شهریار نامه – بخش هفتاد و چهارم – رزم زنگی زوش با لشکر سرخ پوش نقابدار گوید

فرود آمد آنگه یل دیوبند

برآمد دم نای هندی بلند

شد آگه از آن سرخ پوش سوار

که آمد ز پس نامور شهریار

بشد در شگفت آن یل نامور

همی لب گزید و بجنباند سر

که چل روز رفت و بیامد چنین

مراین نامور یل ز مغرب زمین

بفرمود تا کوس بنواختند

همی رزم را باز پرداختند

چه روز دگر شد زمین عطربار

دو لشکر ببستند تنگ استوار

برا(فرا)ختند از دورویه علم

جهانی پر از ناله گاودم

دو لشکر برابر چه گشتند راست

تو گفتی که از دشت کین کوه خاست

دلیری بناوردگه راند اسپ

برش رفت زنگی چه آذرگشسپ

چه زنگی سر ره بدان دیو بست

یکی حربه از چوب بودش بدست

پیاده به نزد همآورد رفت

همآورد را نیزه کین گرفت

به نیزه بر زنگئی زوش شد

چه آتش که از باد در جوش شد

بزد دست زنگی سنانش گرفت

اجل بود گفتی که جانش گرفت

کشیدش ز دست و گرفتش کمر

یکی برخروشید چون شیر نر

کشیدش ز پشت تکاور بزیر

ز هم بر دریدش چه خرگوش شیر

یکی دیگر آمد میان سپاه

ز هم بر دریدش همان گه سیاه

برآمد فغان از همه دشت و راغ

چه سنجد ملخ پیش چنگال زاغ

چنین تا از ایشان دو ده مرد کشت

به چنگال و دندان سیاه درشت

قبلی «
بعدی »