شهریار نامه – بخش هشتادم – رزم شهریار با نقابدار سرخ پوش گوید

فکندند شمشیرها را ز چنگ

کمرها گرفتند از کینه تنگ

ز پشت ستوران بزیر آمدند

دو یل هر دو مانند شیر آمدند

بکشتی گرفتن دو شیر ژیان

گرفتند هر یک دگر را میان

چو شیران بهم دستکین آختند

چنان چونکه خود را به نشناختند

کمرها گسست و زره نیز هم

ز خوی شان زمین شان (به شد) پر ز نم

دهانشان پر از گرد آوردگاه

ز پی شان همی کرد بر شد به ماه

ز مشعل فروزنده شد روی دشت

زخوی شان در و دشت چون جوی گشت

به نیروی ناخن و چنگالشان

پر ازخون بر و سینه و بالشان

فرو ریخت ناخن سراسر ز چنگ

تو گوئی که بودند هر دو پلنگ

چنین تا سر از کوه خورشید زد

فلک چنگ در جام جمشید زد

نهان در پس پرده ناهید شد

جهان روشن از روی خورشید شد

ز هر سو دلیران به پیش آمدند

خروش یلان شد به چرخ بلند

نه این را ظفر شد نه آن را شکست

سپهبد سوی دشنه یازید دست

کشید از میان دشنه برق فام

چو طاعون زند بر یل نیکنام

که ناگه سواری ز پیش سپاه

چو شیر اندر آمد به آوردگاه

پهن سینه و ریش تاپیش ناف

بیامد بر آن دو یل در مصاف

گرفت او گریبان آن سرخ پوش

که در کینه زین سان دگر برمجوش

نپوشید ازین بیش چشم خرد

که این از دلیران نه اندر خورد

بزد دست برداشت خودش ز سر

سپهدار چون کرد بر وی نظر

جهان جو فرامرز یل را بدید

سپه دار را اشک بر رو دوید

بیفکند آن دشنه کین ز چنگ

معصفر شدش عارض لاله رنگ

دلیری که آمد در آن کارزار

شنیدم که بد پاس پرهیزگار

فرامرز آمد به نزدیک شیر

ببوسید روی یل شیرگیر

سپهدار بگریست از آن کارزار

که گویم چه در پیش پروردگار

فرامرز را گفت که ای نامدار

همیشه تو را باد دادار یار

از آن سرزنش کردن سام نو

جهان جوی فرزند خودکام نو

چنین بودم امید از زال زر

هم از پهلوان زاده اعتی پدر

که گویند با سام کاین نامدار

ز برزوست ما را کنون یادگار

چرابی پدر باشد و بی هنر

کسی را که باشد چه برزو پدر

ندیدم چه دلداری از زال زر

ازین درد رفتم ز زابل بدر

برآنم که دیگر به زابل زمین

نه بینند گردان با آفرین

سرو ترک و خود و نشست مرا

گران گرز بازوی دست مرا

وگر آنکه آیم بلا آورم

هنر هدیه پیش نیا آورم

بدان تا به بیند ازین بی پدر

دلیران و گردان ایران هنر

فرامرز دیگر رخش بوسه داد

بدو گفت کای گرد با رای داد

کسی چون بگوید تو را بی پدر

که داری تو از گرد برزو گهر

ز سهراب باشی همی یادگار

دلیری و شیرافکن و گرزدار

کنون از گذشته نیاریم یاد

که هر چیز نگذشت آن گشت یاد

کنون برنشین تا به ایران رویم

به نزدیک شاه دلیران رویم

که شد مدت هفت سال ای دلیر

که از بیشه رفتی برون همچو شیر

سر (و) روی هم بوسه دادند شاد

چو پاس فرامرز با دین و داد

سپهبد چنین گفت هرگز مباد

کز ایران کنم بر دل خویش یاد

در ایران چو باشم ز بن بی پدر

چرا بایدم بست آنجا کمر

ازایدر تو برگرد ای نامدار

چنان دان که نبود زبن شهریار

همی گفت و می ریخت از دیده آب

فرامرز گفتش که ای کامیاب

گرت نیست برآمدن هیچ رای

یکی زی سرای من امروز آی

که با هم دمی شادمان می خوریم

غم روز بگذشته را کی خوریم

وز آن پس تو برکش به هندوستان

که من رفت خواهم به زابلستان

نشست از بر باره آن شیر مست

فرامرز بگرفت دستش بدست

چه زنگی چنان دید آمد دوان

بزد نعره ای همچو شیر ژیان

کجا می بری گفت این شیر را

خداوند کوپال و شمشیر را

همانا که خواهیش کردن به بند

چنان چونکه کردی مرا در کمند

فرامرز برداشت گرز ستیز

چو زنگی چنان دید شد در گریز

بخندید از آن پاس پرهیزگار

به زنگی چنان گفت مر شهریار

که از کین گذر کن که عم من است

کزین گونه آشوب اهریمن است

فرامرز کردش بسی آفرین

جهان جوی را کای گو پاکدین

غلامی چنین از کجا آمداست

که در کینه نر اژدها آمداست

ز نه بیشه آن داستان کرد یاد

یکایک بر آن سپهدار راد

چنین تا به خرگاه باز آمدند

دلیران لشکر فراز آمدند

جوان سیه پوش کو زخم خورد

جهید او ز دست سپهدار گرد

شنیدم که او بود باذرگشسب

کزینگونه برکاشت از رزم اسب

بیامد بر نامور شهریار

ببوسید روی یل نامدار

ببارید از دیده آب روان

بدو گفت کای نامور پهلوان

توئی یادگار از برادر مرا

جهاندار سهراب رزم آورا

که گوید که هستی تو خود بی پدر

که داری هنر یادگار از پدر

سپهبد بدو گفت کای مهربان

چنین بودنی بود اندر جهان

که از سرزنش کردن خویش گوی

به پیچم من از زابل و کوی روی

چو باید کنون تا بدان در زمان

بکوشم ابا عمه مهربان

بگفتا بایران بباید کشید

ازین بیش این خون نباید کشید

که مادر به رنج است و نالد بزار

شب و روز بر داور کردگار

که بیند یکی روی فرخ پسر

بنالد شب و روز بر دادگر

مر آن نامه کامد ز هیتال شاه

فرامرز بنمود با نیک خواه

که ما از پی شیر نر آمدیم

نه از بهر این گنج و زر آمدیم

به مردی تو را خواستیم آزمود

وگرنه به تو کینه ما را بود

چو رفتی ایا نامور شهریار

سوی راه نه بیشه با گیر و دار

گرفتم به نیروی ارژنگ را

دگر شاه هیتال با هنگ را

ز کین خواستم تابرآرم بدار

نشانم فرو فتنه گیر و دار

کز ایران دوان پاس آمد چه باد

هم اندر زمان آن سپهدار راد

که از دست ایران شد و سیستان

ایا نامور گرد روشن روان

وزین روی ار هنگ دیو دمند

که باشد نژادش ز پولادوند

شده بر سر سیستان با سپاه

نه جای فرار است برکس نه راه

چو بشنیدم این رفت از من درنگ

شتاب آمدم سوی ایران به جنگ

بگفتم گو پیلتن در کجاست

که ایرانیان را از و پشت راست

چنین آگهی دادم آن پاک دین

که رستم به شد سوی خاور زمین

که برد سر دیو ابلیس را

رهاند از او شاه انکیس را

چه از پاس بشنیدم این سر بسر

پی رفتن راه بستم کمر

سپردم به بهزاد ارژنگ را

دگر شاه هیتال باهنگ را

که چون آئی از راه نه بیشه باز

تو دانی و ایشان ایا سرفراز

وز آن پس سوی ملک ایران شدم

پی رزم چون نره شیران شدم

که آمد سپهبد به دنبال من

بدید این گران گرز چنگال من

کنون خیز تا سوی ایران شویم

بیاری شاه دلیران شویم

ز دل درد دیرینه بیرون فکن

ز بهر دل رستم پیلتن

بپرداز دل را ز رنج نیا

بسیج و ز بد کن دلت را رها

بگور جهاندار سهراب گرد

که با درد روزی جوانی بمرد

بدردی که داری نهان در جگر

ز نادیدن روی فرخ پدر

کز ایدر به ایران خرامی چو باد

نیاری ز کار گذشته به یاد

که سوز دل مهربان مادر است

ز نادیدن روی و تزک و سرت

ز بهر دل مادر مهربان

گرآئی نباشد شگفت از جهان

سپهبد چه بشنید این گفتگوی

چه آتش برافروخت از کینه روی

فرامرز را گفت کای نامدار

جهان جوی مردافکن و کامکار

بکشتست بهزاد هیتال را

مر آن شاه باروز و کوپال را

کنون هست در بند ارژنگ شاه

به چاه اندرون با سران سپاه

تو لشکر از ایدر به ایران ببر

به رزم اندرون نره شیران ببر

که من زی سراندیب رانم سپاه

برون آرم از چاه ارژنگ شاه

نشانمش بر تخت ز ان پس چه شیر

به ایران سپاه آورم من دلیر

نه ارجاسب مانم نه ارهنگ را

نمایم به ایشان ره جنگ را

سه روز اندر آن دشت شادان شدند

چهارم نهادند زین بر سمند

فرامرز زی ملک ایران سپاه

ببرد وزین روی آن نیکخواه

قبلی «
بعدی »