شهریار نامه – بخش صد و پانزدهم – داستان جنگ لهراسپ با ارجاسپ گوید

دلارام را ماند اندر سراند

بر دخت ارژنگ شاه بلند

وز آن پس بابرو در انداخت چین

سپه سوی چین برد گرد گزین

ابا کوس و پیلان و سنج و درای

برآمد خروشیدن کره نای

کنون بشنو از زال گیتی گشای

هم از رزم گردان رزم آزمای

بدان گه که صف بست لهراسپ شاه

ابا گرددستان گیتی پناه

وز آن روی ارجاسپ هم صف کشید

شد از گرد گردان جهان ناپدید

سواری ز گردان برانگیخت بور

همی کرد در دشت ناورد شور

برانگیخت از جای پرهیزگار

زدش بر کمر خنجر آبدار

که چون کوه آمد ز بالا بزیر

سرو سینه و پشت ترک دلیر

برون راند ترک دگر از سپاه

چه شیر اندر آمد به آوردگاه

برآویخت با پاس پرهیزگار

فضای جهان تیره گشت از غبار

درآمد بدو پاس و تیغش به مشت

بزد برسر ترک و وی را بکشت

سوار دگر نیز آمد چو باد

بدو گفت کای سکزی بدنژاد

برآنی که مردی ز مردان کار

نباشد که با تو کند کارزار

کنونت سر از بر بزیر آورم

بر شاه ارجاسپ چیر آورم

بدو پاسخ آورد فرزانه مرد

نخواهد به شب گور در خانه مرد

همانا زمانت گریبان گرفت

اجل چنگ آهیختت جان گرفت

بگفت این و آمد برش نامدار

برآویخت با ترک خنجرگزار

چه شد حمله پنج از در دار و گیر

میان دو گرد سرافراز شیر

برآورد چون به او شمشیر پاس

خداوند را کرد از جان سپاس

چنان برکمر گاه او تیغ راند

که یکباره ترکش بر باره ماند

دگرباره از باره افتاد پست

سپهر برین بوسه دادش بدست

نگه چون ز پیش صف ارجاسپ کرد

که مردش یکی بد دو شد در نبرد

جهان پیش چشمش همه تیره شد

لبش پر ز باد و سرش خیره شد

پسر بود او را دو گرد . . .

یکی کهرم و دیگری بر تهم

روان بر تهم آمد از کینه گاه

بدان نامور گشت نادردخواه

چه آمد بدو تیره باران گرفت

چپ و راست رزم سوران گرفت

چه دید آن چنان پاس پرهیزگار

بزد دست بر گرزه گاوسار

چنان کوفت آن برسر برتهم

که گم شد سرش در درون شکم

درازی او کرد پهنای او

سرش گشت زیر و زبر پای او

چو ارجاسپ آن دید برداشت تیغ

که زی جنگ آمد خروشان چو میغ

که برخاست از دشت گرد سپاه

جهان جوی گشتاسپ آمد ز راه

چه آمد ببوسید پای پدر

پدر نیز بوسید روی پسر

همه بوسه دادند بر دست شاه

بر آمد غو کوس رزمی به ماه

چه ارجاسپ آن دید آشفته شد

بدل گفت بختم مگر خفته شد

پسر کشته گشت و برادر به جنگ

سرم آمد از رزم ایران به تنگ

ز اولاد رستم به من ماتم است

به ترکان بلا تخمه نیوم است

بزد کوس و برگشت از آوردگاه

نشد پاس یل پیش لهراسپ شاه

شهش داد از آن خلعت زرنگار

همان باره و زین گوهر نگار

همه شب همی ناله کوس بود

لب سرکشان پر ز افسوس بود

چو بر کوه رایت برافراخت هور

دو لشکر نهادند زین بر ستور

کمر کینه را باز کردند تنگ

صف آراستند از پی کین و جنگ

ز پیش سپه آمد ارجاسپ شاه

نگه کرد برصف لهراسپ شاه

بفرمود فیروز را آورند

ابا گرد رهام در زیر بند

قبلی «
بعدی »