فرامرز نامه – بخش ۱۹۰ – سبب نظم کتاب

به نام تو ای داور بی نیاز

به جز تو نباشد کسی چاره ساز

تو خلاق و رزاق پروردگار

کنی بنده از لطف خود،رستگار

به غیر از وجود تو هستی کجاست

که هستی ما خود پرستی به ماست

هرآن کس که شد مرد یزدان پرست

کند هیچ خود را به امید،مست

به هستی یزدان گوا داده اند

از آن رستگاری به ما داده اند

درود فراوان بر ایشان بود

شک آرنده،بی شک پریشان بود

جهان،همچو مکتب سرایی بود

به هر مکتبی رهنمایی بود

کسی را که انسانیت یاد نیست

ستمگر ابر راه استاد نیست

به دین کیان،گاه آبادیان

ببستند در راه یزدان میان

بدادند یزدان پرستی رواج

هرآن کس که بودند با تخت و تاج

پی اندرپی آن را بیاراستند

ره حق به جان و به دل خواستند

که تا شت زراتشت با فرو نور

به فرمان یزدان نموده ظهور

ره حق،تمامی نمود آشکار

زدودست تاریکی از روزگار

هویداست بر هور گیتی فروز

که شب گردشش آورد،روی روز

به فرمان یزدان،شب تاره،ماه

شد از نور خورشید،پرتو نما

به مکتب فراوان دفتر تمام

نمودند زردشتی ای نیکنام

هرآن کس که در دفتر اول است

به نزدیک بسیار خوان،جاهل است

به خلق خدا هرکه خواهد گزند

ره رهبری را نکرده پسند

چه گویم زاوصاف هر راهبر

هویداست در نزد اهل نظر

بر این هم نشان،پادشاهان پیش

نهادند نام نکو بهر خویش

کسان ها که بودند یل، پهلوان

به باغ عدالت بدند باغبان

شهان،دادگستر،یلان،دادجو

به نیکی و پاکی راه نکو

به ما خاکیان بنده در هر اساس

به هستی شاهان خدا را سپاس

خصوص این زمان،شکر لازم تر است

گلستان انصاف،خرم تر است

مظفرشه بافرین شاه ماست

شه دادگستر نیا در نیاست

به عدل است کسری و جمشید فر

به هر دانش و حکمت و هر هنر

به نیکی او شاهد است این نشان

خدا لایقش کرده تخت کیان

به دنیا ورا نام دشمن مباد

اگر دشمنی هست ایمن مباد

همی خواستاریم ما از خدا

که باکام جاوید بد شاه ما

دل دوستان شه در روزگار

به شادی شکفته چوگل در بهار

زبعد ثنا،داستان کتاب

بیان می کنم من ابر هر حساب

که روزی من و چند یاران من

زبهر فرامرز یل بد سخن

به مردانگی یل کابلی

به هندوستان و به هر منزلی

به رزم دلیران وپیلان وشیر

همه هند شد زیر دست دلیر

برهمن به که، فیلسوف زمان

بشد با یل شیردل،هم زبان

زکار زمانه بدادش خبر

که ایام فتح است ای شیر نر

به چندان نمودن سئوال و جواب

کدام وقت بخت آورد رو به خواب

چگون تخم رستم،یل ارجمند

به مردانگی بیخ جادو بکند

مرا شوق بگرفت از آن داستان

که من چاپ کردم به هندوستان

نمودم به هر جانبی جستجو

به ایران و هندوستان، چارسو

به صورت زبهر کتابم سفر

به بمبایی از هر کتابم نظر

به ایران طلب کردم ایضا کتاب

ابر هر کتابی بدیدم حساب

که از زادن شیر تا وقت دار

به دستم بیامد کتابی چهار

به صد رنج و سختی نمودم تمام

که از دیدنش قلب شد شادکام

کتاب خجسته نمودم به چاپ

که یادم بیارند با قلب صاف

نه از بهر زرکردم این کارکرد

دل من سرشوق،اظهارکرد

که هم کار نیک است هم نام نیک

به قول دل خود شدم من شریک

به صد رنج آوردم این را به دست

به غیبت مبادا بسازید پست

بخوانید هرکس کتاب عیان

به راه خداوند دین کیان

اگر سهو باشد به اصلاح آن

بکوشید سازید عیبش نهان

که من آن زمانه نکردم نظر

از این داستانم نبودم خبر

بخواندم به صد محنت از هرمقام

به افزون کتاب این نمودم تمام

بود یادگار،این بسی روزگار

به امید بنهاده ام یادگار

یقینم پی اندرپی انسان،نیک

جز از نیک گویی نگردند شریک

بخواهید اگر نام این خاکسار

بود رستمم نام در روزگار

پدر،نام،بهرام،ابن سروش

ملقب به تفتی ایا نیک هوش

فقط خواهش من بود یک سخن

بخواهید آمرزش از ذوالهنن

اگر سال تاریخ جویی ز من

به یزدگرد برخوان به دفتر سخن

هزار و دو صد بود هفتاد و پنج

که آمد به دست این گران مایه گنج

سخن گوی این نظم بحر کتاب

اگر خواستی نا او هم بیاب

خودم خسرو و باب،کاووس کی

کنید یادم از نیکویی،نیک پی

اگر سهوی از جزو این گفته است

ببخشید این در ناسفته است

به مکتب،کسی را که نابود تام

از این به چه گوید به غیر از سلام

هرآن کس بخواند مر او این کتاب

اول،شوق و آخر،دو چشمش پرآب

قبلی «
بعدی »