کوش نامه – بخش دویست و نود و سوم – کوشش کوش برای نگهداشتن ایرانیان در سپاه خود

نبایست مرکوش را کآن سپاه

بدان ساز و آن مایه و دستگاه

از آن لشکر گشن بیرون شوند

بدان ساز نزد فریدون شوند

تنی چند را کز خرد مایه داشت

نهانی بدان نامداران گماشت

فراوان همی کشور و سیم و زر

بپذرفت و افسون نشد کارگر

یکی نامور بود مردان به نام

به زور و به مردی رسیده به کام

جوانی سرافراز وز تخم جم

سرافراز سلکت ورا بود عم

ز قارن همه ساله بودیش رشک

ز کینش شب و روز راندی سرشک

یکی دیو دان رشک را تیره رنگ

شب و روز با پاک یزدان به جنگ

به ایران چو دیدی که قارن ز شاه

همی یافتی هر زمان پایگاه

دلش ریش گشتی از آن داوری

از آن پهلوانی وز آن سروری

همان قارن از وی پر از کین و درد

چه هنگام شادی چه گاه نبرد

چو مر کوش را داد خسرو سپاه

که او رزم را داند آیین و راه

بدین گفته او را ز ایران بکند

چنان با سپاهش به مغرب فگند

نه ایران بدی نام ایران زمین

خنیره همی خواندی مرد دین

به بخشش، چو ایران به ایرج فتاد

فریدون بدان نام ایران نهاد

به هنگام برگشتن از پیش کوش

به دل گفت مردان فولادپوش

که گر من به مرز خنیره شوم

ز قارن دگر باره خیره شوم

چو آهنگری را شوم زیردست

مرا بر سر خاک باید نشست

ور ایدر بباشم بنزدیک شاه

چو قارن شوم پهلوان سپاه

فرستاد در شب بنزدیک کوش

برادرش را با یکی تیره هوش

که شاها، تو دانی که چون من دگر

نبندد کسی گاه مردی کمر

به ایران ز تخم که دارم نژاد

چگونه ست ما را سرشت و نهاد

چو بر مهتران پایگاهم دهی

برِ خویشتن جایگاهم دهی

سپه دارم افزونتر از ده هزار

نبرده دلیران خنجرگزار

هم ایدر بباشم برآرم سپاه

سپر کرده داریم جان پیش شاه

ز پیغام او سر برافراخت کوش

ز شادی تو گفتی برآمد به جوش

برادرش را اسب داد و ستام

همان تیغ هندی به زرّین نیام

فرستاد چندان بدو خواسته

همان تازی اسبان آراسته

بدان نامداران لشکرش نیز

فراوان فرستاد هرگونه چیز

شدند از جهان آن یلان بی نیاز

ز زرّین و سیمین و هرگونه ساز

دل از دیگران خوار و خرسند کرد

نویسندگان را همه بند کرد

به زندان و تنگی فرستادشان

سخنهای جنگی فرستادشان

که این نامداران ایران زمین

شما دور کردید از ایدر چنین

ز بس گفتن و نامه کردن به شاه

ز من دور گشت این نبرده سپاه

قبلی «
بعدی »