شهریار نامه – بخش سی و پنجم – رها شدن شهریار از بند هیتال شاه گوید

چو صف دو لشکر چنین راست گشت

برآمد یکی گرد از روی دشت

سپاهی سراسر در آهن نهان

همه شیر مردان جنگ آوران

در آهن نهان جمله همچون شرار

سراسر همه کرد خنجر گزار

رسیدند بستند صف یک طرف

همه گرز و شمشیر و خنجر بکف

برابر سه لشکر بکین خروش

سه دریائی از قیر گفتی بجوش

سراینده داستان کهن

ز راوی بدینگونه گوید سخن

که روزیکه کردند یل را بلند

بدان قلعه و شهر حصن بلند

نگهبان آن قلعه بد باج گیر

اباپور فرخنده یل اردشیر

شبی با پسر باج گیر سوار

سراسر همه گرد خنجرگزار

یک امشب در این قلعه هشیار باش

ز خوردن بپرهیز و بیدارباش

بدین تا کنم چشم از خواب گرم

مکن خواب و بیدار می باش نرم

بگفت و بخوابید در خوابگاه

بشد پاسبان اردشیر سیاه

چو نیمی گذشت از شب دیو چهر

به زندان شب در گرفتار مهر

خروس سحر خوان فرو هشته بال

تبیره زن افکنده از کف دوال

دم صبح بشکسته در نای شب

نه آوای زنگ و نه بانگ سلب

بشد پیش یل اردشیر سوار

بدو گفت کای نامور شهریار

ترا گر برون آورم من ز بند

رهانم ازاین حلقه های کمند

چه چیز از بزرگی مرا می دهی

که باشم از این پس تو را من رهی

بدو گفت آن چیز امید هست

نهم من سراسر بدستت درست

بدخت جهانجوی توپال گفت

گرفتارم ای گرد با یال رفت (سفت)

سپهدار گفتا کای نامدار

برون آوری گر مرا زین حصار

چو بردارم ازکینه کوپال را

سپارم بتو دخت توپال را

تو را در سراندیب خسرو کنم

جهان را در آرایش نو کنم

بشد شاد و از بند گردش بدر

نه آگاه از این لشکر نه پدر

بدادش یکی اسب هامان گذار

شب تیره گردش برون از حصار

ز لشکر کس آگه ازین یل نبد

برفت و بخوابید بر جای خود

چو روز دگر سرکشید آفتاب

سر باج گیر اندر آمد ز خواب

ندید آن زمان پهلوان را به بند

همان بند دید و ستون بلند

یکی با پسر زین درشتی نمود

یکی چوب زد بر سرش همچو دود

مکن گفتمت خواب گفت ای پسر

پر از باد باد آرزویت پدر

چو پوزش برم پیش دژخیم شاه

چو پرسد چه پاسخ دهم پیش شاه

وزین در چو شد نامور شهریار

همی راند مرکب چو باد بهار

بدان راه بر تند چون باد شد

چنین تا بر حصن بهزاد شد

دم صبح آمد به پای حصار

خبر یافت بهزاد از شهریار

برون آمد از حصن مانند باد

بکرد آفرین و زمین بوسه داد

جهانجوی گفتا ز گردان کار

گزین کن هزار از پی کارزار

که زی شاه ارژنگ رو آورم

همان آب رفته بجو آورم

گزین کرد بهزاد در دم سوار

ز گردان نامی دوره صدر هزار

برفتند از آنجا می دردم براه

رسیدند شادان بدان رزمگاه

که بودند بسته صف کارزار

دو شاه و سه شکر چو ابر بهار

جهانجوی هم بست صف سپاه

دل آکنده از کین هیتال شاه

قبلی «
بعدی »