شهریار نامه – بخش چهل و نهم – رفتن شهریار به پای قلعه سراندیب گوید

چو آمد به برج فلک آفتاب

سرهندی شب درآمد ز خواب

رمید از سر سروران خواب شد

چو از آتش روز شد آب شد

ز پائین کشیدند برباره شک

ز بالا رساندند برباره تنگ

بهر در دلیری برآراست جنگ

بکین شیر گشتند همچون پلنگ

به دروازه ها بسته بودند پیش

دلیران رزمی از اندازه بیش

چنان از سراندیب برخاست جوش

که در دم بکردند مردم خروش

دد و دام از آن جوش بگریختند

از آن دشت در کوه آویختند

برافروخت از آتش کین سپهر

در او سوخت مانند پروانه مهر

ز بالا چنان جنگ پیوسته شد

که گاو زمین را جگر خسته شد

چنان سنگ از افراز آمد به زیر

که بارد زمین را هوا زمهریر

ز بر خشت و ژوبین بد و تیر و سنگ

ز پائین سر و سینه و پشت و چنگ

ز بالا بدی خشت و سنگ و سفال

بزیر سپر سینه و پشت و یال

روان خون به خندق چو سیلاب شد

دل شیر گردان ز بیم آب شد

بگشتند گردان هندی ز چنگ

بدیشان به بندیم از خشت و سنگ

جهانجو سپهدار چون پیل مست

بغرید و آمد عمودش بدست

به نزدیک کنده چو غرنده شیر

و یا همچو رعدیکه غرد دلیر

فرود آمد از باره راهوار

نظر کرد بر باره اختصار

ز ره دامنش بر میان زد چو شیر

از آن ژرف خندق بجست او دلیر

به نزدیک در شد بر آورد گرز

که بنماید از کین یکی یال و برز

ز بالا چو هیتال دید آن گریز

بدل گفت کامد کنون رستخیز

چو دید آن چنان فتنه و شور جنگ

زدش او بسر بر سرافراز سنگ

بهر چند سنگی که آمد بزیر

نپیچید رخ پهلوان دلیر

همی دید از دور ارژنگ شاه

دمادم ز سر برگرفتی کلاه

زبان برستایش بیاراستی

نشستی و ازجای برخاستی

چنان تا به نزدیک دروازه کرد

برفت و بگرز گران دست برد

در و بند و زنجیر درهم شکست

سرباره از بر درآورد پست

بفرمود شه تا یلان دلیر

خروش آورند و زنندش به تیر

به یک باره جوشان شدند آن سپاه

خروش دلیران برآمد به ماه

نهادند رخ سوی آن پیلتن

برآمد خروشیدن مرد و زن

سپر داشت بر سر سپهدار شیر

نه پیچید و برجای بودی دلیر

قبلی «
بعدی »