شهریار نامه – بخش یازدهم – رزم شهریار بافرانک و اظهار عاشقی فرانک گوید

تنش بود لرزان دلش بود سست

خروشان و جوشان بکردار کوس

سپهبد چه دیدش فرو ماند سخت

کزین مرد گویا که برگشته بخت

چه آمد بر شهریار آن سوار

فرود آمد از باره راه وار

به سرچشمه آمد رخی پر ز خوی

چه مردی که سرمست باشد ز می

چه روی سپهدار فرخنده دید

زمین بوسه داد آفرین گسترید

سپهبد بدو گفت حال تو چیست

چه مردی و دردت ز کردارکیست

چنین داد پاسخ که ای نامجوی

کنون نیست هنگام این گفتگوی

کنون برنشین این سمند مرا

نگه دار پیمان کمند مرا

بیا و ببین تا سرانجام چیست

فتاده ز سربخودم از دست کیست

چنین داد پاسخ بدو شهریار

بمن تا نگوئی نکردم سوار

جوان گفت ای گرد نیکو سیر

مرا نام بهزاد هندی شمر

یکی قلعه دارم بدین کوهسار

ز گردان جنگی در او صد هزار

برادر یکی هست مهتر ز من

جهانجوی شیرافکن صف شکن

جهانجوی را نام شیرافکن است

سرافراز در جنگ شیراوژن است

بدین دشت بهر شکار آمدیم

بدام بلا در گذار آمدیم

بدان سنگلاخی که بینی ز دور

چه نزدیک گشتیم برخاست شور

یکی نعره آمد از آن کوهسار

چه تندر که غرد بگاه بهار

سواری پدید آمد از سنگلاخ

میان تنگ و سر گرد و سینه فراخ

یکی تنگ حلقه زره در برش

برخ برقع و خود زر بر سرش

تو گوئی که شیر است در پشت بور

که دید است دشتی پر از نره گور

برآشفت ما را چه دید آن سوار

که ای نامور گرد خنجرگزار

خرد نیست ما ناشما را بسر

که کردید زی صیدگاهم گذر

ندانید کاین صیدگاه منست

بدین صیدگه جایگاه منست

به نخجیرگاه یلانتان چه کار

که چون شیر آئید بهر شکار

مگر آنکه نشنیدی این داستان

که میگفت با بچه شیر ژیان

که زی صیدگاه هژبران متاز

به نیروی بازوی مردی مناز

بجائی که شیران شکار افکنند

بدانجا یلان کی شکار افکنند

بگفت این و برکند از جای اسب

خروشان و جوشان چه ارزگشسب

بما بر یکی حمله کرد آن سوار

بشد راست هنگامه گیر و دار

برادرم شیرافکن آمد بجوش

برآورد گرزگران را بدوش

مرا شد از آن تندیش دست کند

برو بر یکی حمله آورد تند

سوار اندر آمد چه شیر ژیان

بزد دست بگرفت او را میان

درختی که بد اندرین کوهسار

دلاور ببستش بدان استوار

چه بردار بستش دلاور دو دست

سبکبار بر کوهه زین نشست

بمن بریکی حمله آورد سخت

بلرزیدم از بیم او چون درخت

گریزان شدم من به پیش دلیر

چه گوریکه بگریزد از نره شیر

فتاد از سرم خود و کیش از میان

گسسته کمر رفت رنگ از رخان

برادر کنون در کمند وی است

بر آن دشت در زیر بند وی است

کنون گرتو او را رهائی ز بند

سرم را رسانی به چرخ بلند

که تا بد ز تو فره پهلوان

جهانجو فرامرز پشت گوان

فرامرز را مانی ای نامور

گمانم ازآن تخمه داری گهر

ز هنگام کیخسرو تاجدار

فرامرز را دیده ام چندبار

چنین داد پاسخ بدو شهریار

که ای گرد بهزاد خنجرگزار

فرامرز را گر بمانم رواست

نشد کج گمانی که بردی تو راست

مرا هست گوهر ز سهراب گرد

که گوی دلیری ز گردان ببرد

جهانجوی برزوی باب من است

و زین تخمه در جوی آب من است

من او را هم اکنون رهانم ز بند

به نیروی بازوی چرخ بلند

ز گردان بهزاد کرد سه چار

رسیدند از راه با گیر و دار

سپهبد نشست از بر اسب زود

برانگیخت آن باره مانند دود

بدان سنگلاخ آمد از گرد راه

زنعل ستورش رخ مه سیاه

چه آمد یکی نامور دید سخت

یکی نره گوری زده بر درخت

همی پخت گور و همی خورد شیر

نبد آگه از شیر شمشیر گیر

چه آمد به نزدیک جنگی هژبر

یکی برخروشید مانند ببر

چو آن نعره بشنید برجست تفت

نشست از بر اسب و نیزه گرفت

دلیر اندر آمد سوی کارزار

خروشید کای نامدار سوار

چه نامی بگو و نژادت ز کیست

بدین دشت و این رزم کام تو چیست

هم اکنون چه شیرافکنت دست بخت

به بندم دودست و زنم بردرخت

بر آتش چو نخجیر بریان کنم

دل مادرت برتو گریان کنم

بدو پهلوان گفت کای جنگجوی

ز مردان نزیبد چنین گفتگوی

نه من از تو درگاه کین کمترم

نه تو کوه البرز من صرصرم

نخستین بگو نام ای نام دار

چرا بسته ای روی در کارزار

نزیبد که مردان ببندند روی

به میدان در آیند سر کینه جوی

چنین داد پاسخ سوارش که بس

نباشد برابر بعنقا مگس

پدر نام من کرد شاپور گرد

بسی کرده ام در جهان دستبرد

همیشه مرا رای نخجیر هست

کمند و کمان گرز و شمشیر هست

همه ساله در دشت شیر افکنم

به تیغ و کمند و به تیر افکنم

بگو با من اکنون تو را نام چیست

که مادر بجانت بخواهد گریست

سپهبد چنین گفت با آن سوار

مرا نام نامی بود شهریار

ز نسل جهانجوی برزو منم

به تیر و به شمشیر بازو منم

ز سهراب و برزو نژاد منست

فلک زیر اسب چو باد منست

برزمی که من دست یازم به تیغ

بجز خون نبارد ز بارنده میغ

برزم دلیران چو رای آورم

سر سروران زیرپای آورم

چو نام دلاور رسیدش بگوش

درآمد چو دریای جوشان خروش

بزد دست برداشت پیچان سنان

درآمد بکردار شیر ژیان

سرنیزه برنامور راست کرد

به یک حمله ز اسبش جدا خواست کرد

سپهبد به پیچید ز افزار اسب

بزد تیغ در دم چو آرزگشسب

به دو نیم کردش سنان بلند

بزد دست و برداشت پیچان کمند

برافکند و آمد سرش زیر دام

سپهبد بپیچید و بر پس لگام

ز بالا همی خواست کاردش زیر

جوان نعره ای زد بکردار شیر

بزد تیغ ببرید بند ورا

جدا کرد از خود کمند ورا

به تنگ اندرش رفت مانند شیر

برآورد شمشیر شیر دلیر

دو گرد دلاور بشمشیر تیز

نمودند در دشت کین رستخیز

ز گرد سواران فلک تیره شد

برایشان دو چشم ملک خیره شد

زمین شد سیه آسمان شد کبود

سپهبد ندانست کان یل که بود

سرانجام کامد بر نامور

بزد تیغ افکندش از اسب سر

سپهبد به تندی و تیزی چو شیر

فرو جست ازپشت آن بور زیر

جوان نیز آمد بزیر از سمند

چو شیری که در خشم آمد ز بند

میان جهانجوی بگرفت تنگ

جهانجوی هم تیز بارید چنگ

میان جوان را ببر درگرفت

جوان ماند ازآن زور بازو شگفت

بکشتی گرفتن درآویختند

ز پی گرد بر چرخ مه ریختند

سپهبد سرانجام یازید دست

گرفتش کمربند چون فیل مست

برآوردش از جای و زد بر زمین

بزد دست و برداشت خنجر ز کین

همی خواست کز تن ببرد سرش

بخون غرقه سازد بر و پیکرش

برآهیخت چون خنجر آبدار

جوان نعره ای زد چو ابر بهار

که تندی مکن ای جوان دلیر

چه گر تند باشد با نخجیر شیر

شکاری کزین گونه در قید تست

دلش مدتی شد که در صید تست

بدین دشت و نخجیر جویان بدم

ز بهر تو هر سو هراسان بدم

فرانک منم دخت هیتال شاه

که برد از رخم رشگ تابنده ماه

شنیدم بسی ازدلیریت من

برسم فسانه بهر انجمن

دلم آرزوی وصال تو کرد

قدم را فدای خیال تو کرد

ز لشکر چو ماندی جدا ای سوار

بدانگه که رفتی بسوی شکار

دلم خواست تا آرمت در کمند

نشینم برافراز سرکش سمند

کنون مدتی شد که در کوه و غار

گریزانم ای نامور شهریار

ز سر مغفر هندوئی کرد دور

نمایان شد از ابر رخشنده هور

سپهبد رخی دید کز آفتاب

گرو برده از خوبی و آب تاب

نه دختر که بودی چو حور و پری

کمین بنده اش زهره و مشتری

دو چوکان زلفش شده گوی باز

به میدان گل در نشیب و فراز

دو زلفش به گل سنبل مشکبوی

لبش غنچه دندان چو شبنم بروی

دو جادوی مستش فریبنده بود

به پیش رخش ماه شرمنده بود

چه گویم من از خوبی روی او

که مه بود هندوی هندوی او

نگاری پری چهره و سرو قد

برخ همچو لعل و به لب چون بسد

جهانجوی را دل براو گرم شد

پذیرنده شرم آزرم شد

بیفکند خنجر ز کف کامیاب

تذروی برون شد ز چنگ عقاب

فرانک چنین گفت کای نامور

درخت مراد من آمد ببر

دلیریکه اکنون به بند من است

سرش زیر خم کمند من است

کنون مدتی شد که از باب من

گریزان شدست او بدین انجمن

گرفتست یک قلعه در کوهسار

بدزدی گرفتست در که قرار

کنونش چنین بسته نزدیک شاه

فرستم چه کو نیست با من سپاه

بدان تابداند شه نامدار

که از دخت او شد هنر آشکار

کنون خیز تا سوی ایوان رویم

بشادی ابا همدگر بغنویم

که دنیا سپنجی ست نااعتبار

غنیمت بود دیدن روی یار

چنین داد پاسخ بدو شهریار

که ای از رخت مهر و مه شرمسار

نه خوب آمد از مردم باخرد

که بد را مکافات با بد سزد

خردمند آنست کز رای کیش

به جای بدی نیکی آرد به پیش

خرد را در این کار در کار بند

برون آور این مرد را از کمند

بود آنکه جائی بکار آیدت

درختی که کاری ببار آیدت

ز نیکی هر آنکس که رای آورد

سراسر بدی زیر پای آورد

فرانک چنین داد پاسخ بدوی

که ای شیر آشفته تندخوی

هر آن چیز گوئی بجان آن کنم

بفرمان تو جان کروکان کنم

ولیکن همی ترسم ای نامدار

که بد بینم آخر سرانجام کار

برفت و برون آوریدش ز بند

چو شیر افکن آن دید برساخت بند

که گر در سرای من آیند شاد

نگیرم ازین رزم و اندوه یاد

شود روشن از رویتان خان من

دو روزی بباشید مهمان من

همی خواست تا هر دوان را به بند

در آرد بافسون و نیرنگ و بند

وز آن پس برد هر دو را نزد شاه

بدان تا ببخشد شه او را گناه

جهانجوی گفتا نخستین بدوی

بیا در هیونی چو صرصر بپوی

که گنجی که در حصن عنبر بود

چه از سیم و لعل و چه از زر بود

ازین قلعه یکسر برون آوریم

وز آن پس به پشت هیون آوریم

به بهزاد شیرافکن آواز داد

که زی قلعه درتاز مانند باد

هیون آنچه در دست داری بیار

دلاور برفت و بیاراست کار

هیونان کفک افکن آورد چند

همه دشت پهلو و بالا بلند

برفتند گردان با گیر و دار

بدان قلعه با نامور شهریار

ز دربند دژ چون درآمد دلیر

یکی اژدها دید مانند قیر

سپهدار دانست کان اژدها

نباشد بجز جادوئی بی بها

زبان را بنام خدا برگشاد

خدای جهان را همی کرد یاد

سپهبد در گنج بگشود زود

برون برد از آن قلعه هر چیز بود

ز سیم و زر و لعل و یاقوت زرد

ز بیجاده و عنبر لاجورد

همه سوی هامون کشید از فراز

ابا کرد بهزاد گردن فراز

نماندند در قلعه جز سنگ و خشت

تهی کرد زآن قلعه چیزی به هشت

وز آن جایگه با فرانک چو باد

سوی خان بهزاد رفتند شاد

قبلی «
بعدی »