داستان پادشاهی گرشاسپ

او نه سال پادشاهی کرد . خبر به ترکان رسید که زو مرد و گرشاسپ پادشاه شد. افراسیاب که با خواری بازگشته بود مورد غضب پشنگ قرار گرفته بود . پدر به او گفت : من تورا فرستادم که به جنگ دشمن بروی نه اینکه خون برادرت را بریزی .دیگر تا ابد با تو کاری ندارم .پس از چند سالی گرشاسپ درگذشت و این خبر به افراسیاب رسید و او به فکر افتاد و سپاهی آماده کند و برای گرفتن تاج و تخت به ایران حمله کند .

به ایرانیان خبر رسید که افراسیاب می آید پس آنها به زابل رفتند و از زال کمک طلبیدند. او گفت : من دیگر پیر شده ام و به درد جنگ نمی خورم . پس به رستم گفت : جنگی در پیش است می دانم که تو هنوز جوانی و می خواهی جوانی کنی اما چه باید کرد که دشمن درراهست . آیا حاضری بروی ؟

رستم گفت: آیا کارهای من را در کوه سپند فراموش کردی؟ اگر من بخواهم از افراسیاب بترسم دیگر نام و نشانی از من در جهان نخواهد ماند . زال گفت: جنگ کوه سپند در برابر این آسان بود ولیکن من از کردار افراسیاب نسبت به تو می ترسم . الان زمان بزم و جوانی توست چگونه به خود اجازه دهم ترا به جنگ افراسیاب بفرستم ؟

چنین گفت رستم به دستان سام –  که من نیستم مرد آرام و جام

زال گفت : حال که چنین تصمیمی داری گرز سام را که با آن پیلان را از پا درمیآورد به تو می دهم . رستم اسبی خواست که بتواند او و گرزش را حمل کند اما زال در فکر بود که کجا چنین اسبی بیابد .

متن این بخش از کتاب ” داستان های شاهنامه فردوسی ” می باشد ، نویسنده این کتاب سرکار خانم فریناز جلالی هستند. همچنین راوی این بخش سرکار خانم فریما قباد هستند .

قبلی «
بعدی »