فرامرز نامه – بخش ۱۸۴ – آمدن بهمن با لشکر به کابل از پی فرامرز به جنگ

دگرباره هردوبرابرشدند

همه پیش زوبین وخنجرشدند

بدان اندکی لشکرپهلوان

یکایک فداکرده پیشش روان

فرامرزدرپیش صف بانگ زد

که ای نامداران پاکیزه قد

بدانید کامروز روزیست بد

اگر نام مانیم وگر سر رود

هرآن کس که برگردد از کارزار

ازو دشمن دون برآرد دمار

بگفت این و لشکر برآمدبه جوش

تو گفتی زمین گشت پولاد پوش

یکی ابر پیوست خونبار گشت

رخ بددلان همچو بیمار گشت

هوا گشت از تیغ،زنگارگون

زمین را زخون رنگ گلنارگون

جهان گشت لرزه سران همچو پیل

روان از برخاک،رودی چو نیل

ز زوبین،هوا گشت پربال وار

زجوشن،زمین گشت پولادوار

زکشته،درو ودشت انبوه شد

زجوشن،زمین چون یکی کوه شد

سپه بازگردید آرام کرد

تکاور به زیر اندرون رام کرد

سپهبد سوی لشکر شاه شد

وزآن لشکر شاه، آگاه شد

چنین گفت کای نامداران کین

دلیران روم و سواران چین

بدانید کین رزم ما بی گمان

همی بر بزرگان سرآید زمان

فراوان به ما سالیان برگذشت

نیاسود لشکر زپیکار دشت

میان من وبهمن کینه ساز

چنین کار یکبارگی شد دراز

سپاه سه کشور همه کشته شد

جهانی زخون،چون گل آغشته شد

به هر خون که شد اندرین روزگار

گرفتار باشد به روز شمار

که مردم همه بی گناهند ازین

ندارد کس از من به دل،رنج کین

ودیگر که با ما سپاه اندکیست

چنان کز شما پانصد،ازما یکیست

همانا که داند به جز دادگر

که کوشش بدیشان نباشد هنر

چه مردی بود خیره خون ریختن

دو صد با سواری برآویختن؟

بدین رزم اگر داد خواهید داد

ابا شاه،پیمان بباید نهاد

که ما هر دو بیرون شویم از میان

نیاید بدین نامداران زیان

به آوردگه آزمایش کنیم

به مردی،هنرها نمایش کنیم

ببینیم تا چرخ ناسازگار

که را زین دوگانه کند کامکار

گر امروز باشد مرا دسترس

کنم با شما آنچه کردید پس

سواری نیازارم از روم وچین

نه از جنگجویان ایران زمین

همه در پناه خداوند هور

سرخویش گیرید مرد و ستور

وگرشاه را دست بر من بود

سپه زیر فرمان بهمن بود

بگو هر چه خواهی بکن با سپاه

ببخشای ورنه فروبند راه

سپه را پسندیده آمد سخن

همی گفت با یکدیگر تن به تن

که گفتار این مرد،بیهوده نیست

درین سالیان شکر انبوه نیست

اگر کینه کش بهمنت ای شگفت

یکی راه میدانش باید گرفت

بدیشان همی گفت لشکر همه

چو بشنید شاه آن چنان از رمه

همن گاه پوشید ساز نبرد

برون شد ز لشکر پس آهنگ کرد

چو دستور فرزانه دید آن چنان

چوآتش بجست و گرفتش عنان

بدو گفت ای شاه خورشید فش

تن خویشتن پیش آتش مکش

فرامرز را خوار دادی همی

به دست سبک بر گراهی همی

فراوانش دیدی به هنگام کین

همی نعل اسبش بدوزد زمین

سپاهی به نزدیک او یک تن است

زتیغ و زنیروی خود ایمن است

خدنگش بدوزد دل آفتاب

کمندش درآرد زگردون عقاب

ندارد دمان پیل جنگش به جای

درآرد گران کوه،گرزش ز پای

گه رزم،ازو دیو گردد دژم

ز ده پیل،نیرو نیایدش کم

چو با اژدهایی تو هم سر شوی

ازآن به که با او برابر شوی

چنین داد پاسخ ورا شهریار

که چون او بود مر مرا خواستار

مرا گر به رفتن درنگی بود

گه نام جستن چو ننگی بود

عنان بست از دست داننده مرد

بزد اسب و آهنگ آورد کرد

ازآن کار،داننده آگاه بود

سپهبد نه اندر خور شاه بود

همانگه رهام گودرز را

بخواند آن دلیران آن مرز را

چو سقلاب روم ودگر رزم یار

بهان رود ودیلم دلاور سوار

بدیشان چنین گفت کای سرکشان

مدارید گفتار پیران گوان

بدانید کین شاه ما سرکش است

هم آورد او چون یکی آتش است

چوبا او برابر نیاید به کین

نباید که آسیب یابد چنین

سزد گر شما نزد ایشان شوید

به یاری بر شاه ایران شوید

چو دانید کان اژدهای دژم

به شاه جهان اندرآید به دم

شما حمله آرید و اندر نهید

سپاسی به شاه جهان برنهید

برفتند پرمایگان هر چهار

نهانی به نزدیکی شهریار

همه بر سپهبد کمین ساختند

همه تیغ کین از میان آختند

چو چشم سپهبد به بهمن رسید

فرودآمد و آفرین گسترید

وزآن پس بدو گفت کای شهریار

به گیتی همه تخم زشتی مکار

چنان دان که گیتی سراییست تنگ

نباشد درو برکسی را درنگ

گر از پهلوان کینه ای داشتی

کنون سر زگردون برافراشتی

به کام تو شد کشور نیمروز

شب آمد که ما خود نبینیم روز

زما کینه پهلوان آختی

زمین از بزرگان بپرداختی

گرانمایه زالی که هنگام کین

ستوه آمد از سم اسبش زمین

کنون چون اسیران به بند اندر است

به پیری به دام گزند اندراست

زتخم نریمان سام سوار

نماندست جز من کسی یادگار

سزدگر به جایی که اکنون مرا

نریزی بدین خیرگی خون مرا

یکی باشم از چاکران سپای

اگر کینه از دل بریزی به جای

وگر خود نخواهی که بینی رخم

به خون یکی بازده پاسخم

بمان تا زهندوستان بگذرم

دگر باره ایران زمین نگذرم

اگر دشمنم،دشمن،آواره به

زخون،دست کوتاه،یکباره به

بدان سر چه سختست بازار خون

مباد هیچ مردم،گرفتار خون

چنین داد پاسخ ورا شهریار

که سوگند دارم به پروردگار

که از تخم رستم نمانم یکی

نه از کشور و کاخ او اندکی

وگرنه به جانت ببخشودمی

زخون،روزگاری برآسودمی

بیاور کنون تا چه داری به بر

کجا روزگار تو آمد به سر

زگفتار بیهوده،دم بسته به

به پیکان، تن دشمنان خسته به

سپهبد چو از شاه نومید گشت

تن از خشم، لرزنده چون بید گشت

چنین گفت کز مردم بدنژاد

همانا بماند همی عدل و داد

هر آن کز خرد،مغز دارد تهی

نباشد درو شادی وفرهی

تو شاهی،کنون پیش دستی نمای

ببینیم تا چرخ را چیست رای

برانگیخت شبرنگ را شهریار

به دست اندرون گرزه گاوسار

درآمد به کردار کوه گران

بزد گرز چون پتک آهنگران

نه دست سپهبد شد از زخم،خم

نه نیرو شد از چنگ پیروز،کم

سپهبد خروشید کای شیردل

نیای تواز زخم تو شد خجل

تو را کاندرآورد، زخم این بود

ره کینه جستن نه آیین بود

ببینی کنون زخم مردان جنگ

که گردد زخونت زمین،لعل رنگ

بگفت این و پس جنگ را زان نمود

برآمد زجا اسب،مانند دود

برافراخت گرز صد و شصت من

چوکوهی برافکند بر شاه تن

چوسقلاب روم و دلیران شاه

بدیدند کامد چو کوه سیاه

یکی حمله کردند با دار وگیر

نهادند هریک درو تیغ و تیر

سپهبد چو آن دید برگشت ازو

بدان پنج سردار بنهاد روی

در افکندشان پیش،همچون رمه

گریزان ازو نامداران همه

چوباد اندر آمد به سقلی رسید

خروشی به چرخ برین برکشید

بزد گرز برگردن بادپای

روانش تو گفتی به تن در نماندش روان

سپهبد به زخم دگر کرد دست

به هوش آمد وزود بر پای جست

پشوتن زقلب سپه چون بدید

خروشید و تیغ از میان برکشید

بیامد و برآویخت با پیل تن

برایشان نظاره شدند انجمن

چو این پنج با وی برآویختند

ازو شاه و سقلاب بگریختند

شدند از میانه میان سپاه

نهیب آمدش پیش سقلاب شاه

چنین نازنین تیره گون گشته دشت

سپهبد از آن پنج تن برنگشت

یکی گرز زد بر سر رزم یار

تو گفتی که شد خاک را خواستار

گریزان شدند آن چهار دگر

بدان خاک خشک و پر از خون،جگر

ببود آن شب و بامدادان دگر

سرکوه بگرفت زرین سپر

غوکوس برخاست وآواز نای

سپاه اندرآمد چو دریا زجای

جهانی کجا بود دینارگون

زگرد سپه گشت زنگارگون

زمین را نمودند چون لاله زار

پر از کشته کردند از خسته،خار

هوا گفتی آهن بپوشد همی

زمین گفتی از خون بجوشد همی

زنوک سنان ها میان هوا

زخاک پی اسب فرمان روا

ستاره تو گفتی که ریزان شده است

وگر هور تابان گریزان شده است

بدان گه که بر دشت برکینه خاست

فرستاد بهمن سوی چپ و راست

که یکسر سپه را به جنگ آورید

نخواهم کسی کو درنگ آورید

بکوشید تا یک تن از دشمنان

نمانند زنده از این بدنشان

زگفتار شاه،آن سپاه بزرگ

یکی گشت چون شیر و دیگر چوگرگ

یکی حلقه کرد آن شگفت اژدها

کزآن جان مردم نیابد رها

یکی مارجان گیر را برفراشت

یکی تیر دلدوز را برگماشت

چنان حلقه کردند بر سگزیان

که بیرون سواری نماند از میان

نهادند بر تیغ برنده دست

زخون یلان،خاک کردند پست

فرامرز با چند خویشان خویش

نهادند یکبارگی پای پیش

بنا آخت خود از سران نامدار

زخویشان پس پشت او ده سوار

درافتاد اندر میان سپاه

چو در خرمن افتاد باد سیاه

بدان روی کو خنگ را ره نمود

برآورد از آن روی،یکباره دود

از ایران سپه،مرد چندان بکشت

که در دسته تیغش افشرد مشت

چو بگذشت یک نیمه از تیره روز

زگردون فروگشت گیتی فروز

ازآن رو سیه مرد،هشتصد هزار

درآمد یکایک چو دریای قار

زبس چاک چاک و زبس دار وگیر

بنالید مریخ و کیوان پیر

تو گفتی نماندست برچرخ،هور

نه در مرد،نیرو نه در باره،زور

زکشته چنان گشت هر دو سپاه

که بر زندگان تنگ شد جایگاه

یکی تیغ بر کتف بانو گشسب

بیامد ولیکن نیفتاد از اسب

تخواره چو او را بدان سان بدید

باستاد بر سرش زخمی رسید

فراوان بکشتند از آن سرکشان

چنان روز را کس ندارد نشان

قبلی «
بعدی »