فرامرز نامه – بخش ۱۶۶ – خوان چهارم و پنجم و ششم در رفتن فرامرز از سرما و گرما

بیاورد صد کاروان شتر

زآب وعلف کرده یکباره پر

به پیش اندر افکند و پویان برفت

برآن ریگ تاریک،جویان برفت

زگرمی همی سوخت تن در سلاح

نبد روز پیکار وگاه مزاح

زبان ها برون اوفتاده زکام

همه یاد کردی زقوم و مقام

تن بارگی گشته از خوی پرآب

برآن دشت بی آب ودل پرشتاب

به یزدان بنالید هرکس به درد

از آن راه تاریک پربار و گرد

بدین گونه ببرید سه روزه راه

میان دو کوه اندر آمد سپاه

چو آورد لشکر میان دو کوه

خود ونامداران پس اندر گروه

سراپرده زد بر لب جویبار

پس وپشت او لشکر نامدار

شب آمد بخفتند و دم بر زدند

یکی بر لب خشک،نم بر زدند

ز رنج و غم راه دور ودراز

برآسود آن لشکر رزم ساز

چو پاسی ازآن تیره شب درگذشت

زابر سیه آسمان تیره گشت

برآمد یکی ابر مانند غار

سراسر بپیوست بر کوهسار

ازآن ابر تاریک و باد دمان

جهان گشت پردام اهریمنان

ببارید برفی به کردار او

کزآن شد دل نامداران ستوه

برآمد به بالا یکی تیره برف

پراز برف شد کوهسار شگرف

سرا پرده و خیمه ها پر ز یخ

کشیده شد از برف از دشت نخ

نبد دست و بازو کسی را به کار

پر از برف و سرما شد آن کوهسار

چواز برف و سرما به بیچارگی

رسیدند لشکر به یکبارگی

سپهبد چنین گفت با بخردان

که ای نامداران و فرخ ردان

زبد دست خواهش به یزدان بریم

زخود بینی وکبر، دل برکنیم

بدین رنج،رخ سوی او آوریم

زچشم، آب حسرت به رو آوریم

مگرمان ببخشد از این سخت جای

که اویست بیچاره را رهنمای

بزرگان و گردان لشکر همه

سپاه آنچه بودند یکسر همه

به زاری همه دست برداشتند

زاندازه فریاد بگذاشتند

که ای برتر از دانش و عقل و جان

تویی آفریننده انس وجان

بدین جای بی دسترس،دست گیر

نیاز همه بندگان درپذیر

چوکردند از این گونه زاری بسی

زسرما نپرداخت با خود کسی

ببخشود بخشنده داد ومهر

همان گاه شد تازه روی سپهر

همان گه بیامد یکی باد تند

ببرد از رخ آسمان ابر کند

چو بخشایش و داد یزدان بود

بهار و دی وتیر،یکسان بود

بیامددل مهتران باز جای

نیایش کنان پیش یزدان به پای

سراپرده و خیمه پربرف ویخ

فکندند برتن برآن کوه،شخ

چوشد خشک،خرگاه و پرده سرای

بزرگان برفتند یکسر زجای

سبک بار کردند چیزی که بود

وزآنجا برفتند مانند دود

سه روز وسه شب بود در راه برف

برفتند از آن راه برف شگرف

چهارم چو آمد میان دو کوه

سراسر همه لشکرش بد ستوه

بدیدند یک دشت پرآب وگل

همان جای رامش بد و رود ومل

گرفتند بر دادگر آفرین

خداوند فیروز جان آفرین

اگر چند بسیار دیدند رنج

به هر بهر زان خرمی بود گنج

نماند به مردم،غم و رنج ودرد

نه خوبی و آسانی و گرم وسرد

نه سود و زیان ونه نیک و نه بد

خردمند مردم چرا غم خورد

برآن دشت پرگل فرود آمدند

ابا رامش و نای و رود آمدند

یکی بزم خرم بیاراستند

همی جام زرین بپیراستند

چو خوردند با شادمانی سه روز

چهارم زگردون چو گیتی فروز

برآورد رخشنده،زرین درفش

بدرید شب،پرنیانی بنفش

دلیران به رفتن سر افراختند

دل از رنج و سختی بپرداختند

همی رفت پیش اندرون،پهلوان

سیه دیو،همراه او با ردان

دگر باره آن پهلوان بزرگ

بپرسید از نره دیو سترگ

که دیگر شگفتی چه بینم به راه

یکایک بگو ای گو نیک خواه

بدو گفت کز کرگدن دیو زوش

هم اکنون به گوش آیدت یک خروش

کزآن گونه پتیاره دیو ژیان

ندیده است هرگز کس اندر جهان

بدرد زآواز او کوه وسنگ

بخاید ز بیمش ژیان شیر،چنگ

تن پیل دارد سرکرگدن

سرون بر سرش چون درخت گشن

به تک باد را زیر پی بسپرد

به دندان چو پیل ژیان بشکند

سر و پای پیل ژیان بر زند

چو بادش ز روی زمین برکند

نباشد مر او را یکی پشه سنگ

ازوکوه،پیچان شود روز جنگ

فرامرز فرمود تا رزم ساز

بیارند در پیش آن سرفراز

زبهر نبرد آنچه بد ناگزیر

زتیغ و زگرز و کمان و زتیر

بپوشید یکسر همان ساز جنگ

برون تاخت مانند شیر و پلنگ

سپه رفت و خود ماند پیش اندرون

تو گفتی روان شد که بیستون

چو خورشید از باختر کرد روی

به منزل رسید آن گو نامجوی

به دست اندرون خنجر دد فکن

چو دانست مأوای آن کرگدن

یکی نعره زد پهلوان دلیر

که از نعره او بلرزید شیر

چو بشنید آن دد، برآشفت سخت

که از نعره گرد با زیب و بخت

بیامد برش کرگدن دیو زوش

برآورد بر چرخ گردون خروش

دمنده ز ابر اندر آورد سر

شد از هیبتش کوه،زیر و زبر

چو از دور دیدش نبرده سوار

بغرید مانند شیر شکار

ببارید بر وی زتیر خدنگ

زپیکان بر وی جهان کرد تنگ

دد تیز دندان بیامد چو باد

به پای سمند جوان در فتاد

سرونی بزد بر زهار سمند

به یک زخم بر تیره خاکش فکند

سپهبد بجست از بر بادپای

چوپیل دمان اندر آمد زجای

پیاده درآویخت با کرگدن

یکی تیغ در چنگ آن پیل تن

بزد بر میان سرش تیغ تیز

به مردی برآورد از او رستخیز

به دو نیمه شد پیل وش پیکرش

به خاک اندر افکند یال وبرش

بیامد خروشان به پیش خدای

خداوند نیروده رهنمای

خروشید بسیار و کرد آفرین

بمالید رخسارها بر زمین

همان گاه دیو سیه در رسید

مراو را به جای پرستش بدید

فتاده به نزدیک او کرگدن

به خنجر به دو نیمه گشتست تن

بدو آفرین خواند دیو دلیر

ابر بازوی نامور نره شیر

سپه نیز آمد ز راه دراز

ببردند یک یک براو نماز

بسی آفرین کرد هر کس بر او

که جاوید بادا یل نامجوی

همان جا بر سبزه خرگه زدند

سراپرده نزد یکی ره زدند

به رامش نشستند و می خواستند

دل از خرمی ها برآراستند

چو شد مست هرکس سوی خوابگاه

برفتند آسوده یکسر سپاه

دگر روز چون گشت خورشید،زرد

بگسترد زرآب بر لاجورد

برآراست راه،آن یل پهلوان

همه نامداران روشن روان

دگر باره با آن سیه دیو گفت

که در کار دانش مکن در نهفت

چه بینم دگر باره از دیو ودد

در این ره چه پیش آیدم نیک وبد

دگر گفت با او سیه دیو گرد

که ای مرد با دانش و دستبرد

یکی دیگرت کار ماندست و بس

کز آن سهمگین تر ندیدست کس

چو زین بگذری هیچ رنجت نماند

بجز کشور و تاج وگنجت نماند

یکی اژدها است بر رهگذر

کزو چرخ گردنده جوید حذر

چو کوهی به تن باشد وتف و تاب

گریزد ازو بر سپهر،آفتاب

دو چشمش چو دو طاس هم پر زخون

زکام و دمش آتش آید برون

نفس همچو سوزنده آذرگشسب

زمیلی به دم در کشد پیل واسب

به سر بر دو شاخش بود تیر سخت

ستبری فزون تر زشاخ درخت

همی دست و پا دارد ویال وبر

به چنگال،ماننده شیر نر

گرایدون که او را نگون آوری

به مردی تن او به خون آوری

چنان دان که داننده خوب وزشت

به نام تو منشور مردی نوشت

سیه دیو را گفت شیرژیان

که ای مرد دانای شیرین زبان

بسی دیده ام زین نشان اژدها

ازین سخت تر گاه کین وبلا

که هرگز نپیچیده ام سر زجنگ

نه در رزم جستن نمودم درنگ

به زور جهاندار ازین اژدها

برآرم دمار ونیابد رها

بگفت این وبرگستوان بر سیاه

برافکند آن پهلو رزمخواه

قبلی «
بعدی »