کوش نامه – بخش دویست و پنجاه و هشتم – سخن گفتن فریدون با کوش درباره ی باختر و سیاهان

فریدون بدو گفت کز باختر

یکی رنج پیش آمد و دردسر

که ایرانیان اندر این سالیان

گشاده ندیدند خود را میان

سیاهان نوبین برون آمدند

ز ماهی به دریا فزون آمدند

از ایشان همه مرز ویران شده ست

کنام پلنگان و شیران شده ست

ز نوبی چنان است شش ماهه راه

که در خاک او کرد نتوان نگاه

شده مردم آواره از مرز و بوم

یکی سوی خاور، یکی سوی روم

دوباره فرستادم او را سپاه

ز کُشته همه باختر شد سیاه

چو آباد شد مرز باز آمدند

سیاهان دگر کینه ساز آمدند

دگر باره تاراج گشت آن زمین

چنین بود رای جهان آفرین

همی در دل اندیشه آید فراز

که گر من کنم کشور آباد باز

دگر باره نوبی بیاید چو مورد

شود باختر باز در جنگ و شور

برآرد به گردون از آن مرز خاک

ز مردم شود باختر نیز پاک

مر این کار را جز تو کس نیست مرد

که از جان نوبی برآری تو گرد

سپاهی گزین کن ز مردان کین

ز گنج آنچه باید همی برگزین

از ایدر تو برکش سوی باختر

تو را دادم آن بوم و بر سر بسر

که بر روی گیتی از آن به زمین

نیابی همانا به ایران و چین

همان زر بروید بسان گیا

گیاها همه مایه ی کیمیا

همه کوه و کانش پر از گوهر است

تو را شاید و با تو اندر خور است

قبلی «
بعدی »