بایگانی برچسب ها: شاهنامه

داستان هفت خوان اسفندیار – بخش ۱۲

چو تاریکتر شد شب اسفندیار بپوشید نو جامهٔ کارزار سر بند صندوقها برگشاد یکی تا بدان بستگان جست باد کباب و می آورد و نوشیدنی همان جامهٔ رزم و پوشیدنی چو نان خورده شد هر یکی را سه جام بدادند و گشتند زان شادکام چنین گفت کامشب شبی پربلاست اگر نام گیریم ز ایدر سزاست […]

داستان هفت خوان اسفندیار – بخش ۱۱

شب آمد یکی آتشی برفروخت که تفش همی آسمان را بسوخت چو از دیده‌گه دیده‌بان بنگرید به شب آنش و روز پردود دید ز جایی که بد شادمان بازگشت تو گفتی که با باد همباز گشت چو از راه نزد پشوتن رسید بگفت آنچ از آتش و دود دید پشوتن چنین گفت کز پیل و […]

داستان هفت خوان اسفندیار – بخش ۱۰

چو خورشید تابان ز گنبد بگشت خریدار بازار او در گذشت دو خواهرش رفتند ز ایوان به کوی غریوان و بر کفتها بر سبوی به نزدیک اسفندیار آمدند دو دیده‌تر و خاکسار آمدند چو اسفندیار آن شگفتی بدید دو رخ کرد از خواهران ناپدید شد از کار ایشان دلش پر ز بیم بپوشید رخ را […]

داستان هفت خوان اسفندیار – بخش ۹

وز انجا بیامد به پرده‌سرای ز بیگانه پردخت کردند جای پشوتن بشد نزد اسفندیار سخن رفت هرگونه از کارزار بدو گفت جنگی چنین دژ به جنگ به سال فراوان نیاید به چنگ مگر خوار گیرم تن خویش را یکی چاره سازم بداندیش را توایدر شب و روز بیدار باش سپه را ز دشمن نگهدار باش […]

داستان هفت خوان اسفندیار – بخش ۸

چو یک پاس بگذشت از تیره شب به پیش اندر آمد خروش جلب بخندید بر بارگی شاه نو ز دم سپه رفت تا پیش رو سپهدار چون پیش لشکر کشید یکی ژرف دریای بی‌بن بدید هیونی که بود اندران کاروان کجا پیش رو داشتی ساروان همی پیش رو غرقه گشت اندر آب سپهبد بزد چنگ […]

داستان هفت خوان اسفندیار – بخش ۷

ازان پس بفرمود تا گرگسار بیامد بر نامور شهریار بدادش سه جام دمادم نبید می سرخ و جام از گل شنبلید بدو گفت کای بد تن بدنهان نگه کن بدین کردگار جهان نه سیمرغ پیدا نه شیر و نه گرگ نه آن تیز چنگ اژدهای بزرگ به منزل که انگیزد این بار شور بود آب […]

داستان هفت خوان اسفندیار – بخش ۶

جهانجوی پیش جهان‌آفرین بمالید چندی رخ اندر زمین بران بیشه اندر سراپرده زد نهادند خوانی چنانچون سزد به دژخیم فرمود پس شهریار که آرند بدبخت را بسته خوار ببردند پیش یل اسفندیار چو دیدار او دید پس شهریار سه جام می خسروانیش داد ببد گرگسار از می لعل شاد بدو گفت کای ترک برگشته بخت […]

داستان هفت خوان اسفندیار – بخش ۵

ازان کار پر درد شد گرگسار کجا زنده شد مرده اسفندیار سراپرده زد بر لب آن شاه همه خیمه‌ها گردش اندر سپاه می و رود بر خوان و میخواره خواست به یاد جهاندار بر پای خاست بفرمود تا داغ دل گرگسار بیامد نوان پیش اسفندیار می خسروانی سه جامش بداد بخندید و زان اژدها کرد […]

داستان هفت خوان اسفندیار – بخش ۴

بفرمود تا پیش او گرگسار بیامد بداندیش و بد روزگار سه جام می لعل فامش بداد چو آهرمن از جام می گشت شاد بدو گفت کای مرد بدبخت خوار که فردا چه پیش آورد روزگار بدو گفت کای شاه برتر منش ز تو دور بادا بد بدکنش چو آتش به پیکار بشتافتی چنین بر بلاها […]

داستان هفت خوان اسفندیار – بخش ۳

غم آمد همه بهرهٔ گرگسار ز گرگان جنگی و اسفندیار یکی خوان زرین بیاراستند خورشها بخوردند و می خواستند بفرمود تا بسته را پیش اوی ببردند لرزان و پرآب روی سه جام میش داد و پرسش گرفت که اکنون چه گویی چه بینم شگفت چنین گفت با نامور گرگسار که ای نامور شیردل شهریار دگر […]

داستان هفت خوان اسفندیار – بخش ۲

سخن گوی دهقان چو بنهاد خوان یکی داستان راند از هفتخوان ز رویین دژ و کار اسفندیار ز راه و ز آموزش گرگسار چنین گفت کو چون بیامد به بلخ زبان و روان پر ز گفتار تلخ همی راند تا پیشش آمد دو راه سراپرده و خیمه زد با سپاه بفرمود تا خوان بیاراستند می […]

داستان هفت خوان اسفندیار – بخش ۱

کنون زین سپس هفتخوان آورم سخنهای نغز و جوان آورم اگر بخت یکباره یاری کند برو طبع من کامگاری کند بگویم به تأیید محمود شاه بدان فر و آن خسروانی کلاه که شاه جهان جاودان زنده باد بزرگان گیتی ورا بنده باد چو خورشید بر چرخ بنمود چهر بیاراست روی زمین را به مهر به […]

پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود – بخش ۳۳

ازان پس بیامد به پرده‌سرای ز هرگونه انداخت با شاه رای ز لهراسپ وز کین فرشیدورد ازان نامداران روز نبرد بدو گفت گشتاسپ کای زورمند تو شادانی و خواهرانت به بند خنک آنک بر کینه گه کشته شد نه در چنگ ترکان سرگشته شد چو بر تخت بینند ما را نشست چه گوید کسی کو […]

پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود – بخش ۳۲

برآمد بران تند بالا فراز چو روی پدر دید بردش نماز پدر داغ دل بود بر پای جست ببوسید و بسترد رویش به دست بدو گفت یزدان سپاس ای جوان که دیدم ترا شاد و روشن‌روان ز من در دل آزار و تندی مدار به کین خواستن هیچ کندی مدار گرزم آن بداندیش بدخواه مرد […]

پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود – بخش ۳۱

چو شب شد چو آهرمن کینه‌خواه خروش جرس خاست از بارگاه بران بارهٔ پهلوی برنشست یکی تیغ هندی گرفته به دست چو نوشاذر و بهمن و مهرنوش برفتند یکسر پر از جنگ و جوش ورا راهبر پیش جاماسپ بود که دستور فرخنده گشتاسپ بود ازان بارهٔ دژ چو بیرون شدند سواران جنگی به هامون شدند […]

پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود – بخش ۳۰

یکی مایه‌ور پور اسفندیار که نوش آذرش خواندی شهریار بران بام دژ بود و چشمش به راه بدان تا کی آید ز ایران سپاه پدر را بگوید چو بیند کسی به بالای دژ درنمانده بسی چو جاماسپ را دید پویان به راه به سربر یکی نغز توزی کلاه چنین گفت کامد ز توران سوار بپویم […]

پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود – بخش ۲۹

سرانجام گشتاسپ بنمود پشت بدانگه که شد روزگارش درشت پس اندر دو منزل همی تاختند مر او را گرفتن همی ساختند یکی کوه پیش آمدش پرگیا بدو اندرون چشمه و آسیا که بر گرد آن کوه یک راه بود وزان راه گشتاسپ آگاه بود جهاندار گشتاسپ و یکسر سپاه سوی کوه رفتند ز آوردگاه چو […]

پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود – بخش ۲۸

زنی بود گشتاسپ را هوشمند خردمند وز بد زبانش به بند ز آخر چمان باره‌ای برنشست به کردار ترکان میان را ببست از ایران ره سیستان برگرفت ازان کارها مانده اندر شگفت نخفتی به منزل چو برداشتی دو روزه به یک روزه بگذاشتی چنین تا به نزدیک گشتاسپ شد به آگاهی درد لهراسپ شد بدو […]

پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود – بخش ۲۷

کنون زرم ارجاسپ را نو کنیم به طبع روان باغ بی خو کنیم بفرمود تا کهرم تیغ‌زن بود پیش سالار آن انجمن که ارجاسپ را بود مهتر پسر به خورشید تابان برآورده سر بدو گفت بگزین ز لشکر سوار ز ترکان شایسته مردی هزار از ایدر برو تازیان تا به بلخ که از بلخ شد […]

پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود – بخش ۲۶

چو این نامه‌ا فتاد در دست من به ماه گراینده شد شست من نگه کردم این نظم سست آمدم بسی بیت ناتندرست آمدم من این زان بگفتم که تا شهریار بداند سخن گفتن نابکار دو گوهر بد این با دو گوهر فروش کنون شاه دارد به گفتار گوش سخن چون بدین گونه بایدت گفت مگو […]

پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود – بخش ۲۵

برآمد بسی روزگاری بدوی که خسرو سوی سیستان کرد روی که آنجا کند زنده و استا روا کند موبدان را بدانجا گوا جو آنجا رسید آن گرانمایه شاه پذیره شدش پهلوان سپاه شه نیمروز آنک رستمش نام سوار جهاندیده همتای سام ابا پیر دستان که بودش پدر ابا مهتران و گزینان در به شادی پذیره […]

پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود – بخش ۲۴

چو آگاه شد شاه کامد پسر کلاه کیان بر نهاده بسر مهان و کهانرا همه خواند پیش همه زند و استا به نزدیک خویش همه موبدان را به کرسی نشاند پس آن خسرو تیغ‌زن را بخواند بیامد گو و دست کرده بکش به پیش پدر شد پرستار فش شه خسروان گفت با موبدان بدان رادمردان […]

پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود – بخش ۲۳

بدان روزگار اندر اسفندیار به دشت اندرون بد ز بهر شکار ازان دشت آواز کردش کسی که جاماسپ را کرد خسرو گسی چو آن بانگ بشنید آمد شگفت بپیچید و خندیدن اندر گرفت پسر بود او را گزیده چهار همه رزم‌جوی و همه نیزه‌دار یکی نام بهمن دوم مهرنوش سیم نام او بد دلافروز طوش […]

پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود – بخش ۲۲

یکی روز بنشست کی شهریار به رامش بخورد او می خوش‌گوار یکی سرکشی بود نامش گرزم گوی نامجو آزموده به رزم به دل کین همی داشت ز اسفندیار ندانم چه شان بود از آغاز کار به هر جای کاواز او آمدی ازو زشت گفتی و طعنه زدی نشسته بد او پیش فرخنده شاه رخ از […]

پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود – بخش ۲۱

کی نامبردار زان روزگار نشست از بر گاه آن شهریار گزینان لشکرش را بار داد بزرگان و شاهان مهترنژاد ز پیش اندر آمد گو اسفندیار به دست اندرون گرزهٔ گاوسار نهاده به سر بر کیانی کلاه به زیر کلاهش همی تافت ماه به استاد در پیش او شیرفش سرافگنده و دست کرده به کش چو […]

پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود – بخش ۲۰

کی نامبردار فرخنده شاه سوی گاه باز آمد از رزمگاه به بستور گفتا که فردا پکاه سوی کشور نامور کش سپاه بیامد سپهبد هم از بامداد بزد کوس و لشکر بنه برنهاد به ایران زمین باز کردند روی همه خیره دل گشته و جنگجوی همه خستگان را ببردند نیز نماندند از خواسته نیز چیز به […]

پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود – بخش ۱۹

چو ترکان بدیدند کارجاسپ رفت همی آید از هر سوی تیغ تفت همه سرکشانشان پیاده شدند به پیش گو اسفندیار آمدند کمانچای چاچی بینداختند قبای نبردی برون آختند به زاریش گفتند گر شهریار دهد بندگان را به جان زینهار بدین اندر آییم و خواهش کنیم همه آذران را نیایش کنیم ازیشان چو بشنید اسفندیار به […]

پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود – بخش ۱۸

چو بازآورید آن گرانمایه کین بر اسپ زریری برافگند زین خرامید تازان به آوردگاه به سه بهره کرد آن کیانی سپاه ازان سه یکی را به بستور داد دگر آن سپهدار فرخ‌نژاد دگر بهره را بر برادر سپرد بزرگان ایران و مردان گرد سیم بهره را سوی خود بازداشت که چون ابر غرنده آواز داشت […]

پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود – بخش ۱۷

بدو داد پس شاه بهزاد را سپه جوشن و خود پولاد را پس شاه کشته میان را ببست سیه رنگ بهزاد را برنشست خرامید تا رزمگاه سپاه نشسته بران خوب رنگ سیاه به پیش صف دشمنان ایستاد همی برکشید از جگر سرد باد منم گفت بستور پور زریر پذیره نیاید مرا نره شیر کجا باشد […]

پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود – بخش ۱۶

چو اسفندیار آن گو تهمتن خداوند اورنگ با سهم و تن ازان کوه بشنید بانگ پدر به زاری به پیش اندر افگند سر خرامیده نیزه به چنگ اندرون ز پیش پدر سر فگنده نگون یکی دیزه‌ای بر نشسته بلند بسان یکی دیو جسته ز بند بدان لشکر دشمن اندر فتاد چنان چون در افتد به […]