شهریار نامه – بخش چهاردهم – رسیدن سپاه ارژنگ شاه و خبر دادن از حال او گوید

چه دیدند روی سپهدار شیر

فکندند تن را ز بالا بزیر

همه پیش او در خروش آمدند

چو دریای جوشان بجوش آمدند

که ای گرد ما را به فریاد رس

که هستیم یکسر در آتش چه خس

سپهدار از ایشان بپرسید راز

بگفتند کای گرد گردن فراز

دلیران ارژنگ شاهیم ما

که زاری ز بدخواه داریم ما

جهانجوی ارژنگشاه بزرگ

چه غر مست مانده به چنگال گرگ

بکوه اندرون مانده بی زاد و خورد

برآورده بدخواه از آنشاه گرد

یلان جهانجوی شاه سرند

بکوه سراندیب بیخور بدند

خورش جز گیا نیست در کوهسار

جهانجوی ماند است در کوه خوار

یکی را بفرمود تا در زمان

رود پیش ارژنگ شاه جهان

بگوید که شاها بدل غم مدار

که آمد جهانجوی یل شهریار

دلیریکه بد تندتر ز آن گروه

برون راند و شد تازیان سوی کوه

که شه را از آن کار آگه کند

یلان را دل از رنج کوته کند

سپهبد ازین روی برساخت کار

به بهزاد بسپرد گنج و حصار

وز آن بس چنین گفت با ماهروی

که ای برده روی تو از ماه گوی

تو با گرد بهزاد ایدر بمان

بدان تا من آیم زی آزادگان

فرانک بدو گفت ای نامدار

بکام تو گردد جهان پایدار

مرا بودن ایدر نه در خور بود

روم زی سراندیب بهتر بود

بدان تا ببینم سرانجام کار

ببخشید اگر یاریم کردگار

که دیگر ببینم رخ پهلوان

که پیشست بسیار رنج گران

بگفت این و شد زی سراندیب شاد

وزین رو سپهدار فرخ نژاد

ابا نامداران سوی کوه شد

شب تیره رو سوی انبوه شد

وزین روی آمد سوار از گروه

بشد پیش ارژنگ در بزر کوه

که شاها مخور غم که آمد براه

جهانجوی داماد فرخنده گاه

شه او را ببخشید سر تابپای

هرآن چیز پوشیده بد جابجای

که بر گو کجا دیدی آن شیر را

خداوند کوپال و شمشیر را

سراسر بشه گفت آن چیز دید

چه بشنید شه شادمانی گزید

بفرمود تا کوس بنواختند

پی رزم و کین گردن افراختند

برآمد خروش ازمیان گروه

بجنبید گوئی سراندیب کوه

دم نای شادی بدرید گوش

چو دریا شد آن کوه آمد بجوش

ز لشکر دلیران گروها گروه

ز شادی دویدند بر بزر کوه

چو از تیره شب پاسی اندر گذشت

یل نیو آمد خروشان بدشت

گدازان و تازان و خنجر بدست

چو ابر خروشان و چون فیل مست

قبلی «
بعدی »