بانو گشسپ نامه – بخش یازدهم – زنهار خواستن سه پلوان از بانو گشسب

ابا او سه گرد سرافراز بود

که بودند با جوشن وترک و خود

چو آن شیر غران بدیدند تند

بشد دستشان سست،شمشیر،کند

زشمشیر او هر سه لرزان چو بید

بریدند از جان شیرین امید

به زنهار گفتند ما بنده ایم

سرخوش در پایت افکنده ایم

جهان جوی بانوی چین برجبین

بگفتا مرا با شما نیست کین

سراز تیغم تن آسان برید

تنش را بر شاه توران برید

بگویید کین پهلوان شما

یکی بود من کردم آن را دوتا

هرآن کس که داری به دل دوست تر

فرستش بدین سان فرستم دگر

اگر خود بیایی به دشت ستیز

کنم پیکرت را روان ریزریز

در این بیشه زان آمد ستم دلیر

مرا نیست اندیشه از پیل و شیر

چو دیدند ترکان مرآن کشته را

ببردندآن بخت برگشته را

غریوان ببردند نزدیک شاه

بگفتند که ای شاه گیتی پناه

تمرتاش رفت و تو مانی به جای

که در مرز توران تویی کدخدا

تو گفتی که شمشیرش بی ترس و بیم

سراسر تنش کرد بانو دو نیم

زبیمش هراسان برون آمدیم

زدیده روان سیل خون آمدیم

فکندند آن کشته در بارگاه

برآن زخم کردند هرکس نگاه

سپه دار چون پهلوان کشته دید

زمین را به خونشان گل آغشته دید

فکند از سرتخت خود را به خاک

زتن جامه خسروی کرد چاک

زایوان شاهی برآمد خروش

نه دل ماند با نامداران نه هوش

دل شیده از عاشقی سردشد

از آن تیغ بانو رخش زرد شد

دلش در درون چون کبوتر تپید

چو این دید از بیم جان آرمید

بلی نیست در دل چو از عشق بهر

که آماده در جام عشقست زهر

بود عشق،بحری که پایانش نیست

بود عشق،دزدی که درمانش نیست

در این وادی آن ها که در رفته اند

در اول قدم،ترک سر گفته اند

به یک سو دلیری چو کارش بود

کجا طاقت زهر مارش بود

پشیمان شد از عشق آن مرد خام

که از عشق هرگز نمی برد نام

قبلی «
بعدی »