کوش نامه – بخش دویست و نود و هشتم – گفتن مرد پیر حکایت مرز خوبان

چنین گفت گوینده ی داستان

ز گفتار آن پاکدل راستان

که روزی به بگماز بنشست کوش

جهان شد پُر از غلغل و نای و نوش

نشستند با او بزرگان بسی

سخن رفت هرگونه از هر کسی

ز خوبان هر کشور و مرز و بوم

هم از ترک، وز چین، وز مرز روم

به جایی رسید از درازی سخن

کز آن انجمن گفت مردی کهن

که یکسر جهان را بگشتم همه

زمین زیر پی بر نوشتم همه

ندیدم به خوبی و دیدار اوی

به رنگ و به گفتار و بالا و موی

چنانچون به مرز خلایق زنان

چنان ماهرویان و سیمینبران

چو سروند اگر ماه تابد ز سرو

سرینها چو گور و میانها چو غرو

گل اندام همچون گل اندر بهار

سپیدی چو برف و سیاهی چو قار

همه ریدکان دلبر و خوش زبان

چو خورشید روی و چو مرجان لبان

ز دیدارشان دل نماند به جای

بپوشد همی زلفشان زیر پای

همه غالیه زلف و خورشید خدّ

همه یاسمنبر، همه سرو قدّ

از آن مرد گویا چو بشنید کوش

دلش خیره شد، پهن بگشاد گوش

بدو گفت کاین کشور دل گداز

مرا بازگو تا کدام است باز

که آباد بادا به خوبان زمین

بویژه که باشند خوبان چنین

چنین گفت گوینده کاین مرز و بوم

شمارد همی مرد دانا زروم

ز دریا گذشتن بباید نخست

پس آن ره به عجلسکس آید درست

وزآن جایگه باز یک ماهه راه

بباید بریدن به بیگاه و گاه

سر ماه بشکوبش آیدش پیش

زمینی خوش و مردمی خوب کیش

وزآن جا بباید شدن بیست روز

پس آن مرز پیش آیدت دلفروز

پُر از خوبرویان آراسته

پُر از بادپایان و پُرخواسته

چنین گفت، چون کوش از آن سان شنید

که ما را بدان مرز باید کشید

دمار از دلیران برآریمشان

به فرمان خویش اندر آریمشان

ببینیم تا شهریاران که اند

همان ماهرویان چه خوب و چه اند

ز گوینده هرکس به دل کین گرفت

بدو مرد و زن باز نفرین گرفت

که این مرد ما را به راهی فگند

کز آن راه یابیم بیم و گزند

قبلی «
بعدی »