شهریار نامه – بخش صد و هجدهم – پیدا شدن ابر تیره و بردن فرامرز گوید

که ناگاه ابری برآمد سیاه

فرامرز را برد از آوردگاه

یکی نعره برخواست از تیره ابر

چنان چونکه از بیشه غرنده ببر

چنان چونکه برخیزد از خاک دود

مرآن ابر تیره هوا کرد زود

هوا کرد ازدیده شد ناپدید

خروش از دو لشکر بگردون رسید

چه زال آن چنان دید بارید آب

برآن نیزه چون ابر شد آفتاب

بدل گفت از ایران بگردید بخت

کجا داد خسرو به لهراسپ تخت

که ازگاه نوذر شه نامدار

چنین تا بهنگام این شهریار

شکستی چنین کس ز ایران ندید

خروش از دو لشکر بگردون رسید

کنون تا دگر خود چه آید پدید

نبرد دلیران و شیران که دید

چه ارجاسپ دید آن ستیزنده ابر

گریزان چه روبه شد از پیش ببر

بدان روز آهنگ میدان نشد

نبرد دلیران و شیران نشد

چه روز دگر شد جهان عطربار

دو لشکر رخ آورد زی کارزار

به پیش سپه پیل و در قلب شاه

پیاده رخ آورد پیش سپاه

همی خواست دستان که آید به جنگ

که خورشید مینو یل تیز چنگ

بزد اسپ و رخ سوی شه آورید

پیاده شد آن پیلتن چون سزید

زمین بوسه زد پیش لهراسپ شاه

ز شه خواست آهنگ آوردگاه

بدو گفت لهراسپ بردار گام

که مردی دلیری و بارای و نام

برانگیخت آن مرکب دشت پوی

که جستی به میدان گه کین چو گوی

برفتن چو باد و به تیزی چو تحنش

به گرمی چو برق و به سرعت چو رخش

چنان بود آن مرکب اندر شتاب

که گر از پس او بدی آفتاب

ز سایه گذشتی هم اندر زمان

چو باد از سر زلف عنبرفشان

سراپای میدان بگردید مرد

چه ارجاسپ دیدش به دشت نبرد

سواری به میدان فرستان زود

ابا کمتر و گرز و شمشیر و خود

چو آمد کمان کرد بر زه سوار

برآمد خروشیدن گیر و دار

ز هر دو طرف تیره باران شدند

چو شیران خنجرگزاران شدند

سرانجام خورشید چون باد زود

زدش تیر بر ترک پولاد زود

سر و ترک با هم بهم بربدوخت

بزخم اندر آتش ز پیکان بسوخت

دلیری دگر پیش او راند اسپ

خروشید مانند آذرگشسپ

بزد تیر و بردوختش در زمان

سپر در زره در تنش پهلوان

چنین تا فکند از دلیران دوهشت

به پیکان و تیر اندر آن پهن دشت

قبلی «
بعدی »