شهریار نامه – بخش پانزدهم – رسیدن شهریار بطلایه هیتال شاه و شکستن و رفتن پیش ارژنگ شاه گوید

طلایه برآمد سر راه نیو

گرفتند برخاست بانگ غریو

که برگو چه مردی بدین تیره شب

چرا بسته داری ز گفتار لب

سپهدار بگرفت برنده تیغ

میان سپاه اندر آمد چه میغ

کنون نام من گفت تیغ من است

که لرزان ازین نام اهریمن است

بگفت این و زد خویش را بر سپاه

شد از گرد گردان رخ مه سیاه

طلایه بگرد اندرش در ستیز

تو گفتی شد آنشب یکی رستخیز

سراسیمه لشکر شد از دار و گیر

برآمد غو کوس و بانگ نفیر

سپهبد ز خون دشت چون کرد جوی

بهرسو که از کین همی کرد روی

رخ شب ز خون کرد گلگون دلیر

وزآن جای درتاخت بیرون چه شیر

زکشته درو پشته انبوه کرد

چه شیر ژیان سوسوی کوه کرد

بیامد بنزدیک ارژنگ شاه

چه ارژنگ دیدش برآمد ز گاه

ببوسید روی و بر شهریار

به شاه آفرین کرد آن نامدار

که جاوید بخت و نشان تو باد

خرد همنشین با روان تو باد

بپرسید شاهش که ای نامدار

فتادی ز من دور روز شکار

ندانستم احوال کردار تو

سراسیمه بودم من از کار تو

بگویم چه پیش آمدت ز آسمان

که بختت جوان باد روشن روان

چه دیدم تو را شاد و خرم شدم

وز اندوه دیرینه بیغم شدم

ببارید ارژنگ از دیده آب

بدو گفت ای پهلو کامیاب

چه رفتی بیامد سپاهی به جنگ

ز مغرب زمین ای گو تیز چنگ

یکی اهرمن پیش لشکر بود

کاز دیو در رزم بدتر بود

بیامد بدرید آن رزمخواه

به نیروی ساطور قلب سپاه

بزد تند ساطور قلبم شکست

چه بختم بشد تیره دادم شکست

ازآن بدگهر مغز من خیره شد

همه روز برمن ازو تیره شد

بدو گفت آن گرد آورد خواه

که او را من آرم به نزدیک شاه

نه هیتال مانم نه جمهور را

بگیرم ز زرفام ساطور را

بشد شاد سالار بنواخت نای

بجوشید کوه از دم کره نای

غو نای شادی چه هیتال شاه

شنید از بر بزر کوه سیاه

به جمهور گفتا که آن زابلی

بیامد ابا خنجر کابلی

کزین سان خروشید چون کوهسار

بدو گفت زرفام دل بد مدار

که من زابلی را سرآرم بزیر

تو آرام جوی و لب جام گیر

که ناگه طلایه سراسر ز راه

برفتند تا پیش هیتال شاه

بگفتند یک شب چه و چون گذشت

کزآن دشت خون تا به جیحون گذشت

برآشفت هیتال چون او شنید

به زردی رخش گشت چون شمبلید

بگفتا مبادا که آن زابلی

بیاید ابا خنجر کابلی

چنین تا بیامد ز کوه آفتاب

بزد دزد شب راه سلطان بخواب

بشد پیش هیتال جمهور شاه

ز شبخون بپرسید وز رزمگاه

بدو گفت هیتال کای نام دار

طلایه شکستست شب یکسوار

گمانم که آن بچه دیوزاد

که از رستم زال دارد نژاد

پدید آمد است اندرین رزمگاه

شب تیره بگذشته ازاین سپاه

ندانم که تا کار ما چون بود

که از خون که و دشت گلگون بود

چنین پاسخ آورد جمهورشاه

که غمگین مباش از چنین رزمخواه

زیک تن چه آید بروز نبرد

کزین گونه کردی تو رخسار زرد

برآور سپاه و بیارای صف

دلیران بگیرند خنجر بکف

هم آورد اگر آید از کوهسار

به بینی ز گردان یل کارزار

دگر کس ازاین کوه ناید بدر

برم تابر کنده یکسر حشر

نگردانم از کین سمند نوند

بدان تا نگیریم کوه بلند

بفرمود تا در دمیدند نای

به یکباره برخاست لشکر ز جای

رسیدند صف یکسره پیش کوه

چکوه دکر گشت از هر کزوه

تو گفتی زمین آهن آورد بار

زبس کاندران دشت بد نیزه دار

زبس گرد بر رفت ازآن رزمگاه

بپوشید خورشید چتر سیاه

چو شب تیره شد روز روشن ز گرد

سپهر دگر گشت گرد نبرد

جهانجوی هیتال در قلبگاه

بایستاد بارای آئین راه

چه ارژنگ دید آن سپاه کشن

که هستند در جوش چون اهرمن

بفرمود تا ساز کین آورند

ز کین آسمان بر زمین آورند

بدان کوه دامن یلان صف کشند

که تا چیست کردار چرخ بلند

سر راهها را بگیرند تنگ

نمانند گردی که آید بجنگ

دلیران صف از روی کین ساختند

پی رزم گردن برافراختند

بر افراز که جای خود ساخت شاه

کمین دید از افراز آن رزمگاه

سپهبد به نزدیک شه داشت جای

همین آمدی ناله کره نای

دلیری که زرفام بد نام اوی

درآمد به میدان کین جنگجوی

سراپای میدان بگردید مرد

هم آورد میجست اندر نبرد

دلیری ز گردان ارژنگشاه

برون راند اسپ از میان سپاه

جهانجوی را نام سماک بود

دلیر و زبردست و چالاک بود

سر ره بدان مرد بگرفت تنگ

یکی تیغ هندی گرفته بچنگ

نخستین چه آمد بنزدیک وی

بزد تیغ و آن فیل را کرد پی

که از عاد بودیش گفتی نژاد

بپاشد مرآن پیل آن بدنژاد

بزد دست و دم ستورش گرفت

برآوردش از جا چکوی شگفت

بزد بر زمین مرد را با ستور

که با هم بجفتند یکجا بگور

یکی دیگر آمد سرش را بلند

به میدان کینش به خاک اوفکند

دوده مرد نامی ز گردان بکشت

چه از ضرب تیغ و چه از ضرب مشت

سپهبد چه دید آن برافراز کوه

که شد تنگ آن رزم برآن گروه

بپوشید گبر و بیامد بجنگ

کمر بر کمر کرده از کینه تنگ

خروشید کای مرد فیروز چنگ

هم آوردت آمد بیارای جنگ

چو آن مغربی دید یال و برش

نشست و نهیب و سر و افسرش

یلی دید ماننده شرزه شیر

کمر بسته آمد برزمش دلیر

بفرمود تا آورند از سپاه

دمان پیل نر تا شود رزمخواه

بفرمود هیتال تا فیلبان

یکی فیل زی او برد در میان

یکی فیل بردند چون اهرمن

نشست از بر فیل آن پیل تن

بیامد بنزدیکی شهریار

خروشان چو فیل و به فیلی سوار

نخستین بپرسید نام دلیر

که نامت بگو ای یل شیرگیر

که اکنون بگرید بمرگ تو زار

کسی کو بگیرد سرت در کنار

چنین پاسخش داد جنگی سوار

که کمتر بزن لاف در کارزار

گر از نام جستن ترا نام هست

برین خنجر کین مرا کام هست

بگیر و بخوان نام گردنکشان

که درخاک سایست گردن کشان

بدو مغربی گفت کای تاجور

نژادت مگرهست از زال زر

که بالت سطبر است بازو قوی

نشست و نشانت بود پهلوی

بدو پهلوان گفت کای رزمجوی

مپرس از نژاد و کنون رزم جوی

نیا خود مرا رستم زابلی است

نژادم چه پرسی که یالم قویست

پدر گرد برزوی شیر افکن است

کزو لرزه بر جان اهریمن است

بگفت این و برداشت گرز گران

گران شد رکاب و سبک شد عنان

چو آن مغربی دست گرزش بدید

چو آتش ز باد دمنده دمید

برآورد گرز و درآمد بجنگ

شد از روی گردون گردنده رنگ

بگرز گران هر دو آویختند

همی گرد بر چشم هم ریختند

همی دسته گرزشان خم گرفت

زمین زیر پاشان ز خوی نم گرفت

فکندند گرز گران را ز چنگ

بشمشیر کردند آهنگ جنگ

برآورد ساطور نهصد منی

مر آن مغربی همچو اهریمنی

زمین شد پر از آتش داد و گیر

برآمد ز لشکر صدای نفیر

بدان کوه دامن سپاه سرند

برافراز پیلان تبیره زدند

چنان بانگ از آن هر دو لشکر بخاست

که دل در بر شیر در بیشه کاست

گریزان از آن دشت پیلان شدند

دو لشکر کزین سان غریوان شدند

جهانجوی ارژنگ از افراز کوه

همی دید یل را میان گروه

که با مغربی بود اندر نبرد

سرخود سوی داور پاک کرد

که یارب تو او را نگهدار باش

نگه دارش ازشر اشرار باش

وزین رو سپهبد برآورد تیغ

ز تیغ آتش افشاند بر تیره میغ

برانگیخت آن مغربی پیل را

برآورد ساطور چون نیل را

غریو دو لشکر برآمد باوج

تو گفتی که قلزم برآورد موج

برآورد ساطور چون شد برش

بدین تاز کین آورد بر سرش

یل نیو آمد ز بالا بزیر

نینداخت شمشیر آمد بزیر

قبلی «
بعدی »