شهریار نامه – بخش نود و پنجم – برون آمدن گودرز با چهار صد مرد جنگ آور به پای دار گوید

ابا چارصد مرد رزم آزمای

برآمد خروشیدن کرو نای

بدان لشکر ترک اندر زدند

بسرشان همی گرز و خنجر زدند

چه ترکان بدیدند آن کارزار

گرفتند گرد یل نامدار

ره دار بستند و برخاست جنگ

ز خون شد زمین هم چه پشت پلنگ

جهان دیده گودرز چون فیل مست

سر از تن همی کرد با خاک پست

خروشیدن چوب و شمشیر خواست

زمین خاکدان گشته در زیر کاشت

به ارجاسپ گفتند برخیز زود

که برخواست از دشت آورد دود

نشست از بر باره ارجاسپ شاه

بجنبید یکباره از جا سپاه

مر آن چارصد مرد را در میان

گرفتند برخاست بانگ فغان

بهر چند می خواست گودرز پیر

که زی دار آید بکردار شیر

نبد ره که بودش فزون از شمار

ز ترکان ارجاسپ هر سو سوار

چه لهراسپ آن دید آمد برون

جهان شد ز شمشیر دریای خون

یکی اسب گودرزا زد به تیر

فتاد از بر باره گودرز پیر

پیاده برآویخت با بدگمان

بدان پیر سالی چه شیر ژیان

چه بخت از سر شاه برگشته بود

همه دشت از مردمش کشته بود

چو خورشید بر چرخ دامن کشید

سوی بلخ گودرز یل تن کشید

تنش خسته از تیر بدخواه شد

به شهر اندر آمد خود از راه شد

به شهر اندر آمد جهان جوی شاه

رخ از بیم بودش به مانند گاه

در شهر بستند برخاست غو

برآمد به بالا سپهدار نو

همه دشت کین کشته افکنده دید

ز خون ژرف رودی دران سنده دید

بفرمود ارجاسپ تا یوزبان

یلان را بدار اندر آرد روان

یلان را چه دژخیم در پیش دار

رسانید با ترک بیش از هزار

چه زینگونه کردار بیورد دید

رخ نامداران ز غم زرد دید

بیاد آمدش نامه زال پیر

بشه گفت دستور روشن ضمیر

که شاها مکن تندی و باش کند

که شاهان نباشند هر جای تند

کنون کوش خود سوی بیورد کن

ز گفتار من دل پر از درد کن

مکش این یلان را و در بند دار

که در پیش داری بسی کازار

دگر آنکه دستور بد پیر و گوز

رسید است نخجیر عمرش بیوز

بمیرد و یا کشته گردد به جنگ

نباشد در ایران کسی را درنگ

ز شاهان بسی گنج دارند زیر

به شاهان نمایند این چار شیر

وز آن پس که ایران گرفتی همه

تو کشتی شبان و جهان را رمه

تو آن کشت آن دم به آسان ز خوار

کنون شان ببخشای و در بند دار

چه بشنید ارجاسپ گفتا پسند

به پروین دز این چار یل را ببند

ببردند آن چار یل را سوار

شب تیره تازان به پروین حصار

که روئین دزش نیز خواننده گفت

حصار شگفت است راه شگفت

یلان را بدان قلعه دادند بند

بفرمان بدخواه شاه بلند

فرستاد بیورد مرد دلیر

برگرد دستان روشن ضمیر

از آن گرد مرزال را باخبر

که شه را به پیچیدم از کینه سر

نهشتم که بکشد یلان تو را

بکردم ازین شادمان ترا

ازین روز چهل روز ارجاسپ شاه

همی بود در کین لهراسپ شاه

چهل روز آشوب در بلخ بود

به لهراسپ بر خواب خور تلخ بود

قبلی «
بعدی »