شهریار نامه – بخش هفتاد و نهم – رزم شهریار با نقابدار سرخ پوش گوید

چو این کوی زرین نمودار شد

سر اختر شب نگونسار شد

دهل زن دگر بر دهل چنگ زد

تبیره همی ناله جنگ کرد

ز هر دو سپه گشت اختر بلند

خروش آمد و ناله نای هند

بگردون همین ناله سنج شد

جهان باز از کینه در رنج شد

دلیران ببستند قلب جناح

تو گفتی که پوشیده گیتی سلاح

پس پرده کین نهان آشتی

قیامت بدان روز پنداشتی

دگرباره آمد میان سپاه

مرآن سرخ پوش اندر آوردگاه

که جوید دگر ره به میدان نبرد

خروشان و جوشان چو شیر نبرد

چه دیدش چنان زنگئی زوش شد

به میدان و چون شیر در جوش شد

چه دیدش دگرباره آن سرخ پوش

بیامد به نزدیکی شیر زوش

کشید از کمر گرزه گاو سر

به زنگی ببرد حمله چون شیر نر

چو زنگی شد از گرز آن یل ستوه

بپیچید و شد در میان گروه

جهان از پس او همی تاخت اسپ

سپهبد چه دید آن چو آذرگشسپ

بمالید مهمیز و بگشاد دست

سر راه بر شیر جنگی ببست

بدو گفت با من برآرای جنگ

گرت هست نیرویی باز و بچنگ

چه دیدش بدو گفت آن سرخ پوش

که زینگونه بر دشت کین برمجوش

تو در کین نه شیری و روباه من

نه تو آفتابی بکین ماه من

که روباه بگریزد از شیر نر

و یا ماه کم گردد از پیش خور

چه دید مر این گرز چنگال من

کمند و کمان و بر و بال من

گریزان برفتی و باز آمدی

وگرنه ز کین رزمساز آمدی

چنان دان که هوشت بسر آمداست

و یا اسب بختت بسر آمده است

چنین پاسخش داد یل شهریار

که ای مرگ را گشته خود خواستار

چه بیند تهی گرگ کوه از پلنگ

تواند گشاید به نخچیر چنگ

ندیدی که در بیشه شیران کین

گشودی چه روباه دندان کین

مر آن گنج بی رنج برداشتی

نهشتی دراین کین ره آشتی

چه شیران برفتم دگرباره باز

ببستم بکین تنگ برباره باز

نخستین بگو نام و اصل و نژاد

چنین داد پاسخ که ای پاک زاد

به مردی همانا مثال تو نیست

به بالا کوپال و یال تو نیست

مرا نام در جنگ او شیون است

که از من بشیران نو شیون است

نیره منم شاه مهراج را

ازین پس بسر بر نهم تاج را

بگیرم همه ملک هندوستان

ز هندوستان تا به زابلستان

همه مال هندوستان از من است

تو را برده از راه اهریمن است

بگفت و کمان کرد برزه چو شیر

بدان نامور برببارید تیر

جهان جوی هم چرخ برزه نهاد

بر او تیر بارید مانند باد

دو یل هر دو در زیر جوشن بدند

بجوشن درون کوه آهن بدند

نبد تیر بر گبرشان کارگر

چو بادی که بر سنگ آرد گذر

چو ترکش تهی شد ز تیر و خدنگ

سوی گرز بردند آنگاه چنگ

بهم بر چنان گرز کین کوفتند

که از کین فلک بر زمین کوفتند

مر آن سرخ پوش اندر آمد روان

سپر برد بر سر روان پهلوان

یکی گرز زد بر سر آن سوار

که از درد پیچید یل شهریار

جهان تیره شد در جهان بین او(ی)

بدو آفرین کرد آن جنگجوی

برآورد گرز و بدو راند اسپ

خروشید مانند آذرگشسپ

سپر برد برسر یل سرخپوش

یکی گرز زد بر سرش شیرزوش

کز آن گرز پیچید برخود چو مار

بدو آفرین کرد آن نامدار

دو یل هر دو زینسان بگرز گران

خروشان و جوشان چو شیر ژیان

درنگادرنگ عمود گران

ببرد آب بازار آهنگران

چو از دستها دست و پا بافت رنج

کشیدند شمشیر چون مار گنج

و یا برق کاید بزیر از سحاب

و یا از دهان نهنگ آفتاب

شد از تیغ آتش فشان دشت کین

دو یل بود از کین گره بر جبین

نظاره برایشان زبر گشت مهر

ز رفتن فرو ماند بر جا سپهر

ز خورشید شمشیر شد چون هلال

مه قبه های سپر در جدال

شد از آتش تیغ کین دشت گرم

ز نعل ستوران حجر گشت نرم

دو لشکر نظاره برآن رزم خواه

بدینسان دو شیر اندر آوردگاه

همی تیغ بر تارک هم زدند

نه یکدم در آن کینه گه دم زدند

چنین نافتاد از لب بام چرخ

ز دست قضا و قدر جام چرخ

قبلی «
بعدی »