسی کو بدانش توانگر بود
زگفتار کردار بهتر بود
فریدون فرخ ستاره نگشت
نه از خاک تیره همی برگذشت
تو گویی که من بر شوم بر سپهر
بشستی برین گونه از شرم چهر
دلت جادوی را چو سرمایه گشت
سخن بر زبانت چو پیرایه گشت
زبان پر زگفتار و دل پر دروغ
بر مرد دانا نگیرد فروغ
پدر کشته را شاه گیتی مخوان
کنون کز سیاوش نماند استخوان
همان مادرم را ز پرده براه
کشیدی و گشتی چنین کینه خواه
مرا نوز نازاده از مادرم
همی آتش افروختی برسرم
هر آنکس که او بد بدرگاه تو
بنفرید بر جان بی راه تو
که هرگز بگیتی کس آن بد نکرد
ز شاهان و گردان و مردان مرد
که بر انجمن مر زنی را کشان
سپارد بزرگی بمردم کشان
زننده همی تازیانه زند
که تا دخترش بچه را بفگند
خردمند پیران بدانجا رسید
بدید آنک هرگز ندید و شنید
چنین بود فرمان یزدان که من
سرافراز گردم بهر انجمن
گزند و بلای تو از من بگاشت
که با من زمانه یکی راز داشت
ازان پس که گشتم ز مادر جدا
چنانچون بود بچهٔ بینوا
بپیش شبانان فرستادیم
بپرواز شیران نر دادیم
مرا دایه و پیشکاره شبان
نه آرام روز و نه خواب شبان
چنین بود تا روز من برگذشت
مرا اندر آورد پیران ز دشت
بپیش تو آورد و کردی نگاه
که هستم سزاوار تخت و کلاه
بسان سیاوش سرم را ز تن
ببری و تن هم نیابد کفن
زبان مرا پاک یزدان ببست
همان خیره ماندم بجای نشست
مرا بی دل و بی خرد یافتی
بکردار بد تیز نشتافتی
سیاوش نگه کن که از راستی
چه کرد و چه دید از بد و کاستی
ز گیتی بیامد ترا برگزید
چنان کز ره نامداران سزید
ز بهر تو پرداخت آیین و گاه
بیامد ز گیتی ترا خواند شاه
وفا جست و بگذاشت آن انجمن
بدان تا نخوانیش پیمانشکن
چو دیدی بر و گردگاه ورا
بزرگی و گردی و راه ورا
بجنبیدت آن گوهر بد ز جای
بیفگندی آن پاک دلرا ز پای
سر تاجداری چنان ارجمند
بریدی بسان سر گوسفند
ز گاه منوچهر تا این زمان
نبودی مگر بدتن و بدگمان
ز تور اندر آمد زیان از نخست
کجا با پدر دست بد را بشست
پسر بر پسر بگذرد همچنین
نه راه بزرگی نه آیین دین
زدی گردن نوذر نامدار
پدر شاه وز تخمهٔ شهریار
برادرت اغریرث نیکخوی
کجا نیکنامی بدش آرزوی
بکشتی و تا بودهای بدتنی
نه از آدم از تخم آهرمنی
کسی گر بدیهات گیرد شمار
فزون آید از گردش روزگار
نهالی بدوزخ فرستادهای
نگویی که از مردمان زادهای
دگر آنک گفتی که دیو پلید
دل و رای من سوی زشتی کشید
همین گفت ضحاک و هم جمشید
چو شدشان دل از نیکویی ناامید
که ما را دل ابلیس بی راه کرد
ز هر نیکویی دست کوتاه کرد
نه برگشت ازیشان بد روزگار
ز بد گوهر و گفت آموزگار
کسی کو بتابد سر از راستی
گزیند همی کژی و کاستی
بجنگ پشن نیز چندان سپاه
که پیران بکشت اندر آوردگاه
زمین گل شد از خون گودرزیان
نجویی جز از رنج و راه زیان
کنون آمدی با هزاران هزار
ز ترکان سوار از در کارزار
بموی لشکر کشیدی بجنگ
وزیشان بپیش من آمد پشنگ
فرستادیش تا ببرد سرم
ازان پس تو ویران کنی کشورم
جهاندار یزدان مرا یار گشت
سر بخت دشمن نگونسار گشت
مرا گویی اکنون که از تخت تو
دلافروز و شادانم از بخت تو
نگه کن که تا چون بود باورم
چو کردارهای تو یاد آورم
ازین پس مرا جز بشمشیر تیز
نباشد سخن با تو تا رستخیز
بکوشم بنیروی گنج و سپاه
بنیک اختر و گردش هور و ماه
همان پیش یزدان بباشم بپای
نخواهم بگیتی جزو رهنمای
مگر گز بدان پاک گردد جهان
بداد و دهش من ببندم میان
بداندیش را از میان بر کنم
سر بدنشان را بیافسر کنم
سخن هرچ گفتم نیا را بگوی
که درجنگ چندین بهانه مجوی
یکی تاج دادش زبر جد نگار
یکی طوق زرین و دو گوشوار
همانگه بشد جهن پیش پدر
بگفت آن سخنها همه دربدر
ز پاسخ برآشفت افراسیاب
سواری ز ترکان کجا یافت خواب
ببخشید گنج درم بر سپاه
همان ترگ و شمشیر و تخت و کلاه
شب تیره تا برزد از چرخ شید
بشد کوه چون پشت پیل سپید
همی لشکر آراست افراسیاب
دلش بود پردرد و سر پر شتاب
چو از گنگ برخاست آوای کوس
زمین آهنین شد هوا آبنوس
سر موبدان شاه نیکی گمان
نشست از بر زین سپیدهدمان
بیامد بگردید گرد حصار
نگه کرد تا چون کند کارزار
برستم بفرمود تا همچو کوه
بیارد بیک سود دریا گروه
دگر سوش گستهم نوذر بپای
سه دیگر چو گودرز فرخنده رای
بسوی چهارم شه نامدار
ابا کوس و پیلان و چندی سوار
سپه را همه هرچ بایست ساز
بکرد و بیامد بر دژ فراز
بلشکر بفرمود پس شهریار
یکی کنده کردن بگرد حصار
بدان کار هر کس که دانا بدند
بجنگ دژ اندر توانا بدند
چه از چین وز روم وز هندوان
چه رزم آزموده ز هر سو گوان
همه گرد آن شارستان چون نوند
بگشتند و جستند هر گونه بند
دو نیزه ببالا یکی کنده کرد
سپه را بگردش پراگنده کرد
بدان تا شب تیره بی ساختن
نیارد ترکان یکی تاختن
دو صد ساخت عراده بر هر دری
دو صد منجنیق از پس لشکری
دو صد چرخ بر هر دری با کمان
ز دیوار دژ چون سر بدگمان
پدید آمدی منجینق از برش
چو ژاله همی کوفتی بر سرش
پس منجنیق اندرون رومیان
ابا چرخها تنگ بسته میان
دو صد پیل فرمود پس شهریار
کشیدن ز هر سو بگرد حصار
یکی کندهای زیر باره درون
بکند و نهادند زیرش ستون
بد آن منکری باره مانده بپای
بدان نیزهها برگرفته ز جای
پس آلود بر چوب نفط سیاه
بدین گونه فرمود بیدار شاه
بیک سو بر از منجنیق و ز تیر
رخ سرکشان گشته همچون زریر
بهزیر اندرون آتش و نفط و چوب
ز بر گرزهای گران کوب کوب
بهر چارسو ساخت آن کارزار
چنانچون بود ساز جنگ حصار
وزآن جایگه شهریار زمین
بیامد بپیش جهانآفرین
ز لشکر بشد تا بجای نماز
ابا کردگار جهان گفت زار
ابر خاک چون مار پیچان ز کین
همی خواند بر کردگار آفرین
همی گفت کام و بلندی ز تست
بهر سختیی یارمندی ز تست
اگر داد بینی همی رای من
مرگدان ازین جایگه پای من
نگون کن سر جاودانرا ز تخت
مرادار شاداندل و نیکبخت
چو برداشت از پیش یزدان سرش
بجوشن بپوشید روشن برش
کمر بر میان بست و برجست زود
بجنگ اندر آمد بکردار دود
بفرمود تا سخت بر هر دری
بجنگ اندر آید یکی لشکری
بدان چوب و نفط آتش اندر زدند
ز برشان همی سنگ بر سر زدند
زبانگ کمانهای چرخ و ز دود
شده روی خورشید تابان کبود
ز عراده و منجنیق و ز گرد
زمین نیلگون شد هوا لاژورد
خروشیدن پیل و بانگ سران
درخشیدن تیغ و گرز گران
تو گفتی برآویخت با شید ماه
ز باریدن تیر و گرد سیاه
ز نفط سیه چوبها برفروخت
به فرمان یزدان چو هیزم بسوخت
نگون باره گفتی که برداشت پای
بکردار کوه اندر آمد ز جای
وزان باره چندی ز ترکان دلیر
نگون اندر آمد چو باران بزیر
که آید بدام اندرون ناگهان
سر آرد بران شوربختی جهان
بپیروزی از لشکر شهریار
برآمد خروشیدن کارزار
سوی رخنهٔ دژ نهادند روی
بیامد دمان رستم کینهجوی
خبر شد بنزدیک افراسیاب
کجا بارهٔ شارستان شد خراب
پس افراسیاب اندر آمد چو گرد
به جهن و بگرسیوز آواز کرد
که با بارهٔ دژ شما را چه کار
سپه را ز شمشیر باید حصار
ز بهر بر و بوم و پیوند خویش
همان از پی گنج و فرزند خویش
ببندیم دامن یک اندر دگر
نمانیم بر دشمنان بوم و بر
سپاهی ز ترکان گروها گروه
بدان رخنه رفتند بر سان کوه
بکردار شیران برآویختند
خروش از دو رویه برانگیختند
سواران ترکان بکردار بید
شده لرزلرزان و دل نااامید
برستم بفرمود پس شهریار
پیاده هرآنکس که بد نامدار
که پیش اندر آید بدان رخنه گاه
همیدون بی نیزهور کینهخواه
ابا ترکش و تیغ و تیر و تبر
سوار ایستاده پس نیزهور
سواران جنگی نگهدارشان
بدانگه که شد سخت پیکارشان
سوار و پیاده بهر سو گروه
بجنگ اندر آمد بکردار کوه
برخنه در آورد یکسر سپاه
چو شیر ژیان رستم کینهخواه
پیاده بیامد بکردار گرد
درفش سیه را نگونسار کرد
نشان سپهدار ایران بنفش
بران باره زد شیر پیکر درفش
بپیروزی شاه ایران سپاه
برآمد خروشیدن از رزمگاه
فراوان ز توران سپه کشته شد
سر بخت تورانیان گشته شد
بدانگه کجا رزمشان شد درشت
دو تن رستم آورد ازیشان بمشت
چو گرسیو و جهن رزم آزمای
که بد تخت توران بدیشان بپای
برادر یکی بود و فرخ پسر
چنین آمد از شوربختی بسر
بدان شارستان اندر آمد سپاه
چنان داغدل لشکری کینهخواه
بتاراج و کشتن نهادند روی
برآمد خروشیدن های هوی
زن و کودکان بانگ برداشتند
بایرانیان جای بگذاشتند
چه مایه زن و کودک نارسید
که زیر پی پیل شد ناپدید
همه شهر توران گریزان چو باد
نیامد کسی را بر و بوم یاد
بشد بخت گردان ترکان نگون
بزاری همه دیدگان پر ز خون
زن و گنج و فرزند گشته اسیر
ز گردون روان خسته و تن بتیر
بایوان برآمد پس افراسیاب
پر از خون دل از درد و دیده پرآب
بران باره بر شد که بد کاخ اوی
بیامد سوی شارستان کرد روی
دو بهره ز جنگاوران کشته دید
دگر یکسر از جنگ برگشته دید
خروش سواران و بانگ زنان
هم از پشت پیلان تبیره زنان
همی پیل بر زندگان راندند
همی پشتشان بر زمین ماندند
همه شارستان دود و فریاد دید
همان کشتن و غارت و باد دید
یکی شاد و دیگر پر از درد و رنج
چنانچون بود رسم و رای سپنج
چو افراسیاب آنچنان دید کار
چنان هول و برگشتن کارزار
نه پور و برادر نه بوم و نه بر
نه تاج و نه گنج و نه تخت و کمر
همی گفت با دل پر از داغ و درد
که چرخ فلک خیره با من چه کرد
بدیده بدیدم همان روزگار
که آمد مرا کشتن و مرگ خوار
پر از درد ازان باره آمد فرود
همی داد تخت مهی را درود
همی گفت کی بینمت نیز باز
ایاروز شادی و آرام و ناز
وزان جایگه خیره شد ناپدید
تو گفتی چو مرغان همی بر پرید
در ایوان که در دژ برآورده بود
یکی راه زیر زمین کرده بود
ازان نامداران دو صد برگزید
بران راه بیراه شد ناپدید
وزآنجای راه بیابان گرفت
همه کشورش ماند اندر شگفت
نشانی ندادش کس اندر جهان
بدان گونه آواره شد در نهان
چو کیخسرو آمد درایوان اوی
بپای اندر آورد کیوان اوی
ابر تخت زرینش بنشست شاه
بجستنش بر کرد هر سو سپاه
فراوان بجستند جایی نشان
نیامد ز سالار گردنکشان
ز گرسیوز و جهن پرسید شاه
ز کار سپهدار توران سپاه
که چون رفت و آرامگاهش کجاست
نهان گشته ز ایدر پناهش کجاست
ز هر گونه گفتند و خسرو شنید
نیامد همی روشنایی پدید
بایرانیان گفت پیروز شاه
که دشمن چو آواره گردد ز گاه
ز گیتی برو نام و کام اندکیست
ورا مرگ با زندگانی یکیست
ز لشکر گزین کرد پس بخردان
جهاندیده و کار بین موبدان
بدیشان چنین گفت کباد بید
همیشه بهر کار با داد بید
در گنج این ترک شوریده بخت
شما را سپردم بکوشید سخت
نباید که بر کاخ افراسیاب
بتابد ز چرخ بلند آفتاب
هم آواز پوشیدهرویان اوی
نخواهم که آید ز ایوان بکوی
نگهبان فرستاد سوی گله
که بودند گلد دژ اندر یله
ز خویشان او کس نیازرد شاه
چنانچون بود در خور پیشگاه
چو زان گونه دیدند کردار اوی
سپه شد سراسر پر از گفت و گوی
که کیخسرو ایدر بدان سان شدست
که گویی سوی باب مهمان شدست
همی یاد نایدش خون پدر
بخیره بریده ببیداد سر
همان مادرش را که از تخت و گاه
ز پرده کشیدند یکسو براه
شبان پروریدست وز گوسفند
مزیدست شیر این شه هوشمند
چرا چون پلنگان بچنگال تیز
نه انگیزد از خان او رستخیز
فرود آورد کاخ و ایوان اوی
برانگیزد آتش ز کیوان اوی
ز گفتار ایرانیان پس خبر
بکیخسرو آمد همه در بدر
فرستاد کس بخردان را بخواند
بسی داستان پیش ایشان براند
که هر جای تندی نباید نمود
سر بیخرد را نشاید ستود
همان به که با کینه داد آوریم
بکام اندرون نام یاد آوریم
که نیکیست اندر جهان یادگار
نماند بکس جاودان روزگار
همین چرخ گردنده با هر کسی
تواند جفا گستریدن بسی
ازان پس بفرمود شاه جهان
که آرند پوشیدگان را نهان
چو ایرانیان آگهی یافتند
پر از کین سوی کاخ بشتافتند
بران گونه بردند گردان گمان
که خسرو سرآرد بریشان زمان
بخوری همی نزدشان خواستند
بتاراج و کشتن بیاراستند
ز ایوان بزاری برآمد خروش
که ای دادگر شاه بسیار هوش
تو دانی که ما سخت بیچارهایم
نه بر جای خواری و پیغارهایم
بر شاه شد مهتر بانوان
ابا دختران اندر آمد نوان
پرستنده صد پیش هر دختری
ز یاقوت بر هر سری افسری
چو خورشید تابان ازیشان گهر
بپیش اندر افگنده از شرم سر
بیک دست مجمر بیک دست جام
برافروخته عنبر و عود خام
تو گفتی که کیوان ز چرخ برین
ستاره فشاند همی بر زمین
مه بانوان شد بنزدیک تخت
ابر شهریار آفرین کرد سخت
همان پروریده بتان طراز
برین گونه بردند پیشش نماز
همه یکسره زار بگریستند
بدان شوربختی همی زیستند
کسی کو ندیدست جز کام و ناز
برو بر ببخشای روز نیاز
همی خواندند آفرینی بدرد
که ای نیکدل خسرو رادمرد
چه نیکو بدی گر ز توران زمین
نبودی بدلت اندرون ایچ کین
تو ایدر بجشن و خرام آمدی
ز شاهان درود و پیام آمدی
برین بوم بر نیست خود کدخدای
بتخت نیا بر نهادی تو پای
سیاوش نگشتی بخیره تباه
ولیکن چنین گشت خورشید و ماه
چنان کرد بدگوهر افراسیاب
که پیش تو پوزش نبیند بخواب
بسی دادمش پند و سودی نداشت
بخیره همی سر ز پندم بگاشت
گوای منست آفرینندهام
که بارید خون از دو بینندهام
چو گرسیوز و جهن پیوند تو
که ساید بزاری کنون بند تو
ز بهر سیاوش که در خان من
چه تیمار بد بر دل و جان من
که افراسیاب آن بداندیش مرد
بسی پند بشنید و سودش نکرد
بدان تا چنین روزش آید بسر
شود پادشاهیش زیر و زبر
بتاراج داده کلاه و کمر
شده روز او تار و برگشته سر
چنین زندگانی همی مرگ اوست
شگفت آنک بر تن ندردش پوست
کنون از پی بیگناهان بما
نگه کن بر آیین شاهان بما
همه پاک پیوستهٔ خسرویم
جز از نام او در جهان نشنویم
ببد کردن جادو افراسیاب
نگیرد برین بیگناهان شتاب
بخواری و زخم و بخون ریختن
چه بر بیگنه خیره آویختن
که از شهریاران سزاوار نیست
بریدن سری کان گنهکار نیست
ترا شهریارا جز اینست جای
نماند کسی در سپنجی سرای
هم آن کن که پرسد ز تو کردگار
نپیچی ازان شرم روز شمار
چو بشنید خسرو ببخشود سخت
بران خوبرویان برگشت بخت
که پوشیدهرویان از آن درد و داغ
شده لعل رخسارشان چون چراغ
بپیچید دل بخردان را ز درد
ز فرزند و زن هر کسی یاد کرد
همی خواندند آفرینی بزرگ
سران سپه مهتران سترگ
کز ایشان شه نامبردار کین
نخواهد ز بهر جهان آفرین
چنین گفت کیخسرو هوشمند
که هر چیز کان نیست ما را پسند
نیاریم کس را همان بد بروی
وگر چند باشد جگر کینهجوی
چو از کار آن نامدار بلند
براندیشم اینم نیاید پسند
که بد کرد با پرهنر مادرم
کسی را همان بد بسر ناورم
بفرمودشان بازگشتن بجای
چنان پاکزاده جهان کدخدای
بدیشان چنین گفت کایمن شوید
ز گوینده گفتار بد مشنوید
کزین پس شما را ز من بیم نیست
مرا بیوفایی و دژخیم نیست
تن خویش را بد نخواهد کسی
چو خواهد زمانش نباشد بسی
بباشید ایمن بایوان خویش
بیزدان سپرده تن و جان خویش
بایرانیان گفت پیروزبخت
بماناد تا جاودان تاج و تخت
همه شهر توران گرفته بدست
بایران شما را سرای و نشست
ز دلها همه کینه بیرون کنید
بمهر اندرین کشور افسون کنید
که از ما چنین دردشان دردلست
ز خون ریختن گرد کشور گلست
همه گنج توران شما را دهم
بران گنج دادن سپاهی نهم
بکوشید و خوبی بکار آورید
چو دیدند سرما بهار آورید
من ایرانیانرا یکایک نه دیر
کنم یکسر از گنج دینار سیر
ز خون ریختن دل بباید کشید
سر بیگناهان نباید برید
نه مردی بود خیره آشوفتن
بزیر اندر آورده را کوفتن
ز پوشیدهرویان بپیچید روی
هرآن کس که پوشیده دارد بکوی
ز چیز کسان سر بتابید نیز
که دشمن شود دوست از بهر چیز
نیاید جهانآفرین را پسند
که جوینده بر بیگناهان گزند
هرآنکس که جوید همی رای من
نباید که ویران کند جای من
و دیگر که خوانند بیداد و شوم
که ویران کند مهتر آباد بوم
ازان پس بلشکر بفرمود شاه
گشادن در گنج توران سپاه
جز از گنج ویژه رد افراسیاب
که کس را نبود اندران دست یاب
ببخشید دیگر همه بر سپاه
چه گنج سلیح و چه تخت و کلاه
ز هر سو پراگنده بی مر سپاه
زترکان بیامد بنزدیک شاه
همی داد زنهار و بنواختشان
بزودی همی کار بر ساختشان
سران را ز توران زمین بهر داد
بهر نامداری یکی شهر داد
بهر کشوری هر که فرمان نبرد
ز دست دلیران او جان نبرد
شدند آن زمان شاه را چاکران
چو پیوسته شد نامهٔ مهتران
ز هر سو فرستادگان نزد شاه
یکایک سر اندر نهاده براه
ابا هدیه و نامهٔ مهتران
شده یک بیک شاه را چاکران
دبیر نویسنده را پیش خواند
سخن هرچ بایست با او براند
سرنامه کرد آفرین از نخست
بدان کو زمین از بدیها بشست
چنان اختر خفته بیدار کرد
سر جاودان را نگونسار کرد
توانایی و دانش و داد ازوست
بگیتی ستم یافته شاد ازوست
دگر گفت کز بخت کاموس کی
بزرگ و جهاندیده و نیکپی
گشاده شد آن گنگ افراسیاب
سر بخت او اندر آمد بخواب
بیک رزمگاه از نبرده سران
سرافراز با گرزهای گران
همانا که افگنده شد صد هزار
بگلزریون در یکی کارزار
وز آن پس برآمد یکی باد سخت
که برکند شاداب بیخ درخت
بب اندر افتاد چندی سپاه
که جستند بر ما یکی دستگاه
بوردگه در چنان شد سوار
که از ما یکی را دو صد شد شکار
وز آن جایگه رفت ببهشت گنگ
حصاری پر از مردم و جای تنگ
بجنگ حصار اندرون سیهزار
همانا که شد کشته در کارزار
همان بد که بیدادگر بود مرد
ورا دانش و بخت یاری نکرد
همه روی کشور سپه گسترید
شدست او کنون از جهان ناپدید
ازین پس فرستم بشاه آگهی
ز روزی که باشد مرا فرهی
ازان پس بیامد به شادی نشست
پری روی پیش اندرون می بدست
ببد تا بهار اندرآورد روی
جهان شد بهشتی پر از رنگ و بوی
همه دشت چون پرنیان شد برنگ
هوا گشت برسان پشت پلنگ
گرازیدن گور و آهو بدشت
بدین گونه بر چند خوشی گذشت
به نخچیر یوزان و پرنده باز
همه مشک بویان بتان طراز
همه چارپایان بکردار گور
پراگنده و آگنده کردن بزور
بگردن بکردار شیران نر
بسان گوزنان بگوش و بسر
ز هر سو فرستاد کارآگهان
همی چست پیدا ز کار جهان
پس آگاهی آمد ز چین و ختن
از افراسیاب و ازان انجمن
که فغفور چین باوی انباز گشت
همه روی کشور پرآواز گشت
ز چین تا بگلزریون لشکرست
بریشان چو خاقان چین سرورست
نداند کسی راز آن خواسته
پرستنده و اسب آراسته
که او را فرستاد خاقان چین
بشاهی برو خواندند آفرین
همان گنج پیرانش آمد بدست
شتروار دینار صدبار شست
چو آن خواسته برگرفت از ختن
سپاهی بیاورد لشکر شکن
چو زین گونه آگاهی آمد بشاه
بنزدیک زنهار داده سپاه
همه بازگشتند ز ایرانیان
ببستند خون ریختن را میان
چو برداشت افراسیاب از ختن
یکی لشکری شد برو انجمن
که گفتی زمین برنتابد همی
ستاره شمارش نیابد همی
ز چین سوی کیخسرو آورد روی
پر از درد با لشکری کینهجوی
چو کیخسرو آگاه شد زان سپاه
طلایه فرستاد چندی براه
بفرمود گودرز کشواد را
سپهدار گرگین و فرهاد را
که ایدر بباشید با داد و رای
طلایه شب و روز کرده بپای
بگودرز گفت این سپاه تواند
چو کار آید اندر پناه تواند
ز ترکان هرآنگه که بینی یکی
که یاد آرد از دشمنان اندکی
هم اندر زمان زنده بر دارکن
دو پایش ز بر سر نگونسار کن
چو بیرنج باشد تو بیرنج باش
نگهبان این لشکر و گنج باش
تبیره برآمد ز پرده سرای
خروشیدن زنگ و هندی داری
بدین سان سپاهی بیامد ز گنگ
که خورشید را آرزو کرد جنگ
چو بیرون شد از شهر صف بر کشید
سوی کوکها لشکر اندر کشید
میان دو لشکر دو منزل بماند
جهانداران گردنکشان را بخواند
چنین گفت کامشب مجنبید هیچ
نه خوب آید آرامش اندر بسیچ
طلایه برافگند بر گرد دشت
همه شب همی گرد لشکر بگشت
بیک هفته بودش هم آنجا درنگ
همی ساخت آرایش و ساز جنگ
بهشتم بیامد طلایه ز راه
بخسرو خبر داد کآمد سپاه
سپه را بدان سان بیاراست شاه
که نظاره گشتند خورشید و ماه
چو افراسیاب آن سپه را بدید
بیامد برابر صفی برکشید
بفرزانگان گفت کین دشت رزم
بدل مر مرا چون خرامست و بزم
مرا شاد بر گاه خواب آمدی
چو رزمم نبودی شتاب آمدی
کنون مانده گشتم چنین در گریز
سری پر ز کینه دلی پرستیز
بر آنم که از بخت کیخسروست
و گر بر سرم روزگاری نوست
بر آنم که با او شوم همنبرد
اگر کام یابم اگر مرگ و درد
بدو گفت هر کس فرزانه بود
گر از خویش بود ار ز بیگانه بود
که گر شاه را جست باید نبرد
چرا باید این لشکر و دار و برد
همه چین و توران بپیش تواند
ز بیگانگان ار ز خویش تواند
فدای تو بادا همه جان ما
چنین بود تا بود پیمان ما
اگر صد شود کشته گر صد هزار
تن خویش را خوار مایه مدار
همه سربسر نیکخواه توایم
که زنده بفر کلاه توایم
وزآن پس برآمد ز لشکر خروش
زمین و زمان شد پر از جنگ و جوش
ستاره پدید آمد از تیره گرد
رخ زرد خورشید شد لاژورد
سپهدار ترکان ازان انجمن
گزین کرد کار آزموده دو تن
پیامی فرستاد نزدیک شاه
که کردی فراوان پس پشت راه
همانا که فرسنگ ز ایران هزار
بود تا بگنگ اندر ای شهریار
ز ریگ و بیابان وز کوه و شخ
دو لشکر برین سان چو مور و ملخ
زمین همچو دریا شد از خون کین
ز گنگ و ز چین تا بایران زمین
اگر خون آن کشتگان را ز خاک
بژرفی برد رای یزدان پاک
همانا چو دریای قلزم شود
دولشکر بخون اندرون گم شود
اگر گنج خواهی ز من گر سپاه
وگر بوم ترکان و تخت و کلاه
سپارم ترا من شوم ناپدید
جز از تیغ جان را ندارم کلید
مکن گر ترا من پدر مادرم
ز تخم فریدون افسونگرم
ز کین پدر گر دلت خیره شد
چنین آب من پیش تو تیره شد
ازان بد سیاوش گنهکار بود
مرا دل پر از درد و تیمار بود
دگر گردش اختران بلند
که هم باپناهند و هم باگزند
مرا سالیان شست بر سر گذشت
که با نامداری نرفتم بدشت
تو فرزندی و شاه ایران توی
برزم اندرون چنگ شیران توی
یکی رزمگاهی گزین دوردست
نه بر دامن مرد خسروپرست
بگردیم هر دو بوردگاه
بجایی کزو دور ماند سپاه
اگر من شوم کشته بر دست تو
ز دریا نهنگ آورد شست تو
تو با خویش و پیوند مادر مکوش
بپرهیز وز کینه چندین مجوش
وگر تو شوی کشته بر دست من
بزنهار یزدان کزان انجمن
نمانم که یک تن بپیچد ز درد
دگر بیند از باد خاک نبرد
ز گوینده بشنید خسرو پیام
چنین گفت با پور دستان سام
که این ترک بدساز مردم فریب
نبیند همی از بلندی نشیب
بچاره چنین از کف ما بجست
نماید که بر تخت ایران نشست
ز آورد چندین بگوید همی
مگر دخمهٔ شیده جوید همی
نبیره فریدن و پور پشنگ
بورد با او مرا نیست ننگ
بدو گفت رستم که ای شهریار
بدین در مدار آتش اندر کنار
که ننگست بر شاه رفتن بجنگ
وگر همنبرد تو باشد پشنگ
دگر آنک گوید که با لشکرم
مکن چنگ با دوده و کشورم
ز دریا بدریا ترا لشکرست
کجا رایشان زین سخن دیگرست
چو پیمان یزدان کنی با نیا
نشاید که در دل بود کیمیا
بانبوه لشکر بجنگ اندر آر
سخن چند آلودهٔ نابکار
ز رستم چو بشنید خسرو سخن
یکی دیگر اندیشه افگند بن
بگوینده گفت این بداندیش مرد
چنین با من آویخت اندر نبرد
فزون کرد ازین با سیاوش وفا
زبان پر فسون بود دل پرجفا
سپهبد بکژی نگیرد فروغ
زبان خیره پرتاب و دل پر دروغ
گر ایدونک رایش نبردست و بس
جز از من نبرد ورا هست کس
تهمتن بجایست و گیو دلیر
که پیکار جویند با پیل و شیر
اگر شاه با شاه جوید نبرد
چرا باید این دشت پرمرد کرد
نباشد مرا با تو زین بیش جنگ
ببینی کنون روز تاریک و تنگ
فرستاد برگشت و آمد چو باد
شنیده سراسر برو کرد یاد
پر از درد شد جان افراسیاب
نکرد ایچ بر جنگ جستن شتاب
سپه را بجنگ اندر آورد شاه
بجنبید ناچار دیگر سپاه
یکی با درنگ و یکی با شتاب
زمین شد بکردار دریای آب
ز باریدن تیر گفتی ز ابر
همی ژاله بارید بر خود و ببر
ز شبگیر تا گشت خورشید لعل
زمین پر ز خون بود در زیر نعل
سپه بازگشتند چون تیره گشت
که چشم سواران همی خیره گشت
سپهدار با فر و نیرنگ و ساز
چو آمد به لشکرگه خویش باز
چنین گفت با طوس کامروز جنگ
نه بر آرزو کرد پور پشنگ
گمانم که امشب شبیخون کند
ز دل درد دیرینه بیرون کند
یکی کنده فرمود کردن براه
برآن سو که بد شاه توران سپاه
چنین گفت کآتش نسوزید کس
نباید که آید خروش جرس
ز لشکر سواران که بودند گرد
گزین کرد شاه و برستم سپرد
دگر بهره بگزید ز ایرانیان
که بندند بر تاختن بر میان
بطوس سپهدار داد آن گروه
بفرمود تا رفت بر سوی کوه
تهمتن سپه را بهامون کشید
سپهبد سوی کوه بیرون کشید
بفرمود تا دور بیرون شوند
چپ و راست هر دو بهامون شوند
طلایه مدارند و شمع و چراغ
یکی سوی دشت و یکی سوی راغ
بدان تا اگر سازد افرسیاب
برو بر شبیخون بهنگام خواب
گر آید سپاه اندر آید ز پس
بماند نباشدش فریادرس
بره کنده پیش و پس اندر سپاه
پس کنده با لشکر و پیل شاه
سپهدار ترکان چو شب در شکست
میان با سپه تاختن را ببست
ز لشکر جهاندیدگان را بخواند
ز کار گذشته فراوان براند
چنین گفت کین شوم پر کیمیا
چنین خیره شد بر سپاه نیا
کنون جمله ایرانیان خفتهاند
همه لشکر ما برآشفتهاند
کنون ما ز دل بیم بیرون کنیم
سحرگه بریشان شبیخون کینم
گر امشب بر ایشان بیابیم دست
ببیشی ابر تخت باید نشست
وگر بختمان بر نگیرد فروغ
همه چاره بادست و مردی دروغ
برین برنهادند و برخاستند
ز بهر شبیخون بیاراستند
ز لشکر گزین کرد پنجه هزار
جهاندیده مردان خنجرگزار
برفتند کارآگهان پیش شاه
جهاندیده مردان با فر و جاه
ز کارآگهان آنک بد رهنمای
بیامد بنزدیک پرده سرای
بجایی غو پاسبانان ندید
تو گفتی جهان سربسر آرمید
طلایه نه و آتش و باد نه
ز توران کسی را بدل یاد نه
چو آن دید برگشت و آمد دوان
کزیشان کسی نیست روشنروان
همه خفتگان سربسرمردهاند
وگر نه همه روز می خوردهاند
بجایی طلایه پدیدار نیست
کس آن خفتگان را نگهدار نیست
چو افراسیاب این سخنها شنود
بدلش اندرون روشنایی فزود
سپه را فرستاد و خود برنشست
میان یلی تاختن را ببست
برفتند گردان چو دریای آب
گرفتند بر تاختن بر شتاب
بران تاختن جنبش و ساز نه
همان نالهٔ بوق و آواز نه
چو رفتند نزدیک پرده سرای
برآمد خروشیدن کر نای
غو طبل بر کوهه زین بخاست
درفش سیه را برآورد راست
ز لشکر هرآنکس که بد پیشرو
برانگیختند اسب و برخاست غو
بکنده در افتاد چندی سوار
بپیچید دیگر سر از کارزار
ز یک دست رستم برآمد ز دشت
ز گرد سواران هواتیره گشت
ز دست دگر گیو گودرز و طوس
بپیش اندرون نالهٔ بوق و کوس
شهنشاه باکاویانی درفش
هوا شد ز تیغ سواران بنفش
برآمد ده و گیر و بربند و کش
نه با اسب تاب و نه با مرد هش
ازیشان ز صد نامور ده بماند
کسی را که بد اختر بد براند
چو آگاهی آمد برین رزمگاه
چنان خسته بد شاه توران سپاه
که از خستگی جمله گریان شدند
ز درد دل شاه بریان شدند
چنین گفت کز گردش آسمان
نیابد گذر دانشی بیگمان
چو دشمن همی جان بسیچد نه چیز
بکوشیم ناچار یک دست نیز
اگر سربسر تن بکشتن دهیم
وگر ایرجی تاج بر سر نهیم
برآمد خروش از دو پردهسرای
جهان پر شد از نالهٔ کر نای
گرفتند ژوپین و خنجر بکف
کشیدند لشکر سه فرسنگ صف
بکردار دریا شد آن رزمگاه
نه خورشید تابنده روشن نه ماه
سپاه اندر آمد همی فوج فوج
بران سان که برخیزد از باد موج
در و دشت گفتی همه خون شدست
خور از چرخ گردنده بیرون شدست
کسی را نبد بر تن خویش مهر
بقیر اندر اندود گفتی سپهر
همانگه برآمد یکی تیره باد
که هرگز ندارد کسی آن بیاد
همی خاک برداشت از رزمگاه
بزد بر سر و چشم توران سپاه
ز سرها همی ترگها برگرفت
بماند اندران شاه ترکان شگفت
همه دشت مغز سر و خون گرفت
دل سنگ رنگ طبر خون گرفت
سواران توران که روز درنگ
زبون داشتندی شکار پلنگ
ندیدند با چرخ گردان نبرد
همی خاک برداشت از دشت مرد
چو کیخسرو آن خاک و آن باد دید
دل و بخت ایرانیان شاد دید
ابا رستم و گیو گودرز و طوس
ز پشت سپاه اندر آورد کوس
دهاده برآمد ز قلب سپاه
ز یک دست رستم ز یک دست شاه
شد اندر هوا گرد برسان میغ
چه میغی که باران او تیر و تیغ
تلی کشته هر جای چون کوه کوه
زمین گشته از خون ایشان ستوه
هوا گشت چون چادر نیلگون
زمین شد بکردار دریای خون
ز تیر آسمان شد چو پر عقاب
نگه کرد خیره سر افراسیاب
بدید آن درفشان درفش بنفش
نهان کرد بر قلبگه بر درفش
سپه را رده بر کشیده بماند
خود و نامداران توران براند
زخویشان شایسته مردی هزار
بنزدیک او بود در کارزار
به بیراه راه بیابان گرفت
برنج تن از دشمنان جان گرفت
ز لشکر نیا را همی جست شاه
بیامد دمان تا بقلب سپاه
ز هر سوی پویید و چندی شتافت
نشان پی شاه توران نیافت
سپه چون نگه کرد در قلبگاه
ندیدند جایی درفش سیاه
ز شه خواستند آن زمان زینهار
فروریختند آلت کارزار
چو خسرو چنان دید بنواختشان
ز لشکر جدا جایگه ساختشان
بفرمود تا تخت زرین نهند
بخیمه در آرایش چین نهند
میآورد و رامشگران را بخواند
ز لشکر فراوان سران را بخواند
شبی کرد جشنی که تا روز پاک
همی مرده برخاست از تیره خاک
چو خورشید بر چرخ بنمود پشت
شب تیره شد از نمودن درشت
شهنشاه ایران سر و تن بشست
یکی جایگاه پرستش بجست
کز ایرانیان کس مر او را ندید
نه دام و دد آوای ایشان شنید
ز شبگرد تا ماه بر چرخ ساج
بسر بر نهاد آن دلافروز تاج
ستایش همی کرد برکردگار
ازان شادمان گردش روزگار
فراوان بمالید بر خاک روی
برخ بر نهاد از دو دیده دو جوی
و زآنجا بیامد سوی تاج و تخت
خرامان و شادان دل و نیکبخت
از ایرانیان هرک افگنده بود
اگر کشته بودند گر زنده بود
ازان خاک آورد برداشتند
تن دشمنان خوار بگذاشتند
همه رزمگه دخمهها ساختند
ازان کشتگان چو بپرداختند
ز چیزی که بود اندران رزمگاه
ببخشید شاه جهان بر سپاه
و زآنجا بشد شاه ببهشت گنگ
همه لشکر آباد با ساز جنگ
چو آگاهی آمد بماچین و چین
ز ترکان وز شاه ایران زمین
بپیچید فغفور و خاقان بدرد
ز تخت مهی هر کسی یاد کرد
وزان یاوریها پشیمان شدند
پراندیشه دل سوی درمان شدند
همی گفت فغفور کافراسیاب
ازین پس نبیند بزرگی بخواب
ز لشکر فرستادن و خواسته
شود کار ما بیگمان کاسته
پشیمانی آمد همه بهر ما
کزین کار ویران شود شهر ما
ز چین و ختن هدیهها ساختند
بدان کار گنجی بپرداختند
فرستادهای نیکدل را بخواند
سخنهای شایسته چندی براند
یکی مرد بد نیکدل نیک خواه
فرستاد فغفور نزدیک شاه
طرایف بچین اندرون آنچ بود
ز دینار وز گوهر نابسود
بپوزش فرستاد نزدیک شاه
فرستادگان برگرفتند راه
بزرگان چین بیدرنگ آمدند
بیک هفته از چین بگنگ آمدند
جهاندار پیروز بنواختشان
چنانچون ببایست بنشاختشان
بپذرفت چیزی که آورده بود
طرایف بد و بدره و پرده بود
فرستاده را گفت کو را بگوی
که خیره بر ما مبر آب روی
نباید که نزد تو افراسیاب
بیاید شب تیره هنگام خواب
فرستاده برگشت و آمد چو باد
بفغفور یکسر پیامش بداد
چو بشنید فغفور هنگام خواب
فرستاد کس نزد افراسیاب
که از من ز چین و ختن دور باش
ز بد کردن خویش رنجور باش
هرآنکس که او گم کند راه خویش
بد آید بداندیش را کار پیش
چو بشنید افراسیاب این سخن
پشیمان شد از کردههای کهن
بیفگند نام مهی جان گرفت
به بیراه، راه بیابان گرفت
چو با درد و با رنج و غم دید روز
بیامد دمان تا بکوه اسپروز
ز بدخواه روز و شب اندیشه کرد
شب روز را دل یکی پیشه کرد
بیامد ز چین تا بب زره
میان سوده از رنج و بند گره
چو نزدیک آن ژرف دریا رسید
مر آن را میان و کرانه ندید
بدو گفت ملاح کای شهریار
بدین ژرف دریا نیابی گذار
مرا سالیان هست هفتاد و هشت
ندیدم که کشتی بروبر گذشت
بدو گفت پر مایه افراسیاب
که فرخ کسی کو بمیرد در آب
مرا چون بشمشیر دشمن نکشت
چنانچون نکشتش نگیرد بمشت
بفرمود تا مهتران هر کسی
بب اندر آرند کشتی بسی
سوی گنگ دژ بادبان برکشید
بنیک و بدیها سر اندر کشید
چو آن جایگه شد بخفت و بخورد
برآسود از روزگار نبرد
چنین گفت کایدر بباشیم شاد
ز کار گذشته نگیریم یاد
چو روشن شود تیره گرن اخترم
بکشتی بر آب زره بگذرم
ز دشمن بخواهم همان کین خویش
درفشان کنم راه و آیین خویش
چو کیخسرو آگاه شد زین سخن
که کار نو آورد مرد کهن
به رستم چنین گفت کافراسیاب
سوی گنگ دژ شد ز دریای آب
بکردار کرد آنچ با ما بگفت
که ما را سپهر بلندست جفت
بکشتی بب زره برگذشت
همه رنج ما سربسر باد گشت
مرا با نیا جز بخنجر سخن
نباشد نگردانم این کین کهن
بنیروی یزدان پیروزگر
ببندم بکین سیاوش کمر
همه چین و ماچین سپه گسترم
بدریای کیماک بر بگذرم
چو گردد مرا راست ماچین و چین
بخواهیم باژی ز مکران زمین
بب زره بگذرانم سپاه
اگر چرخ گردان بود نیکخواه
اگر چند جایی درنگ آیدم
مگر مرد خونی بچنگ آیدم
شما رنج بسیار برداشتید
بر و بوم آباد بگذاشتید
همین رنج بر خویشتن برنهید
ازان به که گیتی بدشمن دهید
بماند ز ما نام تا رستخیز
بپیروزی و دشمن اندر گریز
شدند اندران پهلوانان دژم
دهان پر ز باد ابروان پر زخم
که دریای با موج و چندین سپاه
سر و کار با باد و شش ماه راه
که داند که بیرون که آید ز آب
بد آمد سپه را ز افراسیاب
چو خشکی بود ما بجنگ اندریم
بدریا بکام نهنگ اندریم
همی گفت هر گونهای هر کسی
بدانگه که گفتارها شد بسی
همی گفت رستم که ای مهتران
جهان دیده و رنجبرده سران
نباید که این رنج بی بر شود
به ناز و تن آسانی اندر شود
و دیگر که این شاه پیروزگر
بیابد همی ز اختر نیک بر
از ایران برفتیم تا پیش گنگ
ندیدیم جز چنگ یازان بجنگ
ز کاری که سازد همی برخورد
بدین آمد و هم بدین بگذرد
چو بشنید لشکر ز رستم سخن
یکی پاسخ نو فگندند بن
که ما سربسر شاه را بندهایم
ابا بندگی دوست دارندهایم
بخشکی و بر آب فرمان رواست
همه کهترانیم و پیمان وراست
ازان شاد شد شاه و بنواختشان
یکایک باندازه بنشاختشان
در گنجهای نیا برگشاد
ز پیوند و مهرش نکرد ایچ یاد
ز دینار و دیبای گوهرنگار
هیونان شایسته کردند بار
همیدون ز گنج درم صد هزار
ببردند با آلت کارزار
ز گاوان گردون کشان ده هزار
ببر دند تا خود کی آید بکار
هیونان ز گنج درم ده هزار
بسی بار کردند با شهریار
بفرمود زان پس بهنگام خواب
که پوشیده رویان افراسیاب
ز خویشان و پیوند چندانک هست
اگر دخترانند اگر زیر دست
همه در عماری براه آوردند
ز ایوان بمیدان شاه آوردند
دو از نامداران گردنکشان
که بودند هر یک بمردی نشان
چو جهن و چو گرسیوز ارجمند
بمهد اندرون پای کرده ببند
همه خویش و پیوند افراسیاب
ز تیمارشان دیده کرده پر آب
نواها که از شهرها یادگار
گروگان ستد ترک چینی هزار
سپرد آن زمان گیو را شهریار
گزین کرد ز ایرانیان ده هزار
بدو گفت کای مرد فرخنده پی
برو با سپه پیش کاوس کی
بفرمود تا پیش او شد دبیر
بیاورد قرطاس و چینی حریر
یکی نامه از قیر و مشک و گلاب
بفرمود در کار افراسیاب
چو شد خامه از مشک وز قیر تر
نخست آفرین کرد بر دادگر
که دارنده و بر سر آرنده اوست
زمین و زمان را نگارنده اوست
همو آفرینندهٔ پیل و مور
ز خاشاک تا آب دریای شور
همه با توانایی او یکیست
خداوند هست و خداوند نیست
کسی را که او پروراند بمهر
بر آنکس نگردد بتندی سپهر
ازو باد بر شاه گیتی درود
کزو خیزد آرام را تار و پود
رسیدم بدین دژ که افراسیاب
همی داشت از بهر آرام و خواب
بدو اندرون بود تخت و کلاه
بزرگی و دیهیم و گنج و سپاه
چهل پیل زیشان همه بسته گشت
هر آنکس که برگشت تن خسته گشت
بگوید کنون گیو یک یک بشاه
سخن هرچ رفت اندرین رزمگاه
چو بر پیش یزدان گشایی دو لب
نیایش کن از بهر من روز و شب
کشیدیم لشکر بما چین و چین
و زآن روی رانم بمکران زمین
و زآن پس بر آب زره بگذرم
اگر پای یزدان بود یاورم
ز پیش شهنشاه برگشت گیو
ابا لشکری گشن و مردان نیو
چو باد هوا گشت و ببرید راه
بیامد بنزدیک کاوس شاه
پس آگاهی آمد بکاوس کی
ازان پهلوان زادهٔ نیک پی
پذیره فرستاد چندی سپاه
گرانمایگان بر گرفتند راه
چو آمد بر شهر گیو دلیر
سپاهی ز گردان چو یک دشت شیر
چو گیو اندر آمد بنزدیک شاه
زمین را ببوسید بر پیش گاه
و رادید کاوس بر پای جست
بخندید و بسترد رویش بدست
بپرسیدش از شهریار و سپاه
ز گردنده خورشید و تابنده ماه
بگفت آن کجا دید گیو سترگ
ز گردان وز شهریار بزرگ
جوان شد زگفتار او مرد پیر
پس آن نامه بنهاد پیش دبیر
چو آن نامه بر شاه ایران بخواند
همه انجمن در شگفتی بماند
همه شاد گشتند و خرم شدند
ز شادی دو دیده پر از نم شدند
همه چیز دادند درویش را
بنفریده کردند بدکیش را
فرود آمد از تخت کاوس شاه
ز سر برگرفت آن کیانی کلاه
بیامد بغلتید بر تیره خاک
نیایش کنان پیش یزدان پاک
وز آن جایگه شد بجای نشست
بگرد دژ آیین شادی ببست
همی گفت با شاه گیو آنچ دید
سخن کز لب شاه ایران شنید
می آورد و رامشگران را بخواند
وز ایران نبرده سران را بخواند
ز هر گونهای گفت و پاسخ شنید
چنین تا شب تیره اندر چمید
برفتند با شمع یاران ز پیش
دلش شاد و خرم بایوان خویش
چو برزد خور از چرخ رخشان سنان
بپیچید شب گرد کرده عنان
تبیره بر آمد ز درگاه شاه
برفتند گردان بدان بارگاه
جهاندار پس گیو را پیش خواند
بران نامور تخت شاهی نشاند
بفرمود تا خواسته پیش برد
همان نامور سرفرازان گرد
همان بیگنه روی پوشیدگان
پس پرده اندر ستم دیدگان
همان جهن و گرسیوز بندسای
که او برد پای سیاوش ز جای
چو گرسیوز بدکنش را بدید
برو کرد نفرین که نفرین سزید
همان جهن را پای کرده ببند
ببردند نزدیک تخت بلند
بدان دختران رد افراسیاب
نگه کرد کاوس مژگان پر آب
پس پردهٔ شاهشان جای کرد
همانگه پرستنده بر پای کرد
اسیران و آنکس که بود از نوا
بیاراست مر هر یکی را جدا
یکی را نگهبان یکی را ببند
ببردند از پیش شاه بلند
ازان پس همه خواسته هرچ بود
ز دینار وز گوهر نابسود
بارزانیان داد تا آفرین
بخوانند بر شاه ایران زمین
دگر بردگان مهتران را سپرد
بایوان ببرد از بزرگان و خرد
بیاراستند از در جهن جای
خورش با پرستنده و رهنمای
بدژ بر یکی جای تاریک بود
ز دل دور با دخمه نزدیک بود
بگرسیوز آمد چنان جای بهر
چنینست کردار گردنده دهر
خنک آنکسی کو بود پادشا
کفی راد دارد دلی پارسا
بداند که گیتی برو بگذرد
نگردد بگرد در بی خرد
خرد چون شود از دو دیده سرشک
چنان هم که دیوانه خواهد پزشک
ازان پس کزیشان بپردخت شاه
ز بیگانه مردم تهی کرد گاه
نویسنده آهنگ قرطاس کرد
سر خامه برسان الماس کرد
نبشتند نامه بهر کشوری
بهر نامداری و هر مهتری
که شد ترک و چین شاه را یکسره
ببشخور آمد پلنگ و بره
درم داد و دینار درویش را
پراگنده و مردم خویش را
بدو هفته در پیش درگاه شاه
از انبوه بخشش ندیدند راه
سیم هفته بر جایگاه مهی
نشست اندر آرام با فرهی
ز بس نالهٔ نای و بانگ سرود
همی داد گل جام می را درود
بیک هفته از کاخ کاوس کی
همی موج برخاست از جام می
سر ماه نو خلعت گیو ساخت
همی زر و پیروزه اندر نشاخت
طبقهای زرین و پیروزه جام
کمرهای زرین و زرین ستام
پرستار با طوق و با گوشوار
همان یاره و تاج گوهر نگار
همان جامهٔ تخت و افگندنی
ز رنگ و ز بو وز پراگندنی
فرستاد تا گیو را خواندند
براورنگ زرینش بنشاندند
ببردند خلعت بنزدیک اوی
بمالید گیو اندران تخت روی
وزان پس بیامد خرامان دبیر
بیاورد قرطاس و مشک و عبیر
نبشتند نامه که از کردگار
بدادیم و خشنود از روزگار
که فرزند ما گشت پیروزبخت
سزای مهی وز در تاج و تخت
بدی را که گیتی همی ننگ داشت
جهانرا پر از غارت و جنگ داشت
ز دست تو آواره شد در جهان
نگویند نامش جز اندر نهان
همه ساله تا بود خونریز بود
ببدنامی و زشتی آویز بود
بزد گردن نوذر تاجدار
ز شاهان وز راستان یادگار
برادرکش و بدتن و شاه کش
بداندیش و بدراه و آشفته هش
پی او ممان تا نهد بر زمین
بتوران و مکران و دریای چین
جهان را مگر زو رهایی بود
سر بی بهایش بهایی بود
اگر داور دادگر یک خدای
همی بود خواهد ترا رهنمای
که گیتی بشویی ز رنج بدان
ز گفتار و کردار نابخردان
بداد جهان آفرین شاد باش
جهان را یکی تازه بنیاد باش
مگر باز بینم تورا شادمان
پر از درد گردد دل بدگمان
وزین پس جز از پیش یزدان پاک
نباشم کزویست امید و باک
بدان تا تو پیروز باشی و شاد
سرت سبز باد و دلت پر ز داد
جهان آفرین رهنمای تو باد
همیشه سر تخت جای تو باد
نهادند بر نامه بر مهر شاه
بر ایوان شه گیو بگزید راه
بره بر نبودش بجایی درنگ
بنزدیک کیخسرو آمد بگنگ
برو آفرین کرد و نامه بداد
پیام نیا پیش او کرد یاد
ز گفتار او شاد شد شهریار
میآورد و رامشگر و میگسار
همی خورد پیروز و شادان سه روز
چهارم چو بفروخت گیتی فروز
سپه را همه ترک و جوشن بداد
پیام نیا پیششان کرد یاد
مر آن را بگستهم نوذر سپرد
یکی لشکری نامبردار و گرد
ز گنگ گزین راه چین برگرفت
جهان را بشمشیر در بر گرفت
نبد روز بیکار و تیره شبان
طلایه بروز و بشب پاسبان
بدین گونه تا شارستان پدر
همی رفت گریان و پر کینه سر
همی گرد باغ سیاوش بگشت
بجایی که بنهاد خونریز تشت
همی گفت کز داور یک خدای
بخواهم که باشد مرا رهنمای
مگر همچنین خون افراسیاب
هم ایدر بریزم بکردار آب
و ز آن جایگه شد سوی تخت باز
همی گفت با داور پاک راز
ز لشکر فرستادگان برگزید
که گویند و دانند گفت و شنید
فرستاد کس نزد خاقان چین
بفغفور و سالار مکران زمین
که گر دادگیرید و فرمان کنید
ز کردار بد دل پشیمان کنید
خورشها فرستید نزد سپاه
ببینید ناچار ما را براه
کسی کو بتابد ز فرمان من
و گر دور باشد ز پیمان من
بیاراست باید پسه را برزم
هرآنکس که بگریزد از راه بزم
فرستاده آمد بهر کشوری
بهر جا که بد نامور مهتری
غمی گشت فغفور و خاقان چین
بزرگان هر کشوری همچنین
فرستاده را چند گفتند گرم
سخنهای شیرین به آواز نرم
که ما شاه را سربسر کهتریم
زمین جز بفرمان او نسپریم
گذرها که راه دلیران بدست
ببینیم تا چند ویران شدست
کنیم از سر آباد با خوردنی
بباشیم و آریمش آوردنی
همی گفت هر کس که بودش خرد
که گر بی زیان او بما بگذرد
بدرویش بخشیم بسیار چیز
نثار و خورشها بسازیم نیز
فرستاده را بیکران هدیه داد
بیامد بدرگاه پیروز و شاد
دگر نامور چون بمکران رسید
دل شاه مکران دگرگونه دید
بر تخت او رفت و نامه بداد
بگفت از پیام آنچ بودش بیاد
سبک مر فرستاده را خوار کرد
دل انجمن پر ز تیمار کرد
بدو گفت با شاه ایران بگوی
که نادیده بر ما فزونی مجوی
زمانه همه زیر تخت منست
جهان روشن از فر بخت منست
چو خورشید تابان شود برسپهر
نخستین برین بوم تابد بمهر
همم دانش و گنج آباد هست
بزرگی و مردی و نیروی دست
گراز من همی راه جوید رواست
که هر جانور بر زمین پادشاست
نبندیم اگر بگذری بر تو راه
زیانی مکن بر گذر با سپاه
ور ایدونک با لشکر آیی بشهر
برین پادشاهی ترا نیست بهر
نمانم که بر بوم من بگذری
وزین مرز جایی به پی بسپری
نمانم که مانی تو پیروزگر
وگر یابی از اختر نیک بر
برین گونه چون شاه پاسخ شنید
ازان جایگه لشکر اندر کشید
بیامد گرازان بسوی ختن
جهاندار با نامدار انجمن
برفتند فغفور و خاقان چین
برشاه با پوزش و آفرین
سه منزل ز چین پیش شاه آمدند
خود و نامداران براه آمدند
همه راه آباد کرده چو دست
در و دشت چون جایگاه نشست
همه بوم و بر پوشش و خوردنی
از آرایش بزم و گستردنی
چو نزدیک شاه اندر آمد سپاه
ببستند آذین به بیراه و راه
بدیوار دیبا برآویختند
ز بر زعفران و درم ریختند
چو با شاه فغفور گستاخ شد
بپیش اندر آمد سوی کاخ شد
بدو گفت ما شاه را کهتریم
اگر کهتری را خود اندر خوریم
جهانی ببخت تو آباد گشت
دل دوستداران تو شاد گشت
گر ایوان ما در خور شاه نیست
گمانم که هم بتر از راه نیست
بکاخ اندر آمد سرافراز شاه
نشست از بر نامور پیشگاه
ز دینار چینی ز بهر نثار
بیاورد فغفور چین صد هزار
همی بود بر پیش او بربپای
ابا مرزبانان فرخنده رای
بچین اندرون بود خسرو سه ماه
ابا نامداران ایران سپاه
پرستنده فغفور هر بامداد
همی نو بنو شاه را هدیه داد
چهارم ز چین شاه ایران براند
بمکران شد و رستم آنجا بماند
بیامد چو نزدیک مکران رسید
ز لشکر جهاندیدهای برگزید
بر شاه مکران فرستاد و گفت
که با شهریاران خرد باد جفت
خروش ساز راه سپاه مرا
بخوبی بیارای گاه مرا
نگه کن که ما از کجا رفتهایم
نه مستیم و بیراه و نه خفتهایم
جهان روشن از تاج و بخت منست
سر مهتران زیر تخت منست
برند آنگهی دست چیز کسان
مگر من نباشم بهر کس رسان
علف چون نیابند جنگ آورند
جهان بر بداندیش تنگ آورند
ور ایدونک گفتار من نشنوی
بخون فراوان کس اندر شوی
همه شهر مکران تو ویران کنی
چو بر کینه آهنگ شیران کنی
فرستاده آمد پیامش بداد
نبد بر دلش جای پیغام و داد
سر بی خرد زان سخن خیره شد
بجوشید و مغزش ازان تیره شد
پراگنده لشکر همه گرد کرد
بیاراست بر دشت جای نبرد
فرستاده را گفت بر گرد و رو
بنزدیک آن بدگمان باز شو
بگویش که از گردش تیره روز
تو گشتی چنین شاد و گیتی فروز
ببینی چو آیی ز ما دستبرد
بدانی که مردان کدامند و گرد
فرستادهٔ شاه چون بازگشت
همه شهر مکران پرآواز گشت
زمین کوه تا کوه لشکر گرفت
همه تیز و مکران سپه برگرفت
بیاورد پیلان جنگی دویست
تو گفتی که اندر زمین جای نیست
از آواز اسبان و جوش سپاه
همی ماه بر چرخ گم کرد راه
تو گفتی برآمد زمین بسمان
وگر گشت خورشید اندر نهان
طلایه بیامد بنزدیک شاه
که مکران سیه شد ز گرد سپاه
همه روی کشور درفشست و پیل
ببیند کنون شهریار از دو میل
بفرمود تا برکشیدند صف
گرفتند گوپال و خنجر بکفت
ز مکران طلایه بیامد بدشت
همه شب همی گرد لشکر بگشت
نگهبان لشکر از ایران تخوار
که بودی بنزدیک او رزمخوار
بیامد برآویخت با او بهم
چو پیل سرافراز و شیر دژم
بزد تیغ و او را بدونیم کرد
دل شاه مکران پر از بیم کرد
دو لشکر بران گونه صف برکشید
که از گرد شد آسمان ناپدید
سپاه اندر آمد دو رویه چو کوه
روده برکشیدند هر دو گروه
بقلب اندر آمد سپهدار طوس
جهان شد پر از نالهٔ بوق و کوس
بپیش اندرون کاویانی رفش
پس پشت گردان زرینه کفش
هوا پر ز پیکان شد و پر و تیر
جهان شد بکردار دریای قیر
بقلب اندرون شاه مکران بخست
وزآن خستگی جان او هم برست
یکی گفت شاها سرش را بریم
بدو گفت شاه اندرو ننگریم
سر شهریاران نبرد ز تن
مگر نیز از تخمهٔ اهرمن
برهنه نباید که گردد تنش
بران هم نشان خسته در جوشنش
یکی دخمه سازید مشک و گلاب
چنانچون بود شاه را جای خواب
بپوشید رویش بدیبای چین
که مرگ بزرگان بود همچنین
و زآن انجمن کشته شد ده هزار
سواران و گردان خنجرگزار
هزار و صد و چل گرفتار شد
سر زندگان پر ز تیمار شد
ببردند پیلان و آن خواسته
سراپرده و گاه آراسته
بزرگان ایران توانگر شدند
بسی نیز با تخت و افسر شدند
ازان پس دلیران پرخاشجوی
بتاراج مکران نهادند روی
خروش زنان خاست از دشت و شهر
چشیدند زان رنج بسیار بهر
بدرهای شهر آتش اندر زدند
همی آسمان بر زمین برزدند
بخستند زیشان فراوان بتیر
زن و کودک خرد کردند اسیر
چو کم شد ازان انجمن خشم شاه
بفرمود تا باز گردد سپاه
بفرمود تا اشکش تیز هوش
بیارامد از غارت و جنگ و جوش
کسی را نماند که زشتی کند
وگر با نژندی درشتی کند
ازان شهر هر کس که بد پارسا
بپوزش بیامد بر پادشا
که ما بیگناهیم و بیچارهایم
همیشه برنج ستمکارهایم
گر ایدونک بیند سر بیگناه
ببخشد سزاوار باشد ز شاه
ازیشان چو بشنید فرخنده شاه
بفرمود تا بانگ زد بر سپاه
خروشی برآمد ز پردهسرای
که ای پهلوانان فرخنده رای
ازین پس گر آید ز جایی خروش
ز بیدادی و غارت و جنگ و جوش
ستمکارگان را کنم به دو نیم
کسی کو ندارد ز دادار بیم
جهاندار سالی بمکران بماند
ز هر جای کشتی گرانرا بخواند
چو آمد بهار و زمین گشت سبز
همه کوه پر لاله و دشت سبز
چراگاه اسبان و جای شکار
بیاراست باغ از گل و میوهدار
باشکش بفرمود تا با سپاه
بمکران بباشد یکی چندگاه
نجوید جز از خوبی و راستی
نیارد بکار اندرون کاستی
و زآن شهر راه بیابان گرفت
همه رنجها بر دل آسان گرفت
چنان شد بفرمان یزدان پاک
که اندر بیابان ندیدند خاک
هوا پر ز ابر و زمین پر ز خوید
جهانی پر از لاله و شنبلید
خورشهای مردم ببردند پیش
بگردون بزیر اندرون گاومیش
بدشت اندرون سبزه و جای خواب
هوا پر ز ابر و زمین پر ز آب
چو آمد بنزدیک آب زره
گشادند گردان میان از گره
همه چاره سازان دریا براه
ز چین و زمکران همی برد شاه
بخشکی بکرد آنچ بایست کرد
چو کشتی بب اندر افگند مرد
بفرمود تا توشه برداشتند
بیک ساله ره راه بگذاشتند
جهاندار نیک اختر و راهجوری
برفت از لب آب با آب روی
بران بندگی بر نیایش گرفت
جهان آفرین را ستایش گرفت
همی خواست از کردگار بلند
کز آبش بخشکی برد بیگزند
همان ساز جنگ و سپاه ورا
بزرگان ایران و گاه ورا
همی گفت کای کردگار جهان
شناسندهٔ آشکار و نهان
نگهدار خشکی و دریاتوی
خدای ثری و ثریا توی
نگهدار جان و سپاه مرا
همان تخت و گنج و کلاه مرا
پرآشوب دریا ازان گونه بود
کزو کس نرستی بدان برشخود
بشش ماه کشتی برفتی بب
کزو ساختی هر کسی جای خواب
بهفتم که نیمی گذشتی ز سال
شدی کژ و بی راه باد شمال
سر بادبان تیز برگاشتی
چو برق درخشنده بگماشتی
براهی کشیدیش موج مدد
که ملاح خواندش فم الاسد
چنان خواست یزدان که باد هوا
نشد کژ با اختر پادشا
شگفت اندران آب مانده سپاه
نمودی بانگشت هر یک بشاه
باب اندرون شیر دیدند و گاو
همی داشتی گاو با شیر تاو
همان مردم و مویها چون کمند
همه تن پر از پشم چون گوسفند
گروهی سران چون سر گاومیش
دو دست از پس مردم و پای پیش
یکی سر چو ماهی و تن چون نهنگ
یکی پای چون گور و تن چون پلنگ
نمودی همی این بدان آن بدین
بدادار بر خواندند آفرین
ببخشایش کردگار سپهر
هوا شد خوش و باد ننمود چهر
گذشتند بر آب بر هفت ماه
که بادی نکرد اندریشان نگاه
چو خسرو ز دریا بخشکی رسید
نگه کرد هامون جهان را بدید
بیامد بپیش جهان آفرین
بمالید بر خاک رخ بر زمین
برآورد کشتی و زورق ز آب
شتاب آمدش بود جای شتاب
بیابانش پیش آمد و ریگ و دشت
تنآسان بریگ روان برگذشت
همه شهرها دید برسان چین
زبانها بکردار مکران زمین
بدان شهرها در بیاسود شاه
خورش خواست چندی ز بهر سپاه
سپرد آن زمین گیو را شهریار
بدو گفت بر خوردی از روزگار
درشتی مکن با گنهکار نیز
که بی رنج شد مردم از گنج و چیز
ازین پس ندرام کسی را بکس
پرستش کنم پیش فریادرس
ز لشکر یکی نامور برگزید
که گفتار هر کس بداند شنید
فرستاد نزدیک شاهان پیام
که هر کس که او جوید آرام و کام
بیایند خرم بدین بارگاه
برفتند یکسر بفرمان شاه
یکی سر نپیچید زان مهتران
بدرگاه رفتند چون کهتران
چو دیدار بد شاه بنواختشان
بخورشید گردن برافراختشان
پس از گنگ دژ باز جست آگهی
ز افراسیاب و ز تخت مهی
چنین گفت گویندهای زان گروه
که ایدر نه آبست پیشت نه کوه
اگر بشمری سربسر نیک و بد
فزون نیست تا گنگ فرسنگ صد
کنون تا برآمد ز دریای آب
بگنگست با مردم افراسیاب
ازان آگهی شاد شد شهریار
شد آن رنجها بر دلش نیز خوار
دران مرزها خلعت آراستند
پس اسب جهاندیدگان خواستند
بفرمود تا بازگشتند شاه
سوی گنگ دژ رفت با آن سپاه
بران سو که پور سیاوش براند
ز بیداد مردم فراوان نماند
سپه را بیاراست و روزی بداد
ز یزدان نیکی دهش کرد یاد
همی گفت هر کس که جوید بدی
بپیچد ز باد افره ایزدی
نباید که باشید یک تن بشهر
گر از رنج یابد پی مور بهر
چهانجوی چون گنگ دژ را بدید
شد از آب دیده رخش ناپدید
پیاده شد از اسب و رخ بر زمین
همی کرد بر کردگار آفرین
همی گفت کای داور داد و پاک
یکی بندهام دل پر از ترس و باک
که این بارهٔ شارستان پدر
بدیدم برآورده از ماه سر
سیاوش که از فر یزدان پاک
چنین بارهای برکشید از مغاک
ستمگر بد آن کو ببد آخت دست
دل هر کس از کشتن او بخست
بران باره بگریست یکسر سپاه
ز خون سیاوش که بد بیگناه
بدستت بداندیش بر کشته شد
چنین تخم کین در جهان کشته شد
پس آگاهی آمد بافراسیاب
که شاه جهاندار بگذاشت آب
شنیده همی داشت اندر نهفت
بیامد شب تیره با کس نگفت
جهاندیدگان را هم آنجا بماند
دلی پر ز تیمار تنها براند
چو کیخسرو آمد بگنگ اندرون
سری پر ز تیمار دل پر ز خون
بدید آن دل افروز باغ بهشت
شمرهای او چون چراغ بهشت
بهر گوشهای چشمه و گلستان
زمین سنبل و شاخ بلبلستان
همی گفت هر کس که اینت نهاد
هم ایدر بباشیم تا مرگ شاد
وزان پس بفرمود بیدار شاه
طلب کردن شاه توران سپاه
بجستند بر دشت و باع و سرای
گرفتند بر هر سوی رهنمای
همی رفت جوینده چون بیهشان
مگر زو بیابند جایی نشان
چو بر جستنش تیز بشتافتند
فراوان ز کسهای او یافتند
بکشتند بسیار کس بیگناه
نشانی نیامد ز بیداد شاه
همی بود در گنگ دژ شهریار
یکی سال با رامش و میگسار
جهان چون بهشتی دلاویز بود
پر از گلشن و باغ و پالیز بود
برفتن همی شاه را دل نداد
همی بود در گنگ پیروز و شاد
همه پهلوانان ایران سپاه
برفتند یکسر بنزدیک شاه
که گر شاه را دل نجنبد ز جای
سوی شهر ایران نیایدش رای
همانا بداندیش افراسیاب
گذشتست زان سو بدریای آب
چنان پیر بر گاه کاوس شاه
نه اورنگ و فر و نه گنج و سپاه
گر او سوی ایران شود پر ز کین
که باشد نگهبان ایران زمین
گر او باز با تخت و افسر شود
همه رنج ما پاک بیبر شود
ازان پس بایرانیان شاه گفت
که این پند با سودمندیست جفت
ازان شارستان پس مهان را بخواند
وزان رنج بردن فراوان براند
ازیشان کسی را که شایستهتر
گرامیتر از شهر و بایستهتر
تنش را بخلعت بیاراستند
ز دژ بارهٔ مرزبان خواستند
چنین گفت کایدر بشادی بمان
ز دل بر کن اندیشهٔ بدگمان
ببخشید چندانک بد خواسته
ز اسبان وز گنج آراسته
همه شهر زیشان توانگر شدند
چه با یاره و تخت و افسر شدند
بدانگه که بیدار گردد خروس
ز درگاه برخاست آوای کوس
سپاهی شتابنده و راهجوی
بسوی بیابان نهادند روی
همه نامداران هر کشوری
برفتند هر جا که بد مهتری
خورشها ببردند نزدیک شاه
که بود از در شهریار و سپاه
براهی که لشکر همی برگذشت
در و دشت یکسر چو بازار گشت
بکوه و بیابان و جای نشست
کسی را نبد کس که بگشاد دست
بزرگان ابا هدیه و با نثار
پذیره شدندی بر شهریار
چو خلعت فراز آمدیشان ز گنج
نهشتی که با او برفتی برنج
پذیره شدش گیو با لشکری
و زآن شهر هر کس که بد مهتری
چو دید آن سر و فرهٔ سرفراز
پیاده شد و برد پیشش نماز
جهاندار بسیار بنواختشان
برسم کیان جایگه ساختشان
چو خسرو بنزدیک کشتی رسید
فرود آمد و بادبان برکشید
دو هفته بران روی دریا بماند
ز گفتار با گیو چندی براند
چنین گفت هر کو ندیدست گنگ
نباید که خواهد بگیتی درنگ
بفرمود تا کار برساختند
دو زورق بب اندر انداختند
شناسای کشتی هر آنکس که بود
که بر ژرف دریا دلیری نمود
بفرمود تا بادبان برکشید
بدریای بیمایه اندر کشید
همان راه دریا بیک ساله راه
چنان تیز شد باد در هفت ماه
که آن شاه و لشکر بدین سو گذشت
که از باد کژ آستی تر نگشت
سپهدار لشکر بخشکی کشید
ببستند کشتی و هامون بدید
خورش کرد و پوشش هم آنجا یله
بملاح و آنکس که کردی خله
بفرمود دینار و خلعت ز گنج
ز گیتی کسی را که بردند رنج
وزان آب راه بیابان گرفت
جهانی ازو مانده اندر شگفت
چو آگاه شد اشکش آمد براه
ابا لشکری ساخته پیش شاه
پیاده شد از اسب و روی زمین
ببوسید و بر شاه کرد آفرین
همه تیز و مکران بیاراستند
ز هر جای رامشگران خواستند
همه راه و بیراه آوای رود
تو گفتی هوا تار شد رود پود
بدیوار دیبا برآویختند
درم با شکر زیر پی ریختند
بمکران هرآنکس که بد مهتری
وگر نامداری و کنداوری
برفتند با هدیه و با نثار
بنزدیک پیروزگر شهریار
و زآن مرز چندانک بد خواسته
فراز آورید اشکش آراسته
ز اشکش پذیرفت شاه آنچ دید
و زآن نامداران یکی برگزید
ورا کرد مهتر بمکران زمین
بسی خلعتش داد و کرد آفرین
چو آمد ز مکران و توران بچین
خود و سرفرازان ایران زمین
پذیره شدش رستم زال سام
سپاهی گشاده دل و شاد کام
چو از دور کیخسرو آمد پدید
سوار سرفراز چترش کشید
پیاده شد از باره بردش نماز
گرفتش ببر شاه گردنفراز
بگفت آن شگفتی که دید اندر آب
ز گم بودن جادو افراسیاب
بچین نیز مهمان رستم بماند
بیک هفته از چین بماچین براند
همی رفت سوی سیاوش گرد
بماه سفندار مذ روز ارد
چو آمد بدان شارستان پدر
دو رخساره پر آب و خسته جگر
بجایی که گر سیوز بدنشان
گروی بنفرین مردم کشان
سر شاه ایران بریدند خوار
بیامد بدان جایگه شهریار
همی ریخت برسر ازان تیره خاک
همی کرد روی و بر خویش چاک
بمالید رستم بران خاک روی
بنفرید برجان ناکس گروی
همی گفت کیخسرو ای شهریار
مراماندی در جهان یادگار
نماندم زکین تومانند چیز
برنج اندرم تا جهانست نیز
بپرداختم تخت افراسیاب
ازین پس نه آرام جویم نه خواب
بر امید آن کش بچنگ آورم
جهان پیش او تار وتنگ آورم
ازان پس بدان گنج بنهاد سر
که مادر بدو یاد کرد از پدر
در گنج بگشاد و روزی بداد
دو هفته دران شارستان بود شاد
برستم دو صد بدره دینار داد
همان گیو را چیز بسیار داد
چو بشنید گستهم نوذر که شاه
بدان شارستان پدر کرد راه
پذیره شدش با سپاهی گران
زایران بزرگان و کنداوران
چو از دور دید افسر و تاج شاه
پیاده فراوان بپیمود راه
همه یکسره خواندند آفرین
بران دادگر شهریار زمین
بگستهم فرمود تا برنشست
همه راه شادان و دستش بدثست
کشیدند زان روی ببهشت گنگ
سپه را بنزدیک شاه آب و رنگ
وفا چون درختی بود میوهدار
همی هرزمانی نو آید ببار
نیاسود یک تن ز خورد و شکار
همان یک سواره همان شهریار
زترکان هرآنکس که بد سرفراز
شدند ازنوازش همه بینیاز
برخشنده روز و بهنگام خواب
هم آگهی جست ز افراسیاب
ازیشان کسی زو نشانی نداد
نکردند ازو در جهان نیز یاد
جهاندار یک شب سرو تن بشست
بشد دور با دفتر زند و است
همه شب بپیش جهان آفرین
همی بود گریان وسربر زمین
همی گفت کین بنده ناتوان
همیشه پر از درد دارد روان
همه کوه و رود و بیابان و آب
نبیند نشانی ز افراسیاب
همی گفت کای داور دادگر
تودادی مرانازش و زور و فر
که او راه تو دادگر نسپرد
کسی را زگیتی بکس نشمرد
تو دانی که او نیست برداد و راه
بسی ریخت خون سربیگناه
مگر باشدم دادگر یک خدای
بنزدیک آن بدکنش رهنمای
تودانی که من خود سرایندهام
پرستنده آفرینندهام
بگیتی ازو نام و آواز نیست
ز من راز باشد ز تو راز نیست
اگر زو تو خشنودی ای دادگر
مرابازگردان ز پیکار سر
بکش در دل این آتش کین من
بیین خویش آور آیین من
ز جای نیایش بیامد بتخت
جوان سرافراز و پیروز بخت
همی بود یک سال در حصن گنگ
برآسود از جنبش و ساز جنگ
چو بودن بگنگ اندرون شد دراز
بدیدار کاوسش آمد نیاز
بگستهم نوذر سپرد آن زمین
ز قچغار تا پیش دریای چین
بیاندازه لشکر بگستهم داد
بدو گفت بیدار دل باش و شاد
بچین و بمکران زمین دست یاز
بهر سو فرستاده و نامه ساز
همی جوی ز افراسیاب آگهی
مگر زو شود روی گیتی تهی
و زآن جایگه خواسته هرچ بود
ز دینار وز گوهر نابسود
ز مشک و پرستار و زرین ستام
همان جامه و اسب و تخت وغلام
زگستردنیها و آلات چین
ز چیزی که خیزد ز مکران زمین
ز گاوان گردونکشان چل هزار
همی راندپیش اندرون شهریار
همی گفت هرگز کسی پیش ازین
ندید ونبد خواسته بیش ازین
سپه بود چندانک برکوه و دشت
همی ده شب و روز لشکر گذشت
چو دمدار برداشتی پیشرو
بمنزل رسیدی همی نو بنو
بیامد بران هم نشان تا بچاج
بیاویخت تاج از برتخت عاج
بسغد اندرون بود یک هفته شاه
همه سغد شد شاه را نیک خواه
وزآنجا بشهر بخارا رسید
ز لشکر هوا را همی کس ندید
بخورد و بیاسود و یک هفته بود
دوم هفته با جامه نابسود
بیامد خروشان بتشکده
غمی بود زان اژدهای شده
که تور فریدون برآورده بود
بدو اندرون کاخها کرده بود
بگسترد بر موبدان سیم و زر
برآتش پراگند چندی گهر
و زآن جایگه سر برفتن نهاد
همی رفت با کام دل شاه شاد
بجیحون گذر کرد بر سوی بلخ
چشیده ز گیتی بسی شور و تلخ
ببلخ اندرون بود یک ماه شاه
سر ماه بر بلخ بگزید راه
بهر شهر در نامور مهتری
بماندی سرافراز بالشکری
ببستند آذین به بیراه و راه
بجایی که بگذشت شاه و سپاه
همه بوم کشور بیاراستند
می و رود و رامشگران خواستند
درم ریختند از بر و زعفران
چه دینار و مشک از کران تا کران
بشهر اندرون هرک درویش بود
وگر سازش از کوشش خویش بود
درم داد مر هر یکی را ز گنج
پراگنده شد بدره پنجاه و پنج
سر هفته را کرد آهنگ ری
سوی پارس نزدیک کاوس کی
دو هفته بری نیز بخشید و خورد
سیم هفته آهنگ بغداد کرد
هیونان فرستاد چندی ز ری
بنزدیک کاوس فرخندهپی
دل پیر زان آگهی تازه شد
تو گفتی که بر دیگر اندازه شد
بایوانها تخت زرین نهاد
بخانه در آرایش چین نهاد
ببستند آذین بشهر وبه راه
همه برزن و کوی و بازارگاه
پذیره شدندش همه مهتران
بزرگان هر شهر وکنداوران
همه راه و بی راه گنبد زده
جهان شد چو دیبا بزر آزده
همه مشک با گوهر آمیختند
ز گنبد بسرها فرو ریختند
چو بیرون شد از شهر کاوس کی
ابا نامداران فرخندهپی
سوی طالقان آمد و مرو رود
جهان بود پربانگ و آوای رود
و زآن پس براه نشاپور شاه
بدیدند مر یکدگر را براه
نیا را چو دید از کران شاه نو
برانگیخت آن باره تندرو
بروبرنیا برگرفت آفرین
ستایش سزای جهان آفرین
همی گفت بیتو مبادا جهان
نه تخت بزرگی نه تاج مهان
که خورشید چون تو ندیدست شاه
نه جوشن نه اسب و نه تخت و کلاه
زجمشید تا بفریدون رسید
سپهر و زمین چون تو شاهی ندید
نه زین سان کسی رنج برد از مهان
نه دید آشکارا نهان جهان
که روشن جهان برتو فرخنده باد
دل وجان بدخواه تو کنده باد
سیاوش گرش روز باز آمدی
بفر تو او رانیاز آمدی
بدو گفت شاه این زبخت تو بود
برومند شاخ درخت تو بود
زبرجد بیاورد و یاقوت و زر
همی ریخت بر تارک شاه بر
بدین گونه تا تخت گوهرنگار
بشد پایه ها ناپدید از نثار
بفرمود پس کانجمن را بخوان
بایوان دیگر بیارای خوان
نشستند در گلشن زرنگار
بزرگان پرمایه با شهریار
همی گفت شاه آن شگفتی که دید
بدریا در و نامداران شنید
ز دریا و از گنگ دژ یادکرد
لب نامداران پراز باد کرد
ازان خرمی دشت و آن شهر و راغ
شمرهاو پالیزها چون چراغ
بدو ماندکاوس کی در شگفت
ز کردارش اندازهها برگرفت
بدو گفت روز نو وماه نو
چو گفتارهای نو و شاه نو
نه کس چون تواندر جهان شاه دید
نه این داستان گوش هر کس شنید
کنون تا بدین اختری نو کنیم
بمردی همه یاد خسرو کنیم
بیاراست آن گلشن زرنگار
می آورد یاقوتلب میگسار
بیک هفته ز ایوان کاوس کی
همی موج برخاست از جام می
بهشتم در گنج بگشاد شاه
همی ساخت آن رنج راپایگاه
بزرگان که بودند بااوبهم
برزم و ببزم وبشادی و غم
باندازهشان خلعت آراستند
زگنج آنچ پرمایهتر خواستند
برفتند هر کس سوی کشوری
سرافراز بانامور لشکری
بپرداخت زان پس بکارسپاه
درم داد یکساله از گنج شاه
وزآن پس نشستند بیانجمن
نیا و جهانجوی با رایزن
چنین گفت خسرو بکاوس شاه
جز از کردگار ازکه جوییم راه
بیابان و یکساله دریا و کوه
برفتیم با داغ دل یک گروه
بهامون و کوه و بدریای آب
نشانی ندیدیم ز افراسیاب
گرو یک زمان اندر آید بگنگ
سپاه آرد از هر سویی بیدرنگ
همه رنج و سختی بپیش اندرست
اگر چندمان دادگر یاورست
نیا چون شنید از نبیره سخن
یکی پند پیرانه افگند بن
بدو گفت ما همچنین بردو اسب
بتازیم تا خان آذرگشسب
سر و تن بشوییم با پا و دست
چنانچون بودمرد یزدان پرست
ابا باژ با کردگار جهان
بدو برکنیم آفرین نهان
بباشیم بر پیش آتش بپای
مگر پاک یزدان بود رهنمای
بجایی که او دارد آرامگاه
نماید نماینده داد راه
برین باژ گشتند هر دو یکی
نگردیدیک تن ز راه اندکی
نشستند با باژ هر دو براسب
دوان تا سوی خان آذرگشسب
پراز بیم دل یک بیک پرامید
برفتند با جامههای سپید
چو آتش بدیدند گریان شدند
چو بر آتش تیز بریان شدند
بدان جایگه زار و گریان دو شاه
ببودند بادرد و فریاد خواه
جهانآفرین را همی خواندند
بدان موبدان گوهر افشاندند
چو خسرو بب مژه رخ بشست
برافشاند دینار بر زند و است
بیک هفته بر پیش یزدان بدند
مپندار کآتش پرستان بدند
که آتش بدان گاه محراب بود
پرستنده را دیده پرآب بود
اگر چند اندیشه گردد دراز
هم از پاک یزدان نهای بینیاز
بیک ماه در آذرابادگان
ببودند شاهان و آزادگان
ازان پس چنان بد که افراسیاب
همی بود هر جای بیخورد و خواب
نه ایمن بجان و نه تن سودمند
هراسان همیشه ز بیم گزند
همی از جهان جایگاهی بجست
که باشد بجان ایمن و تندرست
بنزدیک بردع یکی غار بود
سرکوه غار از جهان نابسود
ندید ازبرش جای پرواز باز
نه زیرش پی شیر و آن گراز
خورش برد وز بیم جان جای ساخت
بغار اندرون جای بالای ساخت
زهر شهر دور و بنزدیک آب
که خوانی ورا هنگ افراسیاب
همی بود چندی بهنگ اندرون
ز کرده پشیمان و دل پرزخون
چو خونریز گردد سرافراز
بتخت کیان برنماند دراز
یکی مرد نیک اندران روزگار
ز تخم فریدون آموزگار
پرستار با فر و برزکیان
بهر کار با شاهبسته میان
پرستشگهش کوه بودی همه
ز شادی شده دور و دور از رمه
کجا نام این نامور هوم بود
پرستنده دور از بروبوم بود
یکی کاخ بود اندران برز کوه
بدو سخت نزدیک و دور از گروه
پرستشگهی کرده پشمینه پوش
زکافش یکی ناله آمد بگوش
که شاها سرانامور مهترا
بزرگان و برداوران داورا
همه ترک و چین زیر فرمان تو
رسیده بهر جای پیمان تو
یکی غار داری ببهره بچنگ
کجات آن سرتاج و مردان جنگ
کجات آن همه زور ومردانگی
دلیری ونیروی و فرزانگی
کجات آن بزرگی و تخت و کلاه
کجات آن بروبوم و چندان سپاه
که اکنون بدین تنگ غار اندری
گریزان بسنگین حصار اندری
بترکی چو این ناله بشنید هوم
پرستش رهاکردو بگذاشت بوم
چنین گفت کین ناله هنگام خواب
نباشد مگر آن افراسیاب
چو اندیشه شد بر دلش بر درست
در غار تاریک چندی بجست
زکوه اندر آمد بهنگام خواب
بدید آن در هنگ افراسیاب
بیامد بکردار شیر ژیان
زپشمینه بگشاد گردی میان
کمندی که بر جای زنار داشت
کجا در پناه جهاندار داشت
بهنگ اندرون شد گرفت آن بدست
چو نزدیک شد بازوی او ببست
همی رفت واو را پس اندر کشان
همی تاخت با رنج چون بیهشان
شگفت ار بمانی بدین در رواست
هرآنکس که او بر جهان پادشاست
جز از نیکنامی نباید گزید
بباید چمید و بباید چرید
زگیتی یک عار بگزید راست
چه دانست کان غار هنگ بلاست
چو آن شاه راهوم بازو ببست
همی بردش از جایگاه نشست
بدو گفت کای مرد باهوش و باک
پرستار دارنده یزدان پاک
چه خواهی زمن من کییم درجهان
نشسته بدین غار بااندهان
بدو گفت هوم این نه آرام تست
جهانی سراسر پراز نام تست
زشاهان گیتی برادر که کشت
که شد نیز با پاک یزدان درشت
چو اغریرث و نوذر نامدار
سیاوش که بد در جهان یادگار
تو خون سربیگناهان مریز
نه اندر بن غار بیبن گریز
بدو گفت کاندر جهان بیگناه
کرادانی ای مردبا دستگاه
چنین راند برسر سپهر بلند
که آید زمن درد ورنج و گزند
زفرمان یزدان کسی نگذرد
وگردیده اژدها بسپرد
ببخشای بر من که بیچارهام
وگر چند بر خود ستمکارهام
نبیره فریدون فرخ منم
زبند کمندت همی بگسلم
کجابرد خواهی مرابسته خوار
نترسی ز یزدان بروزشمار
بدو گفت هوم ای بد بدگمان
همانا فراوان نماندت زمان
سخنهات چون گلستان نوست
تراهوش بردست کیخروست
بپیچد دل هوم را زان گزند
برو سست کرد آن کیانی کمند
بدانست کان مرد پرهیزگار
ببخشود بر ناله شهریار
بپیچد وزو خویشتن درکشید
بدریا درون جست و شد ناپدید
چنان بد که گودرز کشوادگان
همی رفت باگیو و آزادگان
گرازان و پویان بنزدیک شاه
بدریا درون کرد چندی نگاه
بچشم آمدش هوم با آن کمند
نوان برلب آب برمستمند
همان گونه آب را تیره دید
پرستنده را دیدگان خیره دید
بدل گفت کین مرد پرهیزگار
زدریای چیچست گیرد شکار
نهنگی مگر دم ماهی گرفت
بدیدار ازو مانده اندر شگفت
بدو گفت کای مرد پرهیزگار
نهانی چه داری بکن آشکار
ازین آب دریا چه جویی همی
مگر تیره تن را بشویی همی
بدو گفت هوم ای سرافراز مرد
نگه کن یکی اندرین کارکرد
یکی جای دارم بدین تیغ کوه
پرستشگه بنده دور از گروه
شب تیره بر پیش یزدان بدم
همه شب زیزدان پرستان بدم
بدانگه که خیزد ز مرغان خروش
یکی ناله زارم آمد بگوش
همانگه گمان برد روشن دلم
که من بیخ کین از جهان بگسلم
بدین گونه آوازم هنگام خواب
نشاید که باشد جز افراسیاب
بجستن گرفتم همه کوه و غار
بدیدم در هنگ آن سوگوار
دو دستش بزنار بستم چو سنگ
بدان سان که خونریز بودش دو چنگ
ز کوه اندر آوردمش تازیان
خروشان و نوحهزنان چون زنان
ز بس ناله و بانگ و سوگند اوی
یکی سست کردم همی بند اوی
بدین جایگه در ز چنگم بجست
دل و جانم از رستن او بخست
بدین آب چیچست پنهان شدست
بگفتم ترا راست چونانک هست
چو گودرز بشنید این داستان
بیادآمدش گفته راستان
از آنجا بشد سوی آتشکده
چنانچون بود مردم دلشده
نخستین برآتش ستایش گرفت
جهانآفرین را نیایش گرفت
بپردخت و بگشاد راز از نهفت
همان دیده برشهریاران بگفت
همانگه نشستند شاهان براسب
برفتند زایوان آذر گشسب
پراندیشه شد زان سخن شهریار
بیامد بنزدیک پرهیزگار
چوهوم آن سرو تاج شاهان بدید
بریشان بداد آفرین گسترید
همه شهریاران برو آفرین
همی خواندند از جهانآفرین
چنین گفت باهوم کاوس شاه
به یزدان سپاس و بدویم پناه
که دیدم رخ مردان یزدانپرست
توانا و بادانش و زور دست
چنین داد پاسخ پرستنده هوم
به آباد بادا بداد تو بوم
بدین شاهنوروز فرخنده باد
دل بدسگالان او کنده باد
پرستنده بودم بدین کوهسار
که بگذشت برگنگ دژ شهریار
همی خواستم تا جهانآفرین
بدو دارد آباد روی زمین
چو باز آمد او شاد و خندان شدم
نیایش کنان پیش یزدان شدم
سروش خجسته شبی ناگهان
بکرد آشکارا بمن برنهان
ازین غار بیبن برآمدخروش
شنیدم نهادم به آواز گوش
کسی زار بگریست برتخت عاج
چه بر کشور و لشکر و تیغ وتاج
ز تیغ آمدم سوی آن غار تنگ
کمندی که زنار بودم بچنگ
بدیدم سر و گوش افراسیاب
درو ساخته جای آرام و خواب
ببند کمندش ببستم چو سنگ
کشیدمش بیچاره زان جای تنگ
بخواهش بدو سست کردم کمند
چو آمد برآب بگشاد بند
بب اندرست این زمان ناپدید
پی او ز گیتی بباید برید
ورا گر ببرد باز گیرد سپهر
بجنبد بگرسیوزش خون و مهر
چو فرماند دهد شهریار بلند
برادرش را پای کرده ببند
بیارند بر کتف او خام گاو
بدوزند تاگم کند زور وتاو
چو آواز او یابد افراسیاب
همانا برآید ز دریای آب
بفرمود تا روزبانان در
برفتند باتیغ و گیلی سپر
ببردند گرسیوز شوم را
که آشوب ازو بد بر و بوم را
بدژخیم فرمود تا برکشید
زرخ پرده شوم رابردرید
همی دوخت برکتف او خام گاو
چنین تانماندش بتن هیچ تاو
برو پوست بدرید و زنهار خواست
جهان آفرین را همی یار خواست
چو بشنید آوازش افراسیاب
پر از درد گریان برآمد ز آب
بدریا همی کرد پای آشناه
بیامد بجایی که بد پایگاه
ز خشکی چو بانگ برادر شنید
برو بتر آمد ز مرگ آنچ دید
چو گرسیوز او را بدید اندر آب
دو دیده پر از خون و دل پر شتاب
فغان کرد کای شهریار جهان
سر نامداران و تاج مهان
کجات آن همه رسم و آیین و گاه
کجات آن سر تاج و چندان سپاه
کجات آن همه دانش و زور دست
کجات آن بزرگان خسروپرست
کجات آن برزم اندرون فر و نام
کجات آن ببزم اندرون کام و جام
که اکنون بدریا نیاز آمدت
چنین اختر دیرساز آمدت
چو بشنید بگریست افراسیاب
همی ریخت خونین سرشک اندر آب
چنی اد پاسخ که گرد جهان
بگشتم همی آشکار و نهان
کزین بخشش بد مگر بگذرم
ز بد بتر آمد کنون بر سرم
مرا زندگانی کنون خوار گشت
روانم پر از درد و تیمار گشت
نبیرهٔ فریدون و پور پشنگ
برآویخته سر بکام نهنگ
همی پوست درند بر وی بچرم
کسی را نبینم بچشم آب شرم
زبان دو مهتر پر از گفت و گوی
روان پرستنده پر جست و جوی
چو یزدان پرستنده او را بدید
چنان نوحهٔ زار ایشان شنید
ز راه جزیره برآمد یکی
چو دیدش مر او را ز دور اندکی
گشاد آن کیانی کمند از میان
دو تایی بیامد چو شیر ژیان
بینداخت آن گرد کرده کمند
سر شهریار اندر آمد ببند
بخشکی کشیدش ز دریای آب
بشد توش و هوش از رد افراسیاب
گرفته ورا مرد دیندار دست
بخواری ز دریا کشید و ببست
سپردش بدیشان و خود بازگشت
تو گفتی که با باد انباز گشت
بیامد جهاندار با تیغ تیز
سری پر ز کینه دلی پر ستیز
چنین گفت بیدولت افراسیاب
که این روز را دیده بودم بخواب
سپهر بلند ار فراوان کشید
همان پردهٔ رازها بردرید
بواز گفت ای بد کینه جوی
چراکشت خواهی نیا را بگوی
چنین داد پاسخ که ای بدکنش
سزاوار پیغاره و سرزنش
ز جان برادرت گویم نخست
که هرگز بلای مهان را نجست
دگر نوذر آن نامور شهریار
که از تخم ایرج بد او یادگار
زدی گردنش را بشمشیر تیز
برانگیختی از جهان رستخیز
سه دیگر سیاوش که چون او سوار
نبیند کسی از مهان یادگار
بریدی سرش چون سر گوسفند
همی برگذشتی ز چرخ بلند
بکردار بد تیز بشتافتی
مکافات آن بد کنون یافتی
بدو گفت شاها ببود آنچ بود
کنون داستانم بباید شنود
بمان تا مگر مادرت را بجان
ببینم پس این داستانها بخوان
بدو گفت گر خواستی مادرم
چرا آتش افروختی بر سرم
پدر بیگنه بود و من در نهان
چه رفت از گزند تو اندر جهان
سر شهریاری ربودی که تاج
بدو زار گریان شد و تخت عاج
کنون روز بادا فره ایزدیست
مکافات بد را ز یزدان بدیست
بشمشیر هندی بزد گردنش
بخاک اندر افگند نازک تنش
ز خون لعل شد ریش و موی سپید
برادرش گشت از جهان ناامید
تهی ماند زو گاه شاهنشهی
سرآمد برو روزگار مهی
ز کردار بد بر تنش بد رسید
مجو ای پسر بند بد را کلید
چو جویی بدانی که از کار بد
بفرجام بر بدکنش بد رسد
سپهبد که با فر یزدان بود
همه خشم او بند و زندان بود
چو خونریز گردد بماند نژند
مکافات یابد ز چرخ بلند
چنین گفت موبد ببهرام تیز
که خون سر بیگناهان مریز
چو خواهی که تاج تو ماند بجای
مبادی جز آهسته و پاکرای
نگه کن که خود تاج با سر چه گفت
که با مغزت ای سر خرد باد جفت
بگرسیوز آمد ز کار نیا
دو رخ زرد و یک دل پر از کیمیا
کشیدندش از پیش دژخیم زار
ببند گران و ببد روزگار
ابا روزبانان مردمکشان
چنانچون بود مردم بدنشان
چو در پیش کیخسرو آمد بدرد
ببارید خون بر رخ لاژورد
شهنشاه ایران زبان برگشاد
و زآن تشت و خنجر بسی کرد یاد
ز تور و فریدون و سلم سترگ
ز ایرج که بد پادشاه بزرگ
بدژخیم فرمود تا تیغ تیز
کشید و بیامد دلی پر ستیز
میان سپهبد بدو نیم کرد
سپه را همه دل پر از بیم کرد
بهم برفگندندشان همچو کوه
ز هر سو بدور ایستاده گروه
ز یزدان چو شاه آرزوها بیافت
ز دریا سوی خان آذر شتافت
بسی زر بر آتش برافشاندند
بزمزم همی آفرین خواندند
ببودند یک روز و یک شب بپای
بپیش جهانداور رهنمای
چو گنجور کیخسرو آمد زرسب
ببخشید گنجی بر آذرگشسب
بران موبدان خلعت افگند نیز
درم داد و دینار و بسیار چیز
بشهر اندرون هرک درویش بود
وگر خوردش از کوشش خویش بود
بران نیز گنجی پراگنده کرد
جهانی بداد و دهش بنده کرد
ازان پس بتخت کیان برنشست
در بار بگشاد و لب را ببست
نبشتند نامه بهر کشوری
بهر نامداری و هر مهتری
ز خاور بشد نامه تا باختر
بجایی که بد مهتری با گهر
که روی زمین از بد اژدها
بشمشیر کیخسرو آمد رها
بنیروی یزدان پیروزگر
نیاسود و نگشاد هرگز کمر
روان سیاوش را زنده کرد
جهان را بداد و دهش بنده کرد
همی چیز بخشید درویش را
پرستنده و مردم خویش را
ازان پس چنین گفت شاه جهان
که ای نامداران فرخ مهان
زن و کودک خرد بیرون برید
خورشها و رامش بهامون برید
بپردخت زان پس برامش نهاد
برفتند گردان خسرو نژاد
هرآنکس که بود از نژاد زرسب
بیامد بایوان آذرگشسب
چهل روز با شاه کاوس کی
همی بود با رامش و رود و می
چو رخشنده شد بر فلک ماه نو
ز زر افسری بر سر شاه نو
بزرگان سوی پارس کردند روی
برآسوده از رزم وز گفت و گوی
بهر شهر کاندر شدندی ز راه
شدی انجمن مرد بر پیشگاه
گشادی سر بدرهها شهریار
توانگر شدی مرد پرهیزگار
چو با ایمنی گشت کاوس جفت
همه راز دل پیش یزدان بگفت
چنین گفت کای برتر از روزگار
تو باشی بهر نیکی آموزگار
ز تو یافتم فر و اورنگ و بخت
بزرگی و دیهیم و هم تاج و تخت
تو کردی کسی را چو من بهرمند
ز گنج و ز تخت و ز نام بلند
ز تو خواستم تا بکی کینهور
بکین سیاوش ببندد کمر
نبیره بدیدم جهانبین خویش
بفرهنگ و تدبیر و آیین خویش
جهانجوی با فر و برز و خرد
ز شاهان پیشینگان بگذرد
چو سالم سه پنجاه بر سر گذشت
سر موی مشکین چو کافور گشت
همان سرو یازنده شد چون کمان
ندارم گران گر سرآید زمان
بسی برنیامد برین روزگار
کزو ماند نام از جهان یادگار
جهاندار کیخسرو آمد بگاه
نشست از بر زیرگه با سپاه
از ایرانیان هرک بد نامجوی
پیاده برفتند بیرنگ و بوی
همه جامههاشان کبود و سیاه
دو هفته ببودند با سوگ شاه
ز بهر ستودانش کاخی بلند
بکردند بالای او ده کمند
ببردند پس نامداران شاه
دبیقی و دیبای رومی سیاه
برو تافته عود و کافور و مشک
تنش را بدو در بکردند خشک
نهادند زیراندرش تخت عاج
بسربر ز کافور وز مشک تاج
چو برگشت کیخسرو از پیش تخت
در خوابگه را ببستند سخت
کسی نیز کاوس کی را ندید
ز کین و ز آوردگاه آرمید
چنینست رسم سرای سپنج
نمانی درو جاودانه مرنج
نه دانا گذر یابد از چنگ مرگ
نه جنگآوران زیر خفتان و ترگ
اگر شاه باشی وگر زردهشت
نهالی ز خاکست و بالین ز خشت
چنان دان که گیتی ترا دشمنست
زمین بستر و گور پیراهنست
چهل روز سوگ نیا داشت شاه
ز شادی شده دور وز تاج و گاه
پس آنگه نشست از بر تخت عاج
بسر برنهاد آن دلافروز تاج
سپاه انجمن شد بدرگاه شاه
ردان و بزرگان زرین کلاه
بشاهی برو آفرین خواندند
بران تاج بر گوهر افشاندند
یکی سور بد در جهان سربسر
چو بر تخت بنشست پیروزگر
برین گونه تا سالیان گشت شست
جهان شد همه شاه را زیردست
پراندیشه شد مایهور جان شاه
ازان رفتن کار و آن دستگاه
همی گفت ویران و آباد بوم
ز چین و ز هند و توران و روم
هم از خاوران تا در باختر
ز کوه و بیابان وز خشک و تر
سراسر ز بدخواه کردم تهی
مرا گشت فرمان و گاه مهی
جهان از بداندیش بیبیم شد
دل اهرمن زین به دو نیم شد
ز یزدان همه آرزو یافتم
وگر دل همه سوی کین تافتم
روانم نباید که آرد منی
بداندیشی و کیش آهرمنی
شوم همچو ضحاک تازی و جم
که با سلم و تور اندر آیم بزم
بیک سو چو کاوس دارم نیا
دگر سو چو توران پر از کیمیا
چو کاوس و چون جادو افراسیاب
که جز روی کژی ندیدی بخواب
بیزدان شوم یک زمان ناسپاس
بروشن روان اندر آرم هراس
ز من بگسلد فره ایزدی
گر آیم بکژی و راه بدی
ازان پس بران تیرگی بگذرم
بخاک اندر آید سر و افسرم
بگیتی بماند ز من نام بد
همان پیش یزدان سرانجام بد
تبه گرددم چهر و رنگ رخان
بریزد بخاک اندرون استخوان
هنر کم شود ناسپاسی بجای
روان تیره گردد بدیگر سرای
گرفته کسی تاج و تخت مرا
بپای اندر آورده بخت مرا
ز من نام ماند بدی یادگار
گل رنجهای کهن گشته خار
من اکنون چو کین پدر خواستم
جهانی بخوبی بیاراستم
بکشتم کسی را که بایست کشت
که بد کژ و با راه یزدان درشت
بباد و ویران درختی نماند
که منشور تخت مرا برنخواند
بزرگان گیتی مرا کهترند
وگر چند با گنج و با افسرند
سپاسم ز یزدان که او داد فر
همان گردش اختر و پای و پر
کنون آن به آید که من راهجوی
شوم پیش یزدان پر از آب روی
مگر هم بدین خوبی اندر نهان
پرستندهٔ کردگار جهان
روانم بدان جای نیکان برد
که این تاج و تخت مهی بگذرد
نیابد کسی زین فزون کام و نام
بزرگی و خوبی و آرام و جام
رسیدیم و دیدیم راز جهان
بد و نیک هم آشکار و نهان
کشاورز دیدیم گر تاجور
سرانجام بر مرگ باشد گذر
بسالار نوبت بفرمود شاه
که هر کس که آید بدین بارگاه
ورا بازگردان بنیکو سخن
همه مردمی جوی و تندی مکن
ببست آن در بارگاه کیان
خروشان بیامد گشادهمیان
ز بهر پرستش سر وتن بشست
بشمع خرد راه یزدان بجست
بپوشید پس جامهٔ نو سپید
نیایش کنان رفت دل پر امید
بیامد خرامان بجای نماز
همی گفت با داور پاک راز
همی گفت کای برتر از جان پاک
برآرندهٔ آتش از تیره خاک
مرا بین و چندی خرد ده مرا
هم اندیشهٔ نیک و بد ده مرا
ترا تا بباشم نیایش کنم
بدین نیکویها فزایش کنم
بیامرز رفته گناه مرا
ز کژی بکش دستگاه مرا
بگردان ز جانم بد روزگار
همان چارهٔ دیو آموزگار
بدان تا چو کاوس و ضحاک و جم
نگیرد هوا بر روانم ستم
چو بر من بپوشد در راستی
بنیرو شود کژی و کاستی
بگردان ز من دیو را دستگاه
بدان تا ندارد روانم تباه
نگهدار بر من همین راه و سان
روانم بدان جای نیکان رسان
شب و روز یک هفته بر پای بود
تن آنجا و جانش دگر جای بود
سر هفته را گشت خسرو نوان
بجای پرستش نماندش توان
بهشتم ز جای پرستش برفت
بر تخت شاهی خرامید تفت
همه پهلوانان ایران سپاه
شگفتی فرومانده از کار شاه
ازان نامداران روز نبرد
همی هر کسی دیگر اندیشه کرد
چو بر تخت شد نامور شهریار
بیامد بدرگاه سالار بار
بفرمود تا پرده برداشتند
سپه را ز درگاه بگذاشتند
برفتند با دست کرده بکش
بزرگان پیل افکن شیرفش
چو طوس و چو گودرز و گیو دلیر
چو گرگین و بیژن چو رهام شیر
چو دیدند بردند پیشش نماز
ازان پس همه برگشادند راز
که شاها دلیرا گوا داورا
جهاندار و بر مهتران مهترا
چو تو شاه ننشست بر تخت عاج
فروغ از تو گیرد همی مهر و تاج
فرازندهٔ نیزه و تیغ و اسب
فروزندهٔ فرخ آذرگشسب
نترسی ز رنج و ننازی بگنج
بگیتی ز گنجت فزونست رنج
همه پهلوانان ترا بندهایم
سراسر بدیدار تو زندهایم
همه دشمنان را سپردی بخاک
نماندت بگیتی ز کس بیم و باک
بهر کشوری لشکر و گنج تست
بجایی که پی برنهی رنج تست
ندانیم کاندیشهٔ شهریار
چرا تیره شد اندرین روزگار
ترا زین جهان روز برخوردنست
نه هنگام تیمار و پژمردنست
گر از ما بچیزی بیازرد شاه
از آزار او نیست ما را گناه
بگوید بما تا دلش خوش کنیم
پر از خون دل و رخ بر آتش کنیم
وگر دشمنی دارد اندر نهان
بگوید بما شهریار جهان
همه تاجداران که بودند شاه
بدین داشتند ارج گنج و سپاه
که گر سر ستانند و گر سر دهند
چو ترگ دلیران بسر برنهند
نهانی که دارد بگوید بما
همان چارهٔ آن بجوید ز ما
بدیشان چنین گفت پس شهریار
که با کس ندارید کس کارزار
بگیتی ز دشمن مرا نیست رنج
نشد نیز جایی پراکنده گنج
نه آزار دارم ز کار سپاه
نه اندر شما هست مرد گناه
ز دشمن چو کین پدر خواستم
بداد وبدین گیتی آراستم
بگیتی پی خاک تیره نماند
که مهر نگین مرا برنخواند
شما تیغها در نیام آورید
می سرخ و سیمینه جام آورید
بجای چرنگ کمان نای و چنگ
بسازید با باده و بوی و رنگ
بیک هفته من پیش یزدان بپای
ببودم به اندیشه و پاکرای
یکی آرزو دارم اندر نهان
همی خواهم از کردگار جهان
بگویم گشاده چو پاسخ دهید
بپاسخ مرا روز فرخ نهید
شما پیش یزدان نیایش کنید
برین کام و شادی ستایش کنید
که او داد بر نیک و بد دستگاه
ستایش مر او را که بنمود راه
ازان پس بمن شادمانی کنید
ز بدها روان بیگمانی کنید
بدانید کین چرخ ناپایدار
نداند همی کهتر از شهریار
همی بدرود پیر و برنا بهم
ازو داد بینیم و زو هم ستم
همه پهلوانان ز نزدیک شاه
برون آمدند از غمان جان تباه
بسالار بار آن زمان گفت شاه
که بنشین پس پردهٔ بارگاه
کسی را مده بار در پیش من
ز بیگانه و مردم خویش من
بیامد بجای پرستش بشب
بدادار دارنده بگشاد لب
همی گفت ای برتر از برتری
فزایندهٔ پاکی و مهتری
تو باشی بمینو مرا رهنمای
مگر بگذرم زین سپنجی سرای
نکردی دلم هیچ نایافته
روان جای روشن دلان تافته
چو یک هفته بگذشت ننمود روی
برآمد یکی غلغل و گفت و گوی
همه پهلوانان شدند انجمن
بزرگان فرزانه و رای زن
چو گودرز و چون طوس نوذرنژاد
سخن رفت چندی ز بیداد و داد
ز کردار شاهان برتر منش
ز یزدان پرستان وز بدکنش
همه داستانها زدند از مهان
بزرگان و فرزانگان جهان
پدر گیو را گفت کای نیکبخت
همیشه پرستندهٔ تاج و تخت
از ایران بسی رنج برداشتی
بر و بوم و پیوند بگذاشتی
بپیش آمد اکنون یکی تیره کار
که آن را نشاید که داریم خوار
بباید شدن سوی زابلستان
سواری فرستی بکابلستان
بزابل برستم بگویی که شاه
ز یزدان بپیچید و گم کرد راه
در بار بر نامداران ببست
همانا که با دیو دارد نشست
بسی پوزش و خواهش آراستیم
همی زان سخن کام او خواستیم
فراوان شنید ایچ پاسخ نداد
دلش خیره بینیم و سر پر ز باد
بترسیم کو هیچو کاوس شاه
شود کژ و دیوش بپیچد ز راه
شما پهلوانید و داناترید
بهر بودنی بر تواناترید
کنون هرک اوهست پاکیزهرای
ز قنوج وز دنور و مرغ و مای
ستارهشناسان کابلستان
همه پاکریان زابلستان
بیارید زین در یکی انجمن
بایران خرامید با خویشتن
شد این پادشاهی پر از گفت و گوی
چو پوشید خسرو ز ما رای و روی
فگندیم هرگونه رایی ز بن
ز دستان گشاید همی این سخن
سخنهای گودرز بشنید گیو
ز لشکر گزین کرد مردان نیو
برآشفت و اندیشه اندر گرفت
ز ایران ره سیستان برگرفت
چو نزدیک دستان و رستم رسید
بگفت آن شگفتی که دید و شنید
غمی گشت پس نامور زال گفت
که گشتیم با رنج بسیار جفت
برستم چنین گفت کز بخردان
ستارهشناسان و هم موبدان
ز زابل بخوان و ز کابل بخواه
بدان تا بیایند با ما براه
شدند انجمن موبدان و ردان
ستارهشناسان و هم بخردان
همه سوی دستان نهادند روی
ز زابل به ایران نهادند روی
جهاندار برپای بد هفت روز
بهشتم چو بفروخت گیتیفروز
ز در پرده برداشت سالار بار
نشست از بر تخت زر شهریار
همه پهلوانان ابا موبدان
برفتند نزدیک شاه جهان
فراوان ببودند پیشش بپای
بزرگان با دانش و رهنمای
جهاندار چون دید بنداختشان
برسم کیان پایگه ساختشان
ازان نامداران خسروپرست
کس از پای ننشست و نگشاد دست
گشادند لب کی سپهر روان
جهاندار باداد و روشنروان
توانایی و فر شاهی تراست
ز خورشید تا پشت ماهی تراست
همه بودنیها بروشنروان
بدانی بکردار و دانش جوان
همه بندگانیم در پیش شاه
چه کردیم و بر ما چرا بست راه
ارغم ز دریاست خشکی کنیم
همه چادر خاک مشکی کنیم
وگر کوه باشد ز بن برکنیم
بخنجر دل دشمنان بشکنیم
وگر چارهٔ این برآید بگنج
نبیند ز گنج درم نیز رنج
همه پاسبانان گنج توایم
پر از درد گریان ز رنج توایم
چنین داد پاسخ جهاندار باز
که از پهلوانان نیم بینیاز
ولیکن ندارم همی دل برنج
ز نیروی دست و ز مردان و گنج
نه در کشوری دشمن آمد پدید
که تیمار آن بد بباید کشید
یکی آرزو خواست روشن دلم
همی دل آن آرزو نگسلم
بدان آرزو دارم اکنون امید
شب تیره تا گاه روز سپید
چه یابم بگویم همه راز خویش
برآرم نهان کرده آواز خویش
شما بازگردید پیروز و شاد
بد اندیشه بر دل مدارید یاد
همه پهلوانان آزادمرد
برو خواندند آفرینی بدرد
چو ایشان برفتند پیروز شاه
بفرمود تا پردهٔ بارگاه
فروهشت و بنشست گریان بدرد
همی بود پیچان و رخ لاژورد
جهاندار شد پیش برتر خدای
همی خواست تا باشدش رهنمای
همی گفت کای کردگار سپهر
فروزندهٔ نیکی و داد و مهر
ازین شهریاری مرا سود نیست
گر از من خداوند خشنود نیست
ز من نیکوی گر پذیرفت و زشت
نشستن مرا جای ده در بهشت
چنین پنج هفته خروشان بپای
همی بود بر پیش گیهان خدای
شب تیره از رنج نغنود شاه
بدانگه که برزد سر از برج ماه
بخفت او و روشن روانش نخفت
که اندر جهان با خرد بود جفت
چنان دید در خواب کو را بگوش
نهفته بگفتی خجسته سروش
که ای شاه نیکاختر و نیکبخت
بسودی بسی یاره و تاج و تخت
اگر زین جهان تیز بشتافتی
کنون آنچ جستی همه یافتی
بهمسیایگی داور پاک جای
بیابی بدین تیرگی در مپای
چو بخشی بارزانیان بخش گنج
کسی را سپار این سرای سپنج
توانگر شوی گر تو درویش را
کنی شادمان مردم خویش را
کسی گردد ایمن ز چنگ بلا
که یابد رها زین دم اژدها
هرآنکس که از بهر تو رنج برد
چنان دان که آن از پی گنج برد
چو بخشی بارزانیان بخش چیز
که ایدر نمانی تو بسیار نیز
سر تخت را پادشاهی گزین
که ایمن بود مور ازو بر زمین
چو گیتی ببخشی میاسای هیچ
که آمد ترا روزگار بسیچ
چو بیدار شد رنج دیده ز خواب
ز خوی دید جای پرستش پرآب
همی بود گریان و رخ بر زمین
همی خواند بر کردگار آفرین
همی گفت گر تیز بشتافتم
ز یزدان همه کام دل یافتم
بیامد بر تخت شاهی نشست
یکی جامهٔ نابسوده بدست
بپوشید و بنشست بر تخت عاج
جهاندار بییاره و گرز و تاج
سر هفته را زال و رستم بهم
رسیدند بیکام دل پر ز غم
چو ایرانیان آگهی یافتند
همه داغ دل پیش بشتافتند
چو رستم پدید آمد و زال زر
همان موبدان فراوان هنر
هرآنکس که بود از نژاد زرسب
پذیره شدن را بیاراست اسب
همان طوس با کاویانی درفش
همه نامداران زرینه کفش
چو گودرز پیش تهمتن رسید
سرشکش ز مژگان برخ برچکید
سپاهی همی رفت رخساره زرد
ز خسرو همه دل پر از داغ و درد
بگفتند با زال و رستم که شاه
بگفتار ابلیس گم کرد راه
همه بارگاهش سیاهست و بس
شب و روز او را ندیدست کس
ازین هفته تا آن در بارگاه
گشایند و پوییم و یابیم راه
جز آنست کیخسرو ای پهلوان
که دیدی تو شاداب و روشنروان
شده کوژ بالای سرو سهی
گرفته گل سرخ رنگ بهی
ندانم چه چشم بد آمد بروی
چرا پژمرید آن چو گلبرگ روی
مگر تیره شد بخت ایرانیان
وگر شاه را ز اختر آمد زیان
بدیشان چنین گفت زال دلیر
که باشد که شاه آمد از گاه سیر
درستی و هم دردمندی بود
گهی خوشی و گه نژندی بود
شما دل مدارید چندین بغم
که از غم شود جان خرم دژم
بکوشیم و بسیار پندش دهیم
بپند اختر سودمندش دهیم
وزان پس هرآنکس که آمد براه
برفتند پویان سوی بارگاه
هم آنگه ز در پرده برداشتند
بر اندازهشان شاد بگذاشتند
چو دستان و چون رستم پیلتن
چو طوس و چو گودرز و آن انجمن
چو گرگین و چون بیژن و گستهم
هرآنکس که رفتند گردان بهم
شهنشاه چون روی ایشان بدید
بپرده در آوای رستم شنید
پراندیشه از تخت برپای خاست
چنان پشت خمیده را کرد راست
ز دانندگان هرک بد زابلی
ز قنوج وز دنبر و کابلی
یکایک بپرسید و بنواختشان
برسم مهی پایگه ساختشان
همان نیز ز ایرانیان هرک بود
باندازهشان پایگه برفزود
برو آفرین کرد بسیار زال
که شادان بدی تا بود ماه و سال
ز گاه منوچهر تا کیقباد
ازان نامداران که داریم یاد
همان زو طهماسب و کاوس کی
بزرگان و شاهان فرخندهپی
سیاوش مرا خود چو فرزند بود
که با فر و با برز و اورند بود
ندیدم کسی را بدین بخردی
بدین برز و این فره ایزدی
بپیروزی و مردی و مهر و رای
که شاهیت بادا همیشه بجای
چه مهتر که پای ترا خاک نیست
چه زهر آنک نام تو تریاک نیست
یکی ناسزا آگهی یافتم
بدان آگهی تیز بشتافتم
ستارهشناسان و کنداوران
ز هر کشوری آنک دیدم سران
ز قنوج وز دنور و مرغ و مای
برفتند با زیج هندی ز جای
بدان تا بجویند راز سپهر
کز ایران چرا پاک ببرید مهر
از ایران کس آمد که پیروز شاه
بفرمود تا پردهٔ بارگاه
نه بردارد از پیش سالار بار
بپوشد ز ما چهرهٔ شهریار
من از درد ایرانیان چو عقاب
همی تاختم همچو کشتی بر آب
بدان تا بپرسم ز شاه جهان
ز چیزی که دارد همی در نهان
به سه چیز هر کار نیکو شود
همان تخت شاهی بیآهو شود
بگنج و برنج و بمردان مرد
بجز این نشاید همی کار کرد
چهارم بیزدان ستایش کنیم
شب و روز او را نیایش کنیم
که اویست فریادرس بنده را
همو بازدارد گراینده را
بدرویش بخشیم بسیار چیز
اگر چند چیز ارجمند است نیز
بدان تا روان تو روشن کند
خرد پیش مغز تو جوشن کند
چو بشنید خسرو ز دستان سخن
یکی دانشی پاسخ افگند بن
بدو گفت کای پیر پاکیزه مغز
همه رای و گفتارهای تو نغز
ز گاه منوچهر تا این زمان
نهای جز بیآزار و نیکی گمان
همان نامور رستم پیلتن
ستون کیان نازش انجمن
سیاوش را پروراننده اوست
بدو نیکویها رساننده اوست
سپاهی که دیدند گوپال او
سر ترگ و برز و فر و یال او
بسی جنگ ناکرده بگریختند
همه دشت تیر و کمان ریختند
بپیش نیاکان من کینهخواه
چو دستور فرخ نماینده راه
وگر نام و رنج تو گیرم بیاد
بماند سخن تازه تا صد نژاد
ز گفتار چرب ار پژوهش کنم
ترا این ستایش نکوهش کنم
دگر هرچ پرسیدی از کار من
ز نادادن بار و آزار من
بیزدان یکی آرزو داشتم
جهان را همه خوار بگذاشتم
کنون پنج هفتست تا من بپای
همی خواهم از داور رهنمای
که بخشد گذشته گناه مرا
درخشان کند تیرگاه مرا
برد مر مرا زین سپنجی سرای
بود در همه نیکوی رهنمای
نماند کزین راستی بگذرم
چو شاهان پیشین یپیچد سرم
کنون یافتم هرچ جستم ز کام
بباید پسیچید کآمد خرام
سحرگه مرا چشم بغنود دوش
ز یزدان بیامد خجسته سروش
که برساز کآمد گه رفتنت
سرآمد نژندی و ناخفتنت
کنون بارگاه من آمد بسر
غم لشکر و تاج و تخت و کمر
غمی شد دل ایرانیان را ز شاه
همه خیره گشتند و گم کرده راه
چو بشنید زال این سخن بردمید
یکی باد سرد از جگر برکشید
بایرانیان گفت کین رای نیست
خرد را بمغز اندرش جای نیست
که تا من ببستم کمر بر میان
پرستندهام پیش تخت کیان
ز شاهان ندیدم کسی کین بگفت
چو او گفت ما را نباید نهفت
نباید بدین بود همداستان
که او هیچ راند چنین داستان
مگر دیو با او همآواز گشت
که از راه یزدان سرش بازگشت
فریدون و هوشنگ یزدان پرست
نبردند هرگز بدین کار دست
بگویم بدو من همه راستی
گر آید بجان اندرون کاستی
چنین یافت پاسخ ز ایرانیان
کزین سان سخن کس نگفت از میان
همه با توایم آنچ گویی بشاه
مبادا که او گم کند رسم و راه
شنید این سخن زال برپای خاست
چنین گفت کای خسرو داد و راست
ز پیر جهاندیده بشنو سخن
چو کژ آورد رای پاسخ مکن
که گفتار تلخست با راستی
ببندد بتلخی در کاستی
نشاید که آزار گیری ز من
برین راستی پیش این انجمن
بتوران زمین زادی از مادرت
همانجا بد آرام و آبشخورت
ز یک سو نبیرهٔ رد افراسیاب
که جز جادوی را ندیدی بخواب
چو کاوس دژخیم دیگر نیا
پر از رنگ رخ دل پر از کیمیا
ز خاور ورا بود تا باختر
بزرگی و شاهی و تاج و کمر
همی خواست کز آسمان بگذرد
همه گردش اختران بشمرد
بدان بر بسی پندها دادمش
همین تلخ گفتار بگشادمش
بس پند بشنید و سودی نکرد
ازو بازگشتم پر از داغ و درد
چو بر شد نگون اندر آمد بخاک
ببخشود بر جانش یزدان پاک
بیامد بیزدان شده ناسپاس
سری پر ز گرد و دلی پرهراس
تو رفتی و شمشیرزن صد هزار
زرهدار با گرزهٔ گاوسار
چو شیر ژیان ساختی رزم را
بیاراستی دشت خوارزم را
ز پیش سپه تیز رفتی بجنگ
پیاده شدی پس بجنگ پشنگ
گر او را بدی بر تو بر دستیاب
بایران کشیدی رد افراسیاب
زن و کودک خرد ایرانیان
ببردی بکین کس نبستی میان
ترا ایزد از دست او رسته کرد
ببخشود و رای تو پیوسته کرد
بکشتی کسی را که زو بد هراس
بدادار دارنده بد ناسپاس
چو گفتم که هنگام آرام بود
گه بخشش و پوشش و جام بود
بایران کنون کار دشوارتر
فزونتر بدی دل پرآزارتر
که تو برنوشتی ره ایزدی
بکژی گذشتی و راه بدی
ازین بد نباشد تنت سودمند
نیاید جهانآفرین را پسند
گر این باشد این شاه سامان تو
نگردد کسی گرد پیمان تو
پشیمانی آید ترا زین سخن
براندیش و فرمان دیوان مکن
وگر نیز جویی چنین کار دیو
ببرد ز تو فر کیهان خدیو
بمانی پر از درد و دل پر گناه
نخوانند ازین پس ترا نیز شاه
بیزدان پناه و بیزدان گرای
که اویست بر نیک و بد رهنمای
گر این پند من یک بیک نشنوی
بهرمن بدکنش بگروی
بماندت درد و نماندت بخت
نه اورنگ شاهی نه تاج و نه تخت
خرد باد جان ترا رهنمای
بپاکی بماناد مغزت بجای
سخنهای دستان چو آمد ببن
یلان برگشادند یکسر سخن
که ما هم برآنیم کین پیر گفت
نباید در راستی را نهفت
چو کیخسرو آن گفت ایشان شنید
زمانی بیاسود و اندر شمید
پراندیشه گفت ای جهاندیده زال
بمردی بیاندازه پیموده سال
اگر سرد گویمت بر انجمن
جهاندار نپسندد این بد ز من
دگر آنک رستم شود دردمند
ز درد وی آید بایران گزند
دگر آنگ گر بشمری رنجاوی
همانا فزون آید از گنج اوی
سپر کرد پیشم تن خویش را
نبد خواب و خوردن بداندیش را
همان پاسخت را بخوبی کنیم
دلت را بگفتار تو نشکنیم
چنین گفت زان پس به آواز سخت
که ای سرفرازان پیروز بخت
سخنهای دستان شنیدم همه
که بیدار بگشاد پیش رمه
بدارنده یزدان گیهان خدیو
که من دورم از راه و فرمان دیو
به یزدان گراید همی جان من
که آن دیدم از رنج درمان من
بدید آن جهان را دل روشنم
خرد شد ز بدهای او جوشنم
بزال آنگهی گفت تندی مکن
براندازه باید که رانی سخن
نخست آنک گفتی ز توراننژاد
خردمند و بیدار هرگز نزاد
جهاندار پور سیاوش منم
ز تخم کیان راد و باهش منم
نبیرهٔ جهاندار کاوس کی
دلافروز و با دانش و نیکپی
بمادر هم از تخم افراسیاب
که با خشم او گم شدی خورد و خواب
نبیرهٔ فریدون و پور پشنگ
ازین گوهران چنین نیست ننگ
که شیران ایران بدریای آب
نشستی تن از بیم افراسیاب
دگر آنک کاوس صندوق ساخت
سر از پادشاهی همی برفراخت
چنان دان که اندر فزونی منش
نسازند بر پادشا سرزنش
کنون من چو کین پدر خواستم
جهان را بپیروزی آراستم
بکشتم کسی را کزو بود کین
وزو جور و بیداد بد بر زمین
بگیتی مرا نیز کاری نماند
ز بدگوهران یادگاری نماند
هرآنگه که اندیشه گردد دراز
ز شادی و از دولت دیریاز
چو کاوس و جمشید باشم براه
چو ایشان ز من گم شود پایگاه
چو ضحاک ناپاک و تور دلیر
که از جور ایشان جهان گشت سیر
بترسم که چون روز نخ برکشد
چو ایشان مرا سوی دوزخ کشد
دگر آنک گفتی که باشیده جنگ
بیاراستی چون دلاور پلنگ
ازان بد کز ایران ندیدم سوار
نه اسپ افگنی از در کارزار
که تنها بر او بجنگ آمدی
چو رفتی برزمش درنگ آمدی
کسی را کجا فر یزدان نبود
وگر اختر نیک خندان نبود
همه خاک بودی بجنگ پشنگ
از ایران بدین سان شدم تیزچنگ
بدین پنج هفته که من روز و شب
همی بفرین برگشادم دو لب
بدان تا جهاندار یزدان پاک
رهاند مرا زین غم تیره خاک
شدم سیر زین لشکر و تاج و تخت
سبک بار گشتیم و بستیم رخت
تو ای پیر بیدار دستان سام
مرا دیو گویی که بنهاد دام
بتاری و کژی بگشتم ز راه
روان گشته بیمایه و دل تباه
ندانم که بادافره ایزدی
کجا یابم و روزگار بدی
چو دستان شنید این سخن خیره شد
همی چشمش از روی او تیره شد
خروشان شد از شاه و بر پای خاست
چنین گفت کای داور داد و راست
ز من بود تیزی و نابخردی
توی پاک فرزانهٔ ایزدی
سزد گر ببخشی گناه مرا
اگر دیو گم کرد راه مرا
مرا سالیان شد فزون از شمار
کمر بستهام پیش هر شهریار
ز شاهان ندیدم کزین گونه راه
بجستی ز دادار خورشید و ماه
که ما را جدایی نبود آرزوی
ازین دادگر خسرو نیکخوی
سخنهای دستان چو بشنید شاه
پسند آمدش پوزش نیکخواه
بیازید و بگرفت دستش بدست
بر خویش بردش بجای نشست
بدانست کو این سخن جز بمهر
نپیمود با شاه خورشید چهر
چنین گفت پس شاه با زال زر
که اکنون ببندید یکسر کمر
تو و رستم و طوس و گودرز و گیو
دگر هرک او نامدارست نیو
سراپرده از شهر بیرون برید
درفش همایون بهامون برید
ز خرگاه وز خیمه چندانک هست
بسازید بر دشت جای نشست
درفش بزرگان و پیل و سپاه
بسازید روشن یکی رزمگاه
چنان کرد رستم که خسرو بگفت
ببردند پردهسرای از نهفت
بهامون کشیدند ایرانیان
بفرمان ببستند یکسر میان
سپید و سیاه و بنفش و کبود
زمین کوه تا کوه پر خیمه بود
میان اندرون کاویانی درفش
جهان زو شده سرخ و زرد و بنفش
سراپردهٔ زال نزدیک شاه
برافراخته زو درفش سیاه
بدست چپش رستم پهلوان
ز کابل بزرگان روشنروان
بپیش اندرون طوس و گودرز و گیو
چو رهام و شاپور و گرگین نیو
پس پشت او بیژن و گستهم
بزرگان که بودند با او بهم
شهنشاه بر تخت زرین نشست
یکی گرزهٔ گاوپیکر بدست
بیک دست او زال و رستم بهم
چو پیل سرافراز و شیر دژم
بدست گر طوس و گودرز و گیو
دگر بیژن گرد و رهام نیو
نهاده همه چهر بر چشم شاه
بدان تا چه گوید ز کار سپاه
بواز گفت آن زمان شهریار
که این نامداران به روزگار
هران کس که دارید راه و خرد
بدانید کین نیک و بد بگذرد
همه رفتنیایم و گیتی سپنچ
چرا باید این درد و اندوه و رنج
ز هر دست خوبی فرازآوریم
بدشمن بمانیم و خود بگذریم
کنون گاو آن زیر چرم اندر است
که پاداش و بادافره دیگرست
بترسید یکسر ز یزدان پاک
مباشید ایمن بدین تیره خاک
که این روز بر ما همی بگذرد
زمانه دم هر کسی بشمرد
ز هوشنگ و جمشید و کاوس شاه
که بودند با فر و تخت و کلاه
جز از نام ازیشان بگیتی نماند
کسی نامهٔ رفتگان برنخواند
از ایشان بسی ناسپاسان بدند
بفرجام زان بد هراسان بدند
چو ایشان همان من یکی بندهام
وگر چند با رنج کوشندهام
بکوشیدم و رنج بردم بسی
ندیدم که ایدر بماند کسی
کنون جان و دل زین سرای سپنج
بکندم سرآوردم این درد و رنج
کنون آنچ جستم همه یافتم
ز تخت کیی روی برتافتم
هر آن کس که در پیش من برد رنج
ببخشم بدو هرچ خواهد ز گنج
ز کردار هر کس که دارم سپاس
بگویم بیزدان نیکیشناس
بایرانیان بخشم این خواسته
سلیح و در گنج آراسته
هر آن کس که هست از شما مهتری
ببخشم بهر مهتری کشوری
همان بدره و برده و چارپای
براندیشم آرم شمارش بجای
ببخشم که من راه را ساختم
وزین تیرگی دل بپرداختم
شما دست شادی بخوردن برید
بیک هفته ایدر چمید و چرید
بخواهم که تا زین سرای سپنج
گذر یابم و دور مانم ز رنج
چو کیخسرو این پندها برگرفت
بماندند گردان ایران شگفت
یکی گفت کین شاه دیوانه شد
خرد با دلش سخت بیگانه شد
ندانم برو بر چه خواهد رسید
کجا خواهد این تاج و تخت آرمید
برفتند یکسر گروهاگروه
همه دشت لشکر بدو راغ و کوه
غو نای و آوای مستان ز دشت
تو گفتی همی از هوا برگذشت
ببودند یک هفته زین گونه شاد
کسی را نیامد غم و رنج یاد
بهشتم نشست از بر گاه شاه
ابی یاره و گرز و زرین کلاه
چو آمدش رفتن بتنگی فراز
یکی گنج را درگشادند باز
چو بگشاد آن گنج آباد را
وصی کرد گودرز کشواد را
بدو گفت بنگر بکار جهان
چه در آشکار و چه اندر نهان
که هر گنج را روزی آگندنیست
بسختی و روزی پراگندنیست
نگه کن رباطی که ویران بود
یکی کان بنزدیک ایران بود
دگر آبگیری که باشد خراب
از ایران وز رنج افراسیاب
دگر کودکانی که بیمادرند
زنانی که بی شوی و بیچادرند
دگر آنکش آید بچیزی نیاز
ز هر کس همی دارد آن رنج راز
بر ایشان در گنج بسته مدار
ببخش و بترس از بد روزگار
دگر گنج کش نام بادآورست
پر از افسر و زیور و گوهرست
نگه کن بشهری که ویران شدست
کنام پلنگان و شیران شدست
دگر هرکجا رسم آتشکدست
که بیهیربد جای ویران شدست
سه دیگر کسی کو ز تن بازماند
بروز جوانی درم برفشاند
دگر چاهساری که بیآب گشت
فراوان برو سالیان برگذشت
بدین گنج بادآور آباد کن
درم خوار کن مرگ را یاد کن
دگر گنج کش خواندندی عروس
که آگند کاوس در شهر طوس
بگودرز فرمود کان را ببخش
یزال و بگیو و خداوند رخش
همه جامههای تنش برشمرد
نگه کرد یکسر برستم سپرد
همان یاره و طوق کنداوران
همان جوشن و گرزهای گران
ز اسبان بجایی که بودش یله
بطوس سپهبد سپردش گله
همه باغ و گلشن بگودرز داد
بگیتی ز مرزی که آمدش یاد
سلیح تنش هرچ در گنج بود
که او را بدان خواسته رنج بود
سپردند یکسر بگیو دلیر
بدانگه که خسرو شد از گنج سیر
از ایوان و خرگاه و پردهسرای
همان خیمه و آخور و چارپای
فریبرز کاوس را داد شاه
بسی جوشن و ترگ و رومی کلاه
یکی طوق روشنتر از مشتری
ز یاقوت رخشان دو انگشتری
نبشته برو نام شاه جهان
که اندر جهان آن نبودی نهان
ببیژن چنین گفت کین یادگار
همی دار و جز تخم نیکی مکار
بایرانیان گفت هنگام من
فراز آمد و تازه شد کام من
بخواهید چیزی که باید ز من
که آمد پراگندن انجمن
همه مهتران زار و گریان شدند
ز درد شهنشاه بریان شدند
همی گفت هرکس که ای شهریار
کرا مانی این تاج را یادگار
چو بشنید دستان خسرو پرست
زمین را ببوسید و برپای جست
چنین گفت کای شهریار جهان
سزد کرزوها ندارم نهان
تو دانی که رستم بایران چه کرد
برزم و ببزم و بننگ و نبرد
چو کاوس کی شد بمازندران
رهی دور و فرسنگهای گران
چو دیوان ببستند کاوس را
چو گودرز گردنکش و طوس را
تهمتن چو بشنید تنها برفت
بمازندران روی بنهاد تفت
بیابان وتاریکی و دیو و شیر
همان جادوی و اژدهای دلیر
بدان رنج و تیمار ببرید راه
بمازندران شد بنزدیک شاه
بدرید پهلوی دیو سپید
جگرگاه پولاد غندی و بید
سر سنجه را ناگه از تن بکند
خروشش برآمد بابر بلند
چو سهراب فرزند کاندر جهان
کسی را نبود از کهان و مهان
بکشت از پی کین کاوس شاه
ز دردش بگرید همی سال و ماه
وزان پس کجا رزم کاموس کرد
بمردی بابر اندر آورد گرد
ز کردار او چند رانم سخن
که هم داستانها نیاید ببن
اگر شاه سیر آمد از تاج و گاه
چه ماند بدین شیردل نیکخواه
چنین داد پاسخ که کردار اوی
بنزدیک ما رنج و تیمار اوی
که داند مگر کردگار سپهر
نمایندهٔ کام و آرام و مهر
سخنهای او نیست اندر نهفت
نداند کس او را بافاق جفت
بفرمود تا رفت پیشش دبیر
بیاورد قرطاس و مشک و عبیر
نبشتند عهدی ز شاه زمین
سرافراز کیخسرو پاکدین
ز بهر سپهبد گو پیلتن
ستوده بمردی بهر انجمن
که او باشد اندر جهان پیشرو
جهاندار و بیدار و سالار و گو
هم او را بود کشور نیمروز
سپهدار پیروز لشکر فروز
نهادند بر عهد بر مهر زر
برآیین کیخسرو دادگر
بدو داد منشور و کرد آفرین
که آباد بادا برستم زمین
مهانی که با زال سام سوار
برفتند با زیجها بر کنار
ببخشیدشان خلعت و سیم و زر
یکی جام مر هر یکی را گهر
جهاندیده گودرز برپای خاست
بیاراست با شاه گفتار راست
چنین گفت کای شاه پیروز بخت
ندیدیم چون تو خداوند تخت
ز گاه منوچهر تا کیقباد
ز کاوس تا گاه فرخ نژاد
بپیش بزرگان کمر بستهام
بیآزار یک روز ننشستهام
نبیره پسر بود هفتاد و هشت
کنون ماند هشت و دگر برگذشت
همان گیو بیداردل هفت سال
بتوران زمین بود بیخورد و هال
بدشت اندرون گور بد خوردنش
هم از چرم نخچیر پیراهنش
بایران رسید آنچ بد شاه دید
که تیمار او گیو چندی کشید
جهاندار سیر آمد از تاج گاه
همو چشم دارد به نیکی ز شاه
چنین داد پاسخ که بیشست ازین
که بر گیو بادا هزارآفرین
خداوند گیتی ورایار باد
دل بدسگالانش پرخار باد
کم و بیش ما پاک بر دست تست
که روشن روان بادی و تن درست
بفرمود تا عهد قم و اصفهان
نهاد بزرگان و جای مهان
نویسد ز مشک و ز عنبر دبیر
یکی نامه از پادشا بر حریر
یکی مهر زرین برو برنهاد
بران نامه شاه آفرین کرد یاد
که یزدان ز گودرز خشنود باد
دل بدسگالانش پر دود باد
بایرانیان گفت گیو دلیر
مبادا که آید ز کردار سیر
بدانید کو یادگار منست
بنزد شما زینهار منست
مر او را همه پاک فرمان برید
ز گفتار گودرز بر مگذرید
ز گودرزیان هرک بد پیشرو
یکی آفرینی بگسترد نو
چو گودرز بنشست برخاست طوس
بشد پیش خسرو زمین داد بوس
بدو گفت شاها انوشه بدی
همیشه ز تو دور دست بدی
منم زین بزرگان فریدون نژاد
ز ناماوران تا بیامد قباد
کمر بستهام پیش ایرانیان
که نگشادم از بند هرگز میان
بکوه هماون ز جوشن تنم
بخست و همان بود پیراهنم
بکین سیاوش بران رزمگاه
بدم هر شبی پاسبان سپاه
بلاون سپه را نکردم رها
همی بودم اندر دم اژدها
بمازندران بسته کاوس بود
دگر بند بر گردن طوس بود
نکردم سپه را به جایی یله
نه از من کسی کرد هرگز گله
کنون شاه سیر آمد از تاج و گنج
همی بگذرد زین سرای سپنج
چه فرمایدم چیست نیروی من
تو دانی هنرها و آهوی من
چنین داد پاسخ بدو شهریار
که بیشست رنج تو از روزگار
همی باش با کاویانی درفش
تو باشی سپهدار زرینه کفش
بدین مرز گیتی خراسان تراست
ازین نامداران تنآسان تراست
نبشتند عهدی بران هم نشان
بپیش بزرگان گردنکشان
نهادند بر عهد بر مهر زر
یکی طوق زرین و زرین کمر
بدو داد و کردش بسی آفرین
که از تو مبادا دلی پر ز کین
ز کار بزرگان چو پردخته شد
شهنشاه زان رنجها رخته شد
ازان مهتران نام لهراسب ماند
که از دفتر شاه کس برنخواند
ببیژن بفرمود تا با کلاه
بیاورد لهراسب را نزد شاه
چو دیدش جهاندار برپای جست
برو آفرین کرد و بگشاد دست
فرود آمد از نامور تخت عاج
ز سر برگرفت آن دلافروز تاج
بلهراسب بسپرد و کرد آفرین
همه پادشاهی ایران زمین
همی کرد پدرود آن تخت عاج
برو آفرین کرد و بر تخت و تاج
که این تاج نو بر تو فرخنده باد
جهان سربسر پیش تو بنده باد
سپردم بتو شاهی و تاج و گنج
ازان پس که دیدم بسی درد و رنج
مگردان زبان زین سپس جز بداد
که از داد باشی تو پیروز و شاد
مکن دیو را آشنا با روان
چو خواهی که بختت بماند جوان
خردمند باش و بیآزار باش
همیشه روانرا نگهدار باش
به ایرانیان گفت کز بخت اوی
بباشید شادان دل از تخت اوی
شگفت اندرو مانده ایرانیان
برآشفته هر یک چو شیر ژیان
همی هر کسی در شگفتی بماند
که لهراسب را شاه بایست خواند
ازان انجمن زال بر پای خاست
بگفت آنچ بودش بدل رای راست
چنین گفت کای شهریار بلند
سزد گر کنی خاک را ارجمند
سربخت آن کس پر از خاک باد
روان ورا خاک تریاک باد
که لهراسب را شاه خواند بداد
ز بیداد هرگز نگیریم یاد
بایران چو آمد بنزد زرسب
فرومایهای دیدمش با یک اسب
بجنگ الانان فرستادیش
سپاه و درفش و کمر دادیش
ز چندین بزرگان خسرو نژاد
نیامد کسی بر دل شاه یاد
نژادش ندانم ندیدم هنر
ازین گونه نشنیدهام تاجور
خروشی برآمد ز ایرانیان
کزین پس نبندیم شاها میان
نجوییم کس نام در کارزار
چو لهراسب را کی کند شهریار
چو بشنید خسرو ز دستان سخن
بدو گفت مشتاب و تندی مکن
که هر کس که بیداد گوید همی
بجز دود ز آتش نجوید همی
که نپسندد از ما بدی دادگر
نه هر کو بدی کرد بیند گهر
که یزدان کسی را کند نیک بخت
سزاوار شاهی و زیبای تخت
جهانآفرین بر روانم گواست
که گشت این سخنها بلهراسب راست
که دارد همی شرم و دین و خرد
ز کردار نیکی همی برخورد
نبیرهٔ جهاندار هوشنگ هست
خردمند و بینادل و پاکدست
پی جاودان بگسلاند ز خاک
پدید آورد راه یزدان پاک
زمانه جوان گردد از پند اوی
بدین هم بود پاک فرزند اوی
بشاهی برو آفرین گسترید
وزین پند و اندرز من مگذرید
هرآنکس کز اندرز من درگذشت
همه رنج او پیش من بادگشت
چنین هم ز یزدان بود ناسپاس
بدلش اندر آید ز هر سو هراس
چو بشنید زال این سخنهای پاک
بیازید انگشت و برزد بخاک
بیالود لب را بخاک سیاه
به آواز لهراسب را خواند شاه
بشاه جهان گفت خرم بدی
همیشه ز تو دور دست بدی
که دانست جز شاه پیروز و راد
که لهراسب دارد ز شاهان نژاد
چو سوگند خوردم بخاک سیاه
لب آلوده شد مشمر آن از گناه
به ایرانیان گفت پیروز شاه
که بدرود باد این دل افروز گاه
چو من بگذرم زین فرومایه خاک
شما را بخواهم ز یزدان پاک
بپدرود کردن رخ هر کسی
ببوسید با آب مژگان بسی
یلان را همه پاک در بر گرفت
بزاری خروشیدن اندر گرفت
همی گفت کاجی من این انجمن
توانستمی برد با خویشتن
خروشی برآمد ز ایران سپاه
که خورشید بر چرخ گم کرد راه
پس پردهها کودک خرد و زن
بکوی و ببازار شد انجمن
خروشیدن ناله و آه خاست
بهر برزنی ماتم شاه خاست
به ایرانیان آن زمان گفت شاه
که فردا شما را همینست راه
هر آنکس که دارید نام و نژاد
بدادار خورشید باشید شاد
من اکنون روانرا همی پرورم
که بر نیک نامی مگر بگذرم
نبستم دل اندر سپنجی سرای
بدان تا سروش آمدم رهنمای
بگفت این وز پایگه اسب خواست
ز لشکرگه آواز فریاد خاست
بیامد بایوان شاهی دژم
بزاد سرو اندر آورده خم
کنیزک بدش چار چون آفتاب
ندیدی کسی چهر ایشان بخواب
ز پرده بتان را بر خویش خواند
همه راز دل پیش ایشان براند
که رفتیم اینک ز جای سپنج
شما دل مدارید با درد و رنج
نبینید جاوید زین پس مرا
کزین خاک بیدادگر بس مرا
سوی داور پاک خواهم شدن
نبینم همی راه بازآمدن
بشد هوش زان چار خورشید چهر
خروشان شدند از غم و درد و مهر
شخودند روی و بکندند موی
گسستند پیرایه و رنگ و بوی
ازان پس هر آنکس که آمد بهوش
چنین گفت با ناله و با خروش
که ما را ببر زین سرای سپنج
رها کن تو ما را ازین درد و رنج
بدیشان چنین گفت پر مایه شاه
کزین پس شما را همینست راه
کجا خواهران جهاندار جم
کجا تاجداران با باد و دم
کجا مادرم دخت افراسیاب
که بگذشت زان سان بدریای آب
کجا دختر تور ماه آفرید
که چون او کس اندر زمانه ندید
همه خاک دارند بالین و خشت
ندانم بدوزخ درند ار بهشت
مجویید ازین رفتن آزار من
که آسان شود راه دشوار من
خروشید و لهراسب را پیش خواند
ازیشان فراوان سخنها براند
بلهراسب گفت این بتان منند
فروزندهٔ پاک جان منند
برین هم نشست اندرین هم سرای
همی دارشان تا تو باشی بجای
نباید که یزدان چو خواندت پیش
روان شرم دارد ز کردار خویش
چو بینی مرا با سیاوش بهم
ز شرم دو خسرو بمانی دژم
پذیرفت لهراسب زو هرچ گفت
که با دیدهشان دارم اندر نهفت
وزان جایگه تنگ بسته میان
بگردید بر گرد ایرانیان
کز ایدر بایوان خرامید زود
مدارید در دل مرا جز درود
مباشید گستاخ با این جهان
که او بتری دارد اندر نهان
مباشید جاوید جز راد و شاد
ز من جز بنیکی مگیرید یاد
همه شاد و خرم بایوان شوید
چو رفتن بود شاد و خندان شوید
همه نامداران ایران سپاه
نهادند سر بر زمین پیش شاه
که ما پند او را بکردار جان
بداریم تا جان بود جاودان
بلهراسب فرمود تا بازگشت
بدو گفت روز من اندر گذشت
تو رو تخت شاهی بهآیین بدار
بگیتی جز از تخم نیکی مکار
هرآنگه که باشی تن آسان ز رنج
ننازی بتاج و ننازی بگنج
چنان دان که رفتنت نزدیک شد
بیزدان ترا راه باریک شد
همه داد جوی و همه دادکن
ز گیتی تن مهتر آزاد کن
فرود آمد از باره لهراسب زود
زمین را ببوسید و شادی نمود
بدو گفت خسرو که پدرود باش
بداد اندرون تار گر پود باش
برفتند با او ز ایران سران
بزرگان بیدار و کنداوران
چو دستان و رستم چو گودرز و گیو
دگر بیژن گیو و گستهم نیو
بهفتم فریبرز کاوس بود
بهشتم کجا نامور طوس بود
همی رفت لشکر گروهاگروه
ز هامون بشد تا سر تیغ کوه
ببودند یکهفته دم برزدند
یکی بر لب خشک نم برزدند
خروشان و جوشان ز کردار شاه
کسی را نبود اندر آن رنج راه
همی گفت هر موبدی در نهفت
کزین سان همی در جهان کس نگفت
چو خورشید برزد سر از تیره کوه
بیامد بپیشش ز هر سو گروه
زن و مرد ایرانیان صدهزار
خروشان برفتند با شهریار
همه کوه پر ناله و با خروش
همی سنگ خارا برآمد بجوش
همی گفت هر کس که شاها چه بود
که روشن دلت شد پر از داغ و دود
گر از لشکر آزار داری همی
مرین تاج را خوار داری همی
بگوی و تو از گاه ایران مرو
جهان کهن را مکن شاه نو
همه خاک باشیم اسب ترا
پرستنده آذرگشسب ترا
کجا شد ترا دانش و رای و هوش
که نزد فریدون نیامد سروش
همه پیش یزدان ستایش کنیم
بتشکده در نیایش کنیم
مگر پاک یزدانت بخشد بما
دل موبدان بردرخشد بما
شهنشاه زان کار خیره بماند
ازان انجمن موبدان را بخواند
چنین گفت ایدر همه نیکویست
برین نیکویها نباید گریست
ز یزدان شناسید یکسر سپاس
مباشید جز پاک یزدانشناس
که گرد آمدن زود باشد بهم
مباشید زین رفتن من دژم
بدان مهتران گفت زین کوهسار
همه بازگردید بیشهریار
که راهی درازست و بیآب و سخت
نباشد گیاه و نه برگ درخت
ز با من شدن راه کوته کنید
روان را سوی روشنی ره کنید
برین ریگ برنگذرد هر کسی
مگر فره و برز دارد بسی
سه مرد گرانمایه و سرفراز
شنیدند گفتار و گشتند باز
چو دستان و رستم چو گودرز پیر
جهانجوی و بیننده و یادگیر
نگشتند زو باز چون طوس و گیو
همان بیژن و هم فریبرز نیو
برفتند یک روز و یک شب بهم
شدند از بیابان و خشکی دژم
بره بر یکی چشمه آمد پدید
جهانجوی کیخسرو آنجا رسید
بدان آب روشن فرود آمدند
بخوردند چیزی و دم برزدند
بدان مرزبانان چنین گفت شاه
که امشب نرانیم زین جایگاه
بجوییم کار گذشته بسی
کزین پس نبینند ما را کسی
چو خورشید تابان برآرد درفش
چو زر آب گردد زمین بنفش
مرا روزگار جدایی بود
مگر با سروش آشنایی بود
ازین رای گر تاب گیرد دلم
دل تیره گشته ز تن بگسلم
چو بهری ز تیره شب اندر چمید
کی نامور پیش چشمه رسید
بران آب روشن سر و تن بشست
همی خواند اندر نهان زند و است
چنین گفت با نامور بخردان
که باشید پدرود تا جاودان
کنون چون برآرد سنان آفتاب
مبینید دیگر مرا جز بخواب
شما بازگردید زین ریگ خشک
مباشید اگر بارد از ابر مشک
ز کوه اندر آید یکی باد سخت
کجا بشکند شاخ و برگ درخت
ببارد بسی برف زابر سیاه
شما سوی ایران نیابید راه
سر مهتران زان سخن شد گران
بخفتند با درد کنداواران
چو از کوه خورشید سر برکشید
ز چشم مهان شاه شد ناپدید
ببودند ز آن جایگه شاهجوی
بریگ بیابان نهادند روی
ز خسرو ندیدند جایی نشان
ز ره بازگشتند چون بیهشان
همه تنگدل گشته و تافته
سپرده زمین شاه نایافته
خروشان بدان چشمه بازآمدند
پر از غم دل و با گداز آمدند
بران آب هر کس که آمد فرود
همی داد شاه جهان را درود
فریبرز گفت آنچ خسرو بگفت
که با جان پاکش خرد باد جفت
چو آسوده باشیم و چیزی خوریم
یک امشب ازین چشمه برنگذریم
زمین گرم و نرم است و روشن هوا
بدین رنجگی نیست رفتن روا
بران چشمه یکسر فرود آمدند
ز خسرو بسی داستانها زدند
که چونین شگفتی نبیند کسی
وگر در زمانه بماند بسی
کزین رفتن شاه نادیدهایم
ز گردنکشان نیز نشنیدهایم
دریغ آن بلند اختر و رای او
بزرگی و دیدار و بالای او
خردمند ازین کار خندان شود
که زنده کسی پیش یزدان شود
که داند بگیتی که او را چه بود
چه گوییم و گوش که یارد شنود
بدان نامداران چنین گفت گیو
که هرگز چنین نشنود گوش نیو
بمردی و بخشش بداد و هنر
بدیدار و بالا و فر و گهر
برزم اندرون پیل بد با سپاه
ببزم اندرون ماه بد با کلاه
و زآن پس بخوردند چیزی که بود
ز خوردن سوی خواب رفتند زود
هم آنگه برآمد یکی باد و ابر
هواگشت برسان چشم هژبر
چو برف از زمین بادبان برکشید
نبد نیزهٔ نامداران پدید
یکایک ببرف اندرون ماندند
ندانم بدآنجای چون ماندند
زمانی تپیدند در زیر برف
یکی چاه شد کنده هر جای ژرف
نماند ایچ کس را ازیشان توان
برآمد بفرجام شیرین روان
همی بود رستم بران کوهسار
همان زال و گودرز و چندی سوار
بدان کوه بودند یکسر سه روز
چهارم چو بفروخت گیتی فروز
بگفتند کین کار شد با درنگ
چنین چند باشیم بر کوه و سنگ
اگر شاه شد از جهان ناپدید
چو باد هوا از میان بردمید
دگر نامداران کجا رفتهاند
مگر پند خسرو نپذرفتهاند
ببودند یک هفته بر پشت کوه
سر هفته گشتند یکسر ستوه
بدیشان همه زار و گریان شدند
بران آتش درد بریان شدند
همی کند گودرز کشواد موی
همی ریخت آب و همی خست روی
همی گفت گودرز کین کس ندید
که از تخم کاوس بر من رسید
نبیره پسر داشتم لشکری
جهاندار و بر هر سری افسری
بکین سیاوش همه کشته شد
همه دوده زیر و زبر گشته شد
کنون دیگر از چشم شد ناپدید
که دید این شگفتی که بر من رسید
سخنهای دیرینه دستان بگفت
که با داد یزدان خرد باد جفت
چو از برف پیدا شود راه شاه
مگر بازگردند و یابند راه
نشاید بدین کوه سر بر بدن
خورش نیست ز ایدر بباید شدن
پیاده فرستیم چندی براه
بیابند روزی نشان سپاه
برفتند زان کوه گریان بدرد
همی هر کسی از کس یاد کرد
ز فرزند و خویشان وز دوستان
و زآن شاه چون سرو در بوستان
جهان را چنین است آیین و دین
نماندست همواره در به گزین
یکی را ز خاک سیه برکشد
یکی را ز تخت کیان درکشد
نه زین شاد باشد نه ز آن دردمند
چنینست رسم سرای گزند
کجا آن یلان و کیان جهان
از اندیشه دل دور کن تا توان
چو لهراسب آگه شد از کار شاه
ز لشکر که بودند با او براه
نشست از بر تخت با تاج زر
برفتند گردان زرین کمر
بواز گفت ای سران سپاه
شنیده همه پند و اندرز شاه
هرآنکس که از تخت من نیست شاد
ندارد همی پند شاهان بیاد
مرا هرچ فرمود و گفت آن کنم
بکوشم بنیکی و فرمان کنم
شما نیز از اندرز او دست باز
مدارید وز من مدارید راز
گنهکار باشد بیزدان کسی
که اندرز شاهان ندارد بسی
بد و نیک ازین هرچ دارید یاد
سراسر بمن بر بباید گشاد
چنین داد پاسخ ورا پور سام
که خسرو ترا شاه بر دست نام
پذیرفتهام پند و اندرز او
نیابد گذر پای از مرز او
تو شاهی و ما یکسره کهتریم
ز رای و ز فرمان او نگذریم
من و رستم زابلی هرک هست
ز مهتر تو برنگسلانیم دست
هرآنکس که او نه برین ره بود
ز نیکی ورادست کوته بود
چو لهراسب گفتار دستان شنید
بدو آفرین کرد و دم درکشید
چنین گفت کز داور راستی
شما را مبادا کم و کاستی
که یزدان شما را بدان آفرید
که روی بدیها شود ناپدید
جهاندار نیکاختر و شادروز
شما را سپرد آن زمان نیمروز
کنون پادشاهی جز آن هرچ هست
بگیرید چندانک باید بدست
مرا با شما گنج بخشیده نیست
تن و دوده و پادشاهی یکیست
بگودز گفت آنچ داری نهان
بگوی از دل ای پهلوان جهان
بدو گفت گودرز من یک تنم
چو بیگیو و رهام و بی بیژنم
برآنم سراسر که دستان بگفت
جزین من ندارم سخن درنهفت
چنانم که با شاه گفتم نخست
بدین مایه نشکست عهد درست
تو شاهی و ما سربسر کهتریم
ز پیمان و فرمان تو نگذریم
همه مهتران خواندند آفرین
بفرمان نهادند سر برزمین
ز گفتار ایشان دلش تازه گشت
ببالید و بر دیگر اندازه گشت
بران نامداران گرفت آفرین
که آباد بادا بگردان زمین
گزیدش یکی روز فرخندهتر
که تا برنهد تاج شاهی بسر
چنانچون فریدون فرخنژاد
برین مهرگان تاج بر سر نهاد
بدان مهرگان گزین او ز مهر
کزان راستی رفت مهر سپهر
بیاراست ایوان کیخسروی
بپیراست دیوان او از نوی
چنینست گیتی فراز و نشیب
یکی آورد دیگری را نهیب
ازین کار خسرو ببیرون شدیم
سوی کار لهراسب بازآمدیم
بپیروزی شهریار بلند
کزویست امید نیک و گزند
بنیکی رساند دل دوستان
گزند آید از وی بناراستان