داستان پادشاهی دارا

پادشاهی دارا چهارده سال بود . پس از اینکه سوگ داراب به پایان رسید ، دارا بر تخت نشست . او مردی جوان و تندخو بود . پس نامه هایی به هر سو فرستاد و از همه خواست تا مطیع او باشند ، ازهند و چین گرفته تا روم همه مطیع او بودند و برایش باژ میفرستادند . پس از مدتی فیلفوس مرد و اسکندر بر تخت نشست . نامداری حکیم به نام ارسطالیس در نزد او بود که پندهای بسیاری به او می داد و از جمله می گفت که همه از خاکیم و به خاک میرویم .اگر نیک باشی نام خوب از تو میماند وگرنه جز بدی نخواهی جست و بسیاری پندهای دیگر.

اسکندر پندها را به گوش جان می شنید و به فرمان او کار میکرد . روزی پیکی از ایران برای گرفتن باژ سالیانه آمد . اسکندر از آن باژ کهن ناراحت بود و گفت : به دارا بگو که مرغی که تخم طلا میکرد مرد و ما زری نداریم که بدهیم . سپس سپاه را مجهز کرد و به راه افتاد تا به مصر رسید . یک هفته با آنها جنگید و آنها را شکست داد و بسیاری از سواران به امان خواهی نزد او آمدند و سپس او از آنجا به ایران رفت .

وقتی دارا شنید که لشکر از روم می آید سپاهیانی از اصطخر جمع کرد و به سوی روم به راه افتاد . اسکندر خود را به صورت پیکی درآورد و با ده سوار به سوی دارا رفت و دارا نیز او را به حضور پذیرفت پس اسکندر ابتدا درود به دارا فرستاد و گفت : اسکندر میگوید که آرزوی جنگ با ایران را ندارد و فقط میخواهد از اینجا بگذرد و جهان را ببیند اما اگر تو دریغ کنی ما با هم می جنگیم . وقتی دارا او را نگریست از شباهت او با خود تعجب کرد و به او گفت : نام و نژاد تو چیست ؟ من به گمانم تو اسکندر باشی . اما اسکندر گفت : من پیک او هستم و پیام او را به تو دادم . پس او را در جای رسولان نشاند و سفره گستردند و پس از مدتی او مست شد . شاه گفت : بپرسید چرا جام را نگهداشته ای ؟ ساقی از او پرسید و اسکندر جواب داد : جام به فرستاده میرسد . اگر آیین شما غیر از این است جام را بگیرید . دارا خندید و جامی پر از گوهر به او داد .

در همین زمان باژخواهان دارا که به روم رفته بودند ، اسکندر را دیدند و به شاه گفتند که او قیصر است . اسکندر فهمید که رازش برملا شد پس کمی که هوا تاریک شد به همراه سوارانش فرار کرد و وقتی افراد دارا به خوابگاهش رفتند ، او فرار کرده بود . وقتی اسکندر به سراپرده خود رسید شاد بود و شمار لشکریان دشمن هم به دستش آمده بود و از پیروزی نیز مطمئن می نمود . وقتی خورشید سرزد دارا به سوی لشکریان روم رفت و اسکندر هم به حرکت درآمد و جنگ سختی درگرفت و یک هفته طول کشید روز هشتم دارا به سوی فرات عقب نشینی کرد و اسکندر هم پشت سرش تا لب رودبار آمد . بسیاری از ایرانیان کشته شدند .

دارا دوباره از ایران و توران سپاه تهیه کرد و از آب گذشت و به جنگ اسکندر رفت و سه روز می جنگیدند و همه کشته ها افتاده بودند ولی باز اسکندر پیروز شد و دارا دوباره عقبگرد کرد و به جهرم رسید و از آنجا به اصطخر رفت و به بزرگان گفت : امروز مردن بهتر از زنده ماندن در میان دشمنان شادکام است . حالا اسکندر تمام ایران را می گیرد و به زنان و کودکان رحم نمی کند . باید پشت به پشت هم دهیم و دست از جان بشوییم پس دوباره لشکری ساخت . اسکندر از عراق شروع به پیشروی نمود و دارا هم از اصطخر حرکت کرد و باز جنگ درگرفت و همه جا را خون فراگرفت و باز هم دارا شکست خورد و به سوی کرمان فرار کرد . اسکندر به اصطخر و فارس رسید و گفت : هرکس امان بخواهد او را می بخشم و به سپاهیان فرمان داد تا دست از خونریزی بکشند و دست تعدی به مال دیگران دراز نکنند .

 

دارا در کرمان همه بزرگان را جمع کرد و گفت : گویا قضای آسمانی چنین است که ایرانیان اسیر شوند .بزرگان گریان شدند و نالیدند که ما مجروحیم و فرزندانمان را از دست دادیم و زنان و بچه های ما اسیر شدند پس باید با او صلح کنیم . دارا پذیرفت و نامه ای برای اسکندر نوشت . از دارای دارا بن اردشیر به قیصر شیرگیر . ابتدا شکر خدا را به جا آورد و سپس تقاضای صلح کرد و گفت : گنجینه گشتاسپ و اسفندیار را به تو میدهم و همیشه یارت خواهم بود . بهتر است پوشیده رویان مرا محترم بداری که گذشت از بزرگان است . اسکندر بعد از خواندن نامه دارا گفت : من پوشیده رویان را به تو برمیگردانم و ایرانیان را آزار نمیدهم و پادشاهی ایران هم از آن توست بهتر است که بازگردی . وقتی دارا پیام اسکندر را شنید ، گفت : این از مرگ بدتر است که نزد رومی به خدمت بایستم.

پس از مهتر هندوان برای گرفتن سپاه کمک خواست . وقتی قصد دارا به گوش اسکندر رسید دوباره با هم جنگیدند اما دارا از پس او برنیامد و بسیاری از لشکریان کشته شدند و دوباره دارا عقب نشست و به همراه سیصد سوار نامدار و دو وزیر به نامهای ماهیار و جانوسیارفرار کرد .وزیران وقتی دیدند که دارا به چه ذلتی افتاده ، گفتند که بهتر است او را بکشیم تا اسکندر کشوری را به ما ببخشد پس جانوسیار دشنه ای بر سینه شهریار زد و سواران برگشتند .

سپس وزیران به نزد اسکندر آمدند و گفتند : ما دارا را کشتیم . اسکندر پرسید : حالا کجاست ؟ پس او را نزد دارا بردند . اسکندر از اسب پیاده شد و سر دارا را به دست گرفت و خاک صورتش را سترد و گریان گفت : من برایت پزشک می آورم و معالجه ات میکنم و پادشاهی و تخت و تاج ایران را به تو میدهم و این جفاکاران را به دار میزنم . من از قدیمیها شنیده ام که ما یک ریشه هستیم . دارا گفت : من دیگر مرگم فرارسیده است پس از زندگی من پند گیر و مراقب اعمالت باش . من روزی همه چیز داشتم و کسی برتر از من نبود اما حالا زبون و بدبخت و در دم مرگ هستم .

اسکندر مویه میکرد و دارا گفت : گریه نکن این سرنوشت من بود ولی تو اندرزهای مرا بشنو و از خدا بترس و پوشیده رویان مرا در امان نگهدار و با دخترم روشنک ازدواج کن. اسکندر نیز اطاعت کرد پس دارا جان داد و اسکندر جامه چاک میداد و ناله میکرد سپس دخمه ای برایش ساختند و تنش را شستند و با دیبای رومی پوشاندند و بر تخت زرین در دخمه نهادند سپس ماهیار و جانوسیار را به دار کشیدند . وقتی ایرانیان چنین دیدند به اسکندر خوش بین شدند .

اسکندر بر تخت نشست و نامه هایی به کشورهای مختلف نوشت و گفت که از مرگ دارا دلم خونین است هرکس به درگاه ما بیاید به او نیکی می کنیم . پس سکه به نام اسکندر بزنید و پیمان ما را نشکنید . مرزهای خود را بی دیده بان نگذارید . با بیداد مبارزه کنید و بازار را بدون پاسبان مگذارید . کسی که از فرمان ما دست بدارد کیفرش را می بیند . سپس شاه از کرمان به اصطخر آمد و تاج بر سر نهاد .

متن این بخش از کتاب ” داستان های شاهنامه فردوسی ” می باشد ، نویسنده این کتاب سرکار خانم فریناز جلالی هستند. همچنین راوی این بخش سرکار خانم فریما قباد هستند .

قبلی «
بعدی »