کوش نامه – بخش سیصد و چهل و دوم – تصرف باختر به دست سیاهان مازنداران

پس از بجّه و نوبه مردی درشت

پدید آمد و بختش آمد به مشت

دلیری چو آشفته پیل دژم

همه کار او سرکشی و ستم

جوانی پسندیده و رهنمای

به نیرو و نیرنگ و فرهنگ ورای

مگر نام آن نامور سنجه بود

که دیو دلاورش در پنجه بود

سپاهی دلاور پدیدار کرد

بدیشان تنی چند سالار کرد

یکی پهلوان بود ارندو به نام

نیا نوح پیغمبر و باب حام

تنی چون هیون داشت و چرمی سپید

ز نیروی او بوده بیم و امید

به گفتار نوبی چنان راندند

که دیو سپیدش همی خواندند

به نیروی او اندر آن مرز، مرد

ندیدند هنگام ننگ و نبرد

چو شاخ درختان یکی بال اوی

چو پیل ژیان گردان و یال اوی

دگر دیو دستان و دیو سپید

چو ارژنگ و اولاد و غندی و بید

همه پهلوان و همه نامدار

برآشفت نوبی بدان روزگار

سپاهی فراز آمد از کوه و دشت

که گردون از ایشان همی خیره گشت

سپاهی دوباره هزاران هزار

فراز آمدند از درِ کارزار

به بالا یکایک درخت بلند

همه نامدار و همه زورمند

به پیش اندرون سنجه و باربید

چپ و راست، ارژنگ و دیو سپید

ز نوبه به راه سوان آمدند

چو سیل سپاه روان آمدند

گرفتند سر تا بسر باختر

بپرداختند آن همه بوم و بر

همه مرزداران کشیدند رخت

به جایی که بود استواریش سخت

سیاهان همه مرز بگذاشتند

همه هرچه دیدند برداشتند

به تاراج و خون دست کرده دراز

چنین تا به رقه رسیدند باز

قبلی «
بعدی »