شهریار نامه – بخش چهل و هفتم – داستان آمدن ارژنگ شاه به دروازه شهر سراندیب گوید

سپهدار برداشت ز آن ماه کام

درانداخت در حام یاقوت خام

وزآن روی هیتال چون این شنید

بسوی سراندیب لشکر کشید

گریزان بشد با سپه سوی شهر

برآن نوش گردید بر دهر زهر

دلیران مغرب چو آگه شدند

برفتند سوی سپاه سرند

به نزدیک جمهور شاه آمدند

بر شاه خود آن سپاه آمدند

سه هفته همی بود عیش و طرب

چو صبح و چو شام و چه روز و چو شب

سر هفته فرمود ارژنگ شاه

بسوی سراندیب آمد ز راه

به بستند بر کوهه پیل کوس

ز گرد سپه شد زمین آبنوس

بسوی سراندیب آمد ز راه

ز ماهی همی جوش شد سوی ماه

بکرد سراندیب خرگه زدند

درفش از بر خرگه مه زدند

چو هیتال آگه شد از آن سپاه

کآمد دگر باره ارژنگ شاه

در شهر بربست و شد رزمساز

دهن اژدهای اجل کرد باز

برآمد بگیر و ببند از دو روی

جهان شد دگر ره پر از گفتگوی

ز لشکر طلایه برون تاختند

درآن دشت آتش برافروختند

وزین روی بر برجهای حصار

فروزان همی مشعل زرنگار

جهان روشن از شمع و فانوس بود

همی گوش گردون کر از کوس بود

کر از خواب درآن تیره شب

شب تیره و بانگ کوس و صلب

و زین رو بگردان سپرده سرای

نشستند و برخواست آواز نای

دگر روز چون کوزه لاجورد

بجوش آمد از آتش سرخ و زرد

ز برج فلک زد زبانه شرار

شد آئینه چرخ پاک از غبار

بجوش آمد آن لشکر بیشمر

کشیدند صف جمله در پیش در

چو بشنید هیتال آمد دلیر

بدآن باره شهر بر شد چو شیر

ز پیش سپه تا به قلب سپاه

دو رویه سپردار آهن کلاه

سپهدار آمد به پیش حصار

ز بس ناوک انداز خنجرگزار

دلیران هندی ز بالا و زیر

به هم برگشادند بازو به تیر

خروش دلیران و آوای زنگ

گذشت از بر طارم نیل رنگ

هر آن تیر کامد ز بالا بزیر

شدی بر دل هندیان جایگیر

ور از زیر رفتی به بالا خدنگ

نشانش نبودی به جز خشت و سنگ

همی سنگ از افراز همچون تگرگ

سر مردمی کوفت در زیر سنگ

خروش دلیران بعیوق شد

همی گوش گردان کر از بوق شد

هر آن کو بدر کارزار آورد

ابر خویشتن کار زار آورد

بسی لشکر از هندیان کشته شد

که دامان قلعه پر از پشته شد

کشیدند فیلان به پیش حصار

که شهباز ایشان بدو کوهسار

به دندان نمودند پیلان ستیز

جهان شد پر از آتش رستخیز

فکندند آتش چو باد خزان

بیفتاد در خرمن جانشان

همه نفط و نی در هم آمیختند

برافروختند و فرو ریختند

چو بر پیل آتش ز بر درگرفت

بپیچید و ره سوی لشکر گرفت

ز بس خشم آتش ستیزنده پیل

به لشکر(گه) افتاد چون رود نیل

همی کردی از لشکر خود تباه

شد از گرد آن روی گیتی سیاه

گسستند پیلان که بودند بند

فتادند در خیل شاه سرند

زبالا همی کوفت هیتال کوس

زمین تیره بود و سپهر آبنوس

بسی کشته شد از سپاه سرند

بدان تا کشیدندشان زیربند

چو خورشید سر بر زد از چاه غرب

یلان آختند دست از کار حرب

بخرگاه خود شاه ارژنگ شد

برو خون دل چنگ از چنگ شد

قبلی «
بعدی »