شهریار نامه – بخش صد و دهم – مکر کردن دلارام در خلاصی شهریار از بند فرانک گوید

فرانک شد آگه ز جوهر فروش

بفرمود در دم به شیران زوش

که دروازه ها را بگیرند تنگ

دلیران همه تیغ روئین به چنگ

مر آن خواجه را پیش من آورید

روانش بدین انجمن آورید

بگفتند مر فهر تجار را

مر آن خواجه مکر کردار را

فرانک سر بانوان جهان

تو را خوانده زی شهر برکش عنان

دلارام خوانی پر از لعل کرد

به مکر اندر آتش همی نعل کرد

بیامد بنزد فرانک چو باد

بکرد آفرین و زمین بوسه داد

مر آن خوان گوهر بر شاه برد

تو گفتی ستاره بر ماه برد

بکردش فرانک بسی آفرین

که نو شه بزی خواجه پاکدین

یکی مجلس آراست بر روی او

فرانک بزیب و برنگ و به بو

گه رفتن آمد چو مه را فراز

فرانک یکی اسپ با زین و ساز

ببخشید با خلعت شاهوار

دلارام را آن مه گلعذار

برفت از بر شاه روز دگر

به شد پیش شاه آن مه سیمبر

دو خوان دگر پر ز گوهر ببرد

فرانک به گنجور خود آن سپرد

بدان روز هم مجلسی ساز کرد

در گنج و بخشش بدو باز کرد

دو اسپ دگر داد با زین زر

دلارام را آن مه سیم بر

مرصع بگو هر یکی تاج داشت

کازین پیش آن تاج مهراج داشت

فرانک ز سر تاج را برگرفت

نو آئین یکی تاج بر سر گرفت

چنین گفت مر فهر تجار را

مرآن خواجه مکرکردار را

که دادم به تو تاج مهراج را

بنه بر سر این مایه ور تاج را

دلارام آن تاج زر برگفت

به فال نکو تاج بر سرگرفت

که بگرفتم از وی چه او تاج را

گرفتم همان تاج مهراج را

بدانکه که بنهاد بر سر کلاه

نمودار شد موی او دید شاه

بدوز آن سخن هیچ پیدا نکرد

بر نامدارانش رسوا نکرد

دلارام از این بود غافل که شاه

بدید است مویش بزیر کلاه

سه هفته بدین رسم و آئین و فر

همین این گهر برد آن داد زر

فرانک شبی گفت مر فهر را

که امشب مپوشان ز ما چهر را

یکی باش امشب به نزدیک من

که سازیم با هم یکی انجمن

دلارام آن شب بر شاه ماند

تو گفتی که زهره بر ماه ماند

چو از شب یکی بهر بگذشت راست

فرانک همانگاه از جا بخواست

گرفت آن زمان دست آن نیک خواه

بدو گفت بردار از سر کلاه

دلارام برداشت تاج از سرش

فرو ریخت موی سیه از برش

تو گفتی بگل سنبل آمد فرود

و یا آنکه با آتش آمیخت دود

فرانک بدانست که آن دختر است

نه تجار دارنده گوهر است

دلارام را گفت برگوی راست

که زینگونه تزویر و مکر از کجاست

دلارام گفتا که ای تاجدار

پدر بر پدر شاه و هم شهریار

سربانوانی و شاه نوی

بعز و باقبال کیخسروی

منم دختر سعد بازارگان

که در شهر کشمیر دارم مکان

پدر مایه ور بود و با جاه بود

همه شه شناسنده و شاه بود

به هیتال شاه آن همی بود دوست

چنان چون که یک مغز بود و دو پوست

سه سال است ای شاه آزادگان

که مرد است آن پیر بازارگان

چو آن پیر بازارگان بست رخت

شدش جای بر تخته از روی تخت

بما بر ستم کرد کشمیر شاه

که بادش نهان تخت و تاج و کلاه

برادر دو بودم گرفت او به بند

درآورد آن شاه ناارجمند

ز ما آنچه بود از پدر خواسته

گرفت آن ستمکاره ناکاسته

برادر بزیر شکنجه بمرد

همه مال و اسباب سعد آن ببرد

گریزان من از پیش کشمیر شاه

رسیدم بدرگاه این بارگاه

به بستم چو تجار شمشیر من

گریزنده گشتم ز کشمیر من

بر این ره یکی مرد دیدم دلیر

که می رفت در راه مانند تیر

مر او را غلامان گرفتند زود

بخم کمندش به بستند زود

نخستین گمان بردمی شهریار

برازنده تخت گوهرنگار

که رخشنده از فر تو تاج شد

همانا که خود زنده مهراج شد

که جاسوس دزدان صحرا بود

که زینگونه آن دشت پیدا بود

بزه چرم بنهادمش در دو گوش

که از حرف گفتن چرائی خموش

بگو تا کئی اندرین رهگذار

کمین را کجا دزد دارد قرار

بگفتا که جاسوس دزدان نه ام

بجز در ره نیک مردان نه ام

یکی مرد بیچاره ام در گذار

ندانم کجا دزد دارد قرار

غلامان کشیدند رختش ز تن

یکی نامه اش بود در پیرهن

بخوان نامه اش ای سر تاج خواه

که زیبد تو را تاج مهراج شاه

بخوان تا بدانی که در نامه چیست

بهند اندرون دشمن و دوست کیست

بگفت این وزر کش برون کرد شاد

مر آن نامه را داد با شاه راد

فرانک چو بگشاد آن نامه سر

بخواند و رخش گشت مانند زر

نوشته چنین بود کای شاه صور

ز تخت و ز ملک تو بدخواه دور

جهان روشن از رای فرصور باد

کجا دشمنش هست در گور باد

مر این نامه از پیش ارژنگ شاه

به نزدیک شه صور بافر و کاه

که روشن از او تخت کشمیر باد

سر دشمنش زیر شمشیر باد

بداند شهنشاه با فر و جاه

که سایم همی بند در زیر چاه

بیاری من گر سپاه آوری

برونم از این تیره چاه آوری

ز بند و ز زندان رهانی مرا

دراورنگ شاهی نشانی مرا

هر آن ملک خواهی ز هندوستان

سپارم مرا او را به شاه جهان

و یا آگه از کار کن زال را

که بردارد از کینه کوپال را

تهمتن بیاید ابا سرکشان

بدین کین یکی سوی هندوستان

تهمتن شود کینه را خواستار

رهاند ز بند گران شهریار

کنون چشم ارژنگ بر راه تست

زبان پر ز دشنام بدخواه تست

فرانک بدین حیله در چاه شد

رخش تیره چون در ذنب ماه شد

ز جان دشمن شاه کشمیر شد

دلش نیز مانند شمشیر شد

به فهر آن زمان گفت آن گلعذار

شوم پیش او کینه را خواستار

برون از سراندیب لشکر برم

تزلزل بدان بوم و بر در برم

چو از کین برم سوی شمشیر دست

ببرم سر شاه کشمیر پست

بکوبم بفیلان همه مرز اوی

ز خون دشت کشمیر سازم چو جوی

به صورت اگرچه زن افتاده ام

بسیرت چه مردان آزاده ام

بود گر چه آهوی نر گر دلیر

شود عاجز آخر بر ماده شیر

دلارام گفتش که ای شهریار

مر این کینه را خود مشو خواستار

تو شاهی نگهدار تمکین خود

که تمکین ز شاهان گیتی سزد

چو باشی تو در تخت و لشکر به جنگ

سرنام ناید به چنگال ننگ

مبادا شکستیت آید پدید

نیابی در بسته را خود کلید

تو بر جای باش و روان کن سپاه

سپه راست تیغ و شهان را کلاه

فرانک چو بشنید گفتش پسند

چنین تا بر آمد ز که خور بلند

سپه را درم داد و درع و ستور

فرستاد زی شاه کشمیر صور

سپهدار بر آن سپه باجگیر

بشد سوی کشمیر مانند شیر

ز لشکر بدرگاه شه کس نماند

که زی شهر کشمیر لشکر نراند

همی شاه ماند و دگر ارده شیر

که بودی نگهبان آن نره شیر

بهر گه که رفتی بر شهریار

بگفتی که ای نامور غم مدار

از آن بند کردم تو را من رها

برستی چه از شیر از دم اژدها

ازین تیره چه نیزت آرم برون

ولیکن مرا نیست فرصت کنون

ولیکن به شرطی که کردی نخست

بداری همان عهد خود را درست

به بخشی به من دخت توپال را

برآری چه از کینه کوپال را

سپهبد بگفتا که پیمان یکی ست

چنان چون که یزدان کیهان یکی ست

قبلی «
بعدی »