کوش نامه – بخش دویست و هشتاد و هفتم – نامه ی فریدون به کوش و خواندن وی برای رزم مهراج و دارای چین

وزآن پس بدو گفت کای شهریار

از ایران گزین کن یکی نامدار

یکی نامه فرمای کردن بر اوی

همه مهربانی، همه رنگ و بوی

ز شاه جهانگیر والا گهر

سوی خسرو کشور باختر

چنان کز تو خشنودم ای نامدار

ز تو باد خشنود پروردگار

که تو آن چنان کشوری ساختی

زمین از سیاهان بپرداختی

کس از شهریاران لشکر پناه

نکرد آنچه کردی تو با آن سپاه

چو کشور شد آباد و لشکر نماند

یکی سرور آن جا بباید نشاند

سپاهی بدو دِه، تو ایدر خرام

یکی باز بینیم رویت به کام

سپاهی که بایست با خود بیار

که ایدر دگرگونه گشته ست کار

که مهراج دارای هندوستان

که گم باد از آن مرز جادوستان

ز فرمان و پیمان ما سر بتافت

ز هندوستان سوی ایران شتافت

همان کوشکها کرد ویران و پست

به مردان جنگی و پیلان مست

همی گرز کوش آرزو آیدش

همی خشت زهر آبگون بایدش

تو باید که با آن نبرده سپاه

یکی رنجه باشی بدین بارگاه

از ایدر سپه ساز و برگیر گنج

به پیگار مهراج بردار رنج

که این کار را جز تو کس مرد نیست

جهان پهلوان را خود این درد نیست

چو نامه به مُهر اندر آورد شاه

جهاندیده ای برگزید از سپاه

بدو داد تا کرد راه بسیچ

شب و روز گفتا میاسای هیچ

خبر ده به جایی که آید فراز

که مهراج با شاه شد رزمساز

چنین هر یکی کرد با شاه چین

که از کین بشورند روی زمین

جهاندیده تازان چو ببرید راه

به درگاه کوش آمد او بارخواه

پرستنده او را درآورد زود

بسی خوبی و مهربانی نمود

چه کوش سرافراز را دید مرد

شگفت آمدش کرد رخساره زرد

زمین را ببوسید و نامه بداد

برآن تخت و تاج آفرین کرد یاد

درود شهنشاه و قارن درست

رسانید وز نامداران نخست

ز شاهش بپرسید داننده کوش

هم از نامداران پولادپوش

نشاندش بخوبی و مهرش نمود

فرستاده او را فراوان ستود

که شاه جهانگیر بیگاه و گاه

سخن راند از تو همی با سپاه

ستاید به مردی تو را روز و شب

به مستی چو بگشاید از بند لب

اگر رزم مهراج و دارای چین

برآیدت و گردد تو را آن زمین

ز تو نامورتر کس اندر جهان

نباشد نه نیز آشکار و نهان

چو دستور برخواند نامه به کوش

نهانی بخندید و آمد به هوش

بدانست کاو را از آن رای چیست

سخنهای نغز و دلارای چیست

فرستاده را جای فرمود و گفت

که بارامش و رود و می باد جفت

دبیران شه را نگهبان گماشت

بدان تا نگویند احوال راست

نگردند نزدیک او کس بنیز

نگویند از این داستان هیچ چیز

گرامی همی داشتش روز بیست

ندانست مردم که آن مرد کیست

قبلی «
بعدی »