شهریار نامه – بخش پنجم – افتادن شهریار در طلسم عنبر دز گوید

به پیش اندرون پیر و یل در قفا

همی رفت مانند باد صبا

چه لختی بدین کوه بنهاد گام

معطر شد او را ز عنبر مشام

به پیر آنزمان گفت گرد دلیر

که بختت جوان باد رای تو پیر

که این که مگر کوه عنبر بود

کزینسان مشامم معطر بود

سراینده شد پیر گفت ای جوان

مراین کوه را کوه عنبر بخوان

دو گاو اندرین کوه دارد نشست

نر و ماده هریک چو یک پیل مست

از آن هر دوان عنبر آید پدید

بفرمان یزدان ناهید و شید

کسانی که عنبر طلب میکنند

بدین کوه پایه به شب میکنند

که گر آدمی را ببینند روز

بدرند از هم بکردار یوز

مخوان گاو کایشان دو شیر نرند

ز پیلان جنگی به کین برترند

بشد شاد ازاین گفتگو شهریار

همی رفت با پیر سوی حصار

که در خان آن پیر مهمان شود

درآن در دمی شادمان بغنود

ندانست کش چه بره کنده اند

بچه اندرش ناگه افکنده اند

به دربند دز چون شد آن نامور

مرآن پیر شد ناپدید از نظر

در آن دز بگردید شیر یله

ندید اندر آن در نشان گله

از آن در همی خواست بیرون شود

از آن کوه سرسوی هامون شود

در دز شد از چشم او ناپدید

سپهداد آه از جگر برکشید

بهر خوانه ای کامدی نامور

بجز سیم و گوهر ندیدی دگر

در قلعه را دید بگشاده باز

شد آن نامور گرد گردنفراز

بدان تا بهامون رود نامور

دگر باره گم گشت از قلعه در

سپهدار از آن کار بگریست زار

چه دید آنکه برگشت ازو روزگار

یکی لوح زرین در آن قلعه یافت

که از روشنی همچو مه می بتافت

نوشته بدان لوح کای نام دار

چنین است آئین رسم گذار

که گاهت نشاند بر افراز گاه

که از گاه اندازدت زیر چاه

فتادی بدشتی که منزلت نیست

بماندی به بحری که ساحلت چیست

محالست ازین جای رفتن برون

که این جا طلسمست و گرداب خون

مر این قلعه را نام عنبر شده

بسی تن درین قلعه بی سر شده

مر این قلعه را ساخت هنگام خویش

جهانجوی جمشید فرخنده کیش

همه گنج ایران در این قلعه کرد

ز بیم گزند آن شه راد مرد

بدان تا ازین قلعه این زر برند

طلسمی چنین کرد اینجا بلند

چنین کرد جادوئی مرزکار

که یک مرد گردد رها زین حصار

که باشد جهانجوی از پشت زال

سرافراز گردنکش بی همال

بهنگام لهراسب این بشکند

مر این قلعه و باره ویران کند

زر و گوهرش را به ایران کشد

همه پیش شاه دلیران کشید

ولی برد خواهد بسی درد و رنج

بدان تا بدست آرد این مال گنج

که ناگه یکی بانگ برخواست سخت

بدان سان که لرزید یل چون درخت

بناگه یکی زنگی آمد برش

که تا ابر گفتی رسیده سرش

بدو گفت کای بدتن خیره سر

ز بهر چه کردی به اینجا گذر

همانا که از جانت سیرآمدی

که زین حصن عنبر دلیر آمدی

چه نر اژدها و چه شیر شکار

نکرده بدین حصن عنبر گذار

بگفت این و خنجر کشید از نیام

سوی شهریار آمد آن تیره فام

کشید از میان پهلوان سپاه

یکی تیغ زد بر میان سیاه

ز بر نیمه زنگی آمد بزیر

بیک تیغ آن پهلوان دلیر

تن قیر فامش درآمد به خاک

شد آن زنگی دیو چهره هلاک

بناگه یکی باد چون زمهریر

بر آمد که شد روی گیتی چو قیر

سپهدار برخود بلرزید سخت

بدان سان که لرزید یل از درخت

سه روز اندرین قلعه بی آب و نان

همی بود و میریخت از دیده خون

بروز چهارم یکی گنده پیر

بیامد برش روی مانند قیر

به گردن برافکنده قرصی ز زر

بدان سان که در شب بماند قمر

ز روی شب از رنگ اورنگ رفت

از او بوی بد تا بفرسنگ رفت

بر شهریار آمد آن دیوسار

چنین گفت کای نامور شهریار

بدام بلایت من افکنده ام

مر این چه ز بهر تو من کنده ام

مر آن گور کامد برت در شکار

ز سر تا به دم پیکرش در نگار

بدان ای جهانجو که من بوده ام

که از جستجویت نیاسوده ام

مرا نام مرجانه ساحراست

کز افسان من ساری ماهر است

مرا جفت بود آنکه کشتی به تیغ

نیابی ز چنگ من اکنون گریغ

کنون بامن امروز دلشاد شو

بیا جفت من باش داماد شو

رهائی اگر بایدت زین حصار

بده کام من ای یل نامدار

بگفت این بگرفت دستش بدست

به بردش از آنجا به جائی نشست

نخستین خورش برد جادو برش

چه بد گرسنه خورد یل آن خورش

پس آنگه بیامد بر شهریار

بگفتا که کام دلم رابرآر

بیا و بکن دست بر گردنم

بچین خوشه کام از خرمنم

قبلی «
بعدی »