کوش نامه – بخش سیصد و پنجاه و پنجم – پیر فرزانه از خاندان جمشید است

چو گیتی سیه گشت همرنگ دود

ستاره یکی روشن او را نمود

بدو گفت کاین را گذرگاه کن

فرود آی روز و به شب راه کن

تو یک هفته در بیشه می دار رنج

که بر نگذرد روز بر بیست و پنج

که باز آن به آباد کشور شوی

چو بودی تو با تخت و افسر شوی

مکن دیو را دست بر خود دراز

که از ماست یزدان ما بی نیاز

بدو گفت کوش ای سر راستان

مرا با تو مانده یکی داستان

بگو تا تو ایدر چرا آمدی

ز تخم که ای وز کجا آمدی؟

چنین پاسخش داد فرزانه پیر

که کار من آیدت نادلپذیر

من از تخم جمشید دارم نژاد

که مهتر پسر را چنین پند داد

که دل در سرای سپنجی مبند

که نوششش کَبَست است و بارش گزند

به دانش بری رنج، بهتر بود

کجا بارِ دانش بدان سر بود

بدان جاودانه جهان بر تو رنج

که هست این جهان چون سرای سپنج

اگر زن کنید آرزو از تبار

بجویید نامی زنی هوشیار

چو فرزند گردد میانه پدید

یکی دامن از وی بباید کشید

میان بستن از پیش یزدان پاک

نمودن پرستش به امّید و باک

کرا آرزو نیست فرزند و زن

ز مردم شود دور و از انجمن

ز گیتی یکی گوشه آرد به دست

شود تا بود زنده یزدان پرست

از ایشان یکی باز پستر منم

که بگداخت زین سان که بینی تنم

ز شهری کجا سوگوارانش نام

برفتم من ایدر گرفتن کنام

ز خویشان شدم دور وز شهر خویش

خرد مر مرا باد بر زهر بیش

از ایدر بدان شهر ده روزه راه

همه بیشه ی ژرف و آب و گیاه

به هر چند سالی ز خویشان من

بیایند ازآن پاک کیشان من

ز دانش بپرسند و گردند باز

همین است کار و همین است راز

ببوسید پس دستِ فرزانه، کوش

پسودش دو رخساره بر یال و گوش

قبلی «
بعدی »