شهریار نامه – بخش هفتاد و سوم – بند پاره کردن مضراب دیو و رفتن از بند شهریار گوید

ستمکاره مضراب در زیر بند

همی بردش آن شهریار بلند

شکست آن همه بند دیوان دمان

یکی نعره ای زد چو تندر روان

که ای شهریار ستمکاره مرد

نه مردم سرت گر نیارم بگرد

بگفت این و رفت از بر شهریار

جهان جوی را شد همه کار خوار

به جمهور گفت آن یل پاکزاد

چه سود آنکه شد رنج من جمله باد

بدو گفت جمهور ازین غم مدار

تو را کام دل هست اندر کنار

گر از بند تو دیو وارونه جست

پریوش تو را هست اکنون بدست

چه آمد بدآن بیشه زنگیان

ز رفتن سپهدار برزد عنان

بزنجان زنگی بگفتا برو

که آزاد گشتی ز سردار تو

چنین گفت من بنده کهترم

بهرجا نهی پای باشد سرم

روان کرد سوراخ گوش دلیر

جهان جوی آنگه به پیکان تیر

ز لعلش روان حلقه در گوش کرد

همی نام او زنگئی زوش کرد

به شد حلقه درگوش آن نامدار

بدان جایگه رفت یل شهریار

چنین تا سراندیب گشتش مقام

جهانجوی شیراوژن نیکنام

نه ارژنگ دید و نه خرگاه گاه

پراکنده در دشت و در که سپاه

سپاه شکسته برش آمدند

بگفتند با شهریار بلند

که آن سرخ پوش ستمکاره مرد

چسان از دلیران برآورد کرد

چگونه گرفتند ارژنگ را

مر آن شاه با رای و آهنگ را

همان شاه هیتال دیگر سران

دلیران و گردان کند آوران

چگونه به بهزاد بسپرد و رفت

ز دشت سراندیب چون باد تفت

چسان کشت بهزاد و هیتال را

ز شه تاج بگرفت کوپال را

فرانک چسان ساخت نیرنگ را

چسان کرد در بند ارژنگ را

کنون هست دربند ارژنگ شاه

به شهر سراندیب بی تاج و گاه

همه مال و اسباب عنبر حصار

دگر آنچه بود از شه کامکار

دگر آنچه از گنج هیتال بود

چه از تیغ و خفتان و کوپال بود

همه یکسره برد آن سرخ پوش

براین گونه از ما برآورد جوش

کنون هفت روز است او رفته است

که در بند ارژنگ شه خفته است

سپهبد چه بشنید شد خشمناک

به جمهور گفتا بدادار پاک

که تا من نگردانم این مال را

نه بگذارم از چنگ کوپال را

تو لشکر بسوی سراندیب بر

که من رفتم از پی چه شیران نر

همانگاه جمهور شد با سپاه

ز گرد سپه گشت گیتی سپاه

بگرد سراندیب خرگاه زد

ز ماهی سرنیزه بر ماه زد

وز آن رو سپهدار با ده هزار

برفت از پی سرخ پوش سوار

همی رفت و میزد ز کینه خروش

روان پیش او بود زنگئی زوش

دو منزل بیک منزل آن نامدار

همی راند مانند باد بهار

سه روز و سه شب راند ازپی چه باد

بروز چهارم گه بامداد

بدید آنکه لشکر فرود آمد است

جهان جوی بگرفت گرزش بدست

یکی نعره زد کای گریزنده مرد

ز مردان نزیبد چنین کار کرد

ندیدی چه در گنج نر اژدها

که از اژدها کس نیابد رها

بدان گنج بر دست کین آختی

همه هند زیر و زبر ساختی

کنون از پی گنج خود اژدها

بیامد دمان چون نهنگ بلا

قبلی «
بعدی »