فرامرز نامه – بخش ۳۱ – پیغام آوردن به نزدیک گودرز

غلامی به نزدیک گودرز زود

نهانی شد وآشکارا نمود

که بانو به بیداد بگشاد دست

دو بازوی گیو دلاور ببست

چو بشنید گودرز برجست تفت

همان دم بر رستم گرد رفت

زبانوی از جستن گرد چیر

سخن گفت با پهلوان دلیر

چنین گفت رستم که شد فال نیک

سرانجامشان است احوال نیک

چو در اولش بند سختی بود

سرانجامشان نیک بختی بود

مخور غم کزین هردو فرخ دلیر

یکی کودک آید چو درنده شیر

چو درگاه او کین به شمشیر تیز

نهنگ ژیان را درآرد به زیر

به هر رزمگه او بود چیره دست

عدو را ازو در دل آید شکست

چو صبح سعادت دمد در جهان

روم من به نزدیک بانو نهان

بگویم سخن ها به آواز نرم

بسازم دل ماه از مهر،گرم

چو بشنید گودرز بوسید تخت

دعا کرد بیرون شد آن نیک بخت

سخن سنج این پهلوان داستان

چنین گوید از گفته راستان

که چون داد رومی به زنگی خراج

به گوهر برآموده خورشید تاج

بدرید مشکین گریبان ماه

که سر برکشید این پرنده سیاه

تهمتن بیامد به نزدیکشان

که بیند دل و رای باریکشان

بدید آنکه بانو نشسته به تخت

نبد پیش او گیو بیدار بخت

ببوسید فرزند را چشم و روی

وزو باز پرسید ز احوال شوی

زشرم پدر آن بت دلربای

فکنده سر خویش بر پشت پای

یک آواز بشنید رستم نهان

چنین گفت کای پهلوان جهان

منم در نهان خانه افکنده پست

به خم کمندم گره با دو دست

تهمتن شد وباز کردش زبند

شده دختر از باب،خوار ونژند

به بانو چنین گفت با شوی ساز

که زن باشد از شوی خود سرفراز

زن از شوی دارد بلندی منش

نباشد ز شو بر زنان سرزنش

زگردان ایران و شهزادگان

دلیران و مردان آزادگان

من این را بکردم زگردان پسند

توهم مهربان شو در کین ببند

چو بشنید این بانوی سرفراز

نشانید با هم ابر تخت ناز

بسی ریختم رستم نثار از درم

که شد قصر ایوان چو باغ ارم

چهل روز در سیستان سور بود

زدل دود و اندوه غم دور بود

وز آن پس شهنشاه ایران زمین

به ایران بشد با دلیران کین

جهان شد پر از رنگ وبوی نگار

بشد شاد هر کس که بد دلفگار

یکی گفت بانو گشسب سوار

به از بهمن و پور اسفندیار

چو رستم برفت گیو آمد به پیش

سخن گفت با او از اندازه بیش

بسی گفت کو آورم پیش تو

کنم روشن آن رای تاریک تو

به پایان شد این داستان کهن

بماند چو خوش یادگاری به من

نوشتم من این داستان را تمام

به خواننده بادا هزاران سلام

به توفیق آن قادر کردگار

به خواننده دارم بس امیدوار

چنین آرزوی کرامت بسی

که غیبت نگوید به این خط کسی

هرآن کس که خواند کند غیبتم

به غیبت گرفتار باشد به دم

سخن هر سخن بهتر از گوهر است

هرآن کس که قدرش نداند خر است

خدایا تو رحمت نما بنده را

به جنت رسانی نویسنده را

خدایا بیامرز خواند و شنفت

مبادا که گوهر فروشد به مفت

امیدم به لطف خدا هست بس

که باشد به هر دو سرا دسترس

زبیهوده گفتار شاه گوان

منم خاک زیر پی شاعران

نوشتن مر این نامه یک کهتری

به گفتار و کردار چون مهتری

نیا ام اگر خواهی اندر شتاب

قضا مام باشد قدر نام باب

زتاریخ عمرم گذشت از عدد

همه عمرم از رنج بگذشت ودرد

ندیدم به غیر از ستم،عمر خویش

که بگذشت وآید همه روزش پیش

زتاریخ این خواه دراز فلک

هزار و سه صد بود با بیست ویک

هزارو دو صد با نود هفت عیان

زتاریخ هجری نیای کیان

امیدم چنانست به پروردگار

که ماند همین نظم در روزگار

چو بانو به پیوند خود گشت جفت

نماندست این راز اندر نهفت

به پایان شد این داستان کهن

به نزد مهان و به هر انجمن

کشیدم بسی محنت از روزگار

که تا ماند این خط مرا یادگار

نوشتم من این داستان را تمام

به خواننده خواهم درود وسلام

ایا دوستداران والا گهر

زمن بشنوید این چنین سر به سر

زنو آورم داستانی زپی

زهندوستان آورم ملک ری

که روزی زایام کاوس کی

ندایی به هند آمدش پی زپی

قبلی «
بعدی »