کوش نامه – بخش سیصد و چهل و نهم – دیدن کاخی آباد و گفتگوی کوش آفریننده ی جهان با پیری فرزانه

چهل روز بر گردِ آن بیشه کوش

همی تاخت، نیرو نماندش نه توش

ز ناگاه روزی به تلّی رسید

عنان تگاور بدان سو کشید

یکی کاخ آباد دید از برش

ز سنگ سیه برنهاده سرش

جهاندیده کوش از در آواز داد

که این در به ما بر بباید گشاد

برآمد یکی پیر با فرّ و هوش

بدید آن سر و روی و دیدار کوش

بدو گفت کای اهرمن روی مرد

برِ ما تو را رهنمونی که کرد؟

چه چیزی؟ بگو، وز کجا آمدی؟

بدین بیشه اندر چرا آمدی؟

خداوند روزی دهم، گفت، کوش

به دست من است از جهان زهر و نوش

بخندید دانا ز گفتار اوی

وزآن ناسزاوار دیدار اوی

بدو گفت کای مرد ناهوشیار

پس ایدر چرا آمدی و چه کار؟

چهل روز بیش است، گفتا که من

جدا ماندم از لشکر و انجمن

در این بیشه گُم کرده ام راه خویش

جدا مانده از کشور و گاه خویش

دگر باره از وی بخندید مرد

بدو گفت کوش از دلی پُر ز درد

که خندیدن تو در این جای چیست

چنین خنده ی نادلارای چیست

ورا گفت از این روی و دیدار تو

همی خنده آید ز گفتار تو

که یک بار گویی که هستم خدای

دگر باره گویی که راهم نمای

خداوند روزی دهِ مردمان

چرا راه خواهد ز مردم نهان؟

که بیراه را او به راه آورد

شب و روز و خورشید و ماه آورد

بدو گفت ای پیرِ اندک خرد

برآمد همی سالیان هشتصد

که تا من خداوند روزی دهم

ز کار جهان سربسر آگهم

بدو گفت پیر ای همه سرسری

نگویی مرا تاکنون ایدری

مرآن مردمان را که روزی دهد؟

کشان نیکی و دلفروزی دهد؟

چنین داد پاسخ که دستور هست

دبیران بسیار و گنجور هست

که روزی به مردم رساند فراخ

ز گنج من آباد دارند کاخ

بدو گفت دانا کز این پرورش

تو را داد بایست لختی خورش

که تا اندر این بی سپاه و کسی

ز ناخوردن اندُه ندیدی بسی

ز تو دور گشته ست نیروی تو

وز این شکل زشت و چنین خوی تو

کنون مرمرا بازگوی آشکار

که چون تو نبودی در آن روزگار

خداوند روزی ده مردمان

که بود و کرا دانی ای بدگمان؟

چنین داد پاسخ که دیگر بُدند

خدایان که با تخت و افسر بُدند

بدو گفت پیر، از کجا آمدند

بدین تیره گیتی چرا آمدند؟

چنین داد پاسخ که از مرد و زن

پدید آمدند آن همه تن به تن

بدو پیر گفت ای سزاوار بد

مگوی آنچه نپذیرد او را خرد

نشاید که آن کاو جهان آفرید

پدید آمد از جای تنگ و پلید

که همچون من و تو بود بی گمان

تو را کی رسد دست بر آسمان

بدو کوش گفت ای سخنگوی مرد

مرا مغز، گفتار تو خیره کرد

اگر من نه روزی دهم، پس چه ام؟

وگرنه خدای جهانم، که ام؟

یکی بندهای گفت خود کام و زشت

به تن ناسپاسی و دور از بهشت

گنهکار و بیره به فرمان دیو

کشیده دل از راه گیهان خدیو

گرفتار در خشم یزدان پاک

تو را جای در دوزخ سهمناک

بدو کوش گفت این سخنها ز چیست

که بر یافه گرفتار باید گریست

چنین پاسخش داد کای شوربخت

همی بر تو بخشایش آریم سخت

جهان را و ما را همان آفرید

که این بی کران آسمان آفرید

بر او ماه و خورشید کرده ست چند

ستاره که هرگز ندانی که چند

زمین کرد و کوه بلند از برش

درختان و آن روان در خورش

تو را بر زمین کرد سالار و شاه

بزرگی و فرمانت داد و سپاه

به گیتی چنین زندگانیت داد

همه زندگانی، جوانیت داد

بدان تا همه بندگان خدای

تو باشی سوی راه او رهنمای

تو را هرچه داد ایزد، ای اهرمن

سراسر همی بینی از خویشتن

شدن اندر این نیکوی ناسپاس

زهی بنده ی دیو ناحق شناس!

تو را گر تبی آید ای یافه گوی

میان تو گردد چو باریک موی

نبینی کس از خویشتن خوارتر

نه بیچاره تر نیز و غمخواره تر

بدین ناتوانی و بیچارگی

خدایی توان کرد یکبارگی؟

بدو گفت کای پیر ناهوشیار

برآمد مرا سالیانی هزار

که روزی تنم را نیامد تبی

نَه رنجی کشیدم، نَه دردی شبی

اگر بنده ام چون کسانی دگر

تنم دردمندی کشیدی مگر

بدو پیر گفت ای سبکسار مرد

بجای تو آن نیکوی پس که کرد؟

تن آسان شدی، مست گشتی چنان

که گویی منم کردگار جهان

کنون گر خدایی، برو، بازگرد

که سیر آمدم من ز گفتار سرد

قبلی «
بعدی »