سام نامه – بخش پنجاه و سوم – بی‌تاب شدن سام در زندان

از آن سو جهان پهلو ارجمند

خلیده روان بود در زیر بند

سرش سیر شد از جوانی خویش

مبرا شد از زندگانی خویش

غمین بود از گردش روزگار

برآشفت از محنت آشفته کار

بنالید بر درد پنهان خویش

بشورید بر چشم گریان خویش

چو شمع شبستان شده پای بند

چو پروانه از سوزش خود نژند

نه جز درد جانسوز، خود محرمش

نه جز آه دلگیر، کس همدمش

در آن بند از آن روی او بود شاد

که می‌آمدش زلف دلبر به یاد

ز بس آتش سینه تاب سوز

در آن شب کجا داشت پروای روز

شب تیره چون روی زنگی سیاه

ز ماهی سیه گشت تا اوج ماه

بریده ز صبح جهان‌تاب مهر

ز دود جهنم سیه کرده چهر

نه شب زنگی آدمی‌خوار بود

و یا هندوی دیوکردار بود

فغان را فرو برده قندیل دهر

فرومانده گردون گردان ز سر

جهان قیرگون گشته تا قیروان

برآورده شب دود از دودمان

تو گفتی نهادست خنجر ز کف

به هر گوشه‌ای زنگی‌ای بسته صف

شب تیره چون روز بی‌حاصلان

برو سرد چون آه آتش دلان

عقابین شرقی فرو برده سر

عقابان غربی برآورده پر

رمیده بز کوهی از تیغ کوه

شده گاو گردون ز هیبت ستوه

مه مشتری اندرین آسیاب

روان گشته خرچنگ و ماهی در آب

به زیور فرو رفته گردون پیر

فتاده نگون در خم بحر قیر

ثریا چه عقدی ز در خوشاب

برآورده غواص گردون ز آب

سپهر از تحیر سرافکنده پیش

فرومانده چون قطب بر جای خویش

ستاره فرو برده دندان به شب

ز خون شفق آسمان شسته لب

سفیده نهان کرده رخ در نقاب

ز هر سو نهان کرده تیر شهاب

جهان را به سر بر شده دود دل

فرو رفته پای کواکب به گل

زمین را برآورده چتر سیاه

ز ماهی شده قیرگون تا به ماه

خروس سحرخوان فروبسته دم

یزک‌دار شب برکشیده علم

پرند سفیدش شده تارتار

زمانه چراغی به منقار قار

چراغ فلک را فرو برده نور

فلک روز را از جهان کرده دور

نه جنبیده مرغ سحر چون جرس

نه صبح از سیاست کشیده نفس

تبیره زن افتاده در پای پیل

زمانه شده غرق دریای نیل

به دست دهل زن فرو رفته خار

ز دست کواکب برون رفته کار

درافتاده چوبک‌زن از پیش طاق

شب تیره از روز جسته فراق

در آن تیرگی سام فرخ نژاد

ز صبح فروزنده می‌کرد یاد

بسا دُر که آن شب به مژگان بسفت

بسا کان شب از آتش دل بگفت

که با من مکن ظلم ای شب بسی

که نبود به روز من امشب کسی

من امشب مگر بسته در آهنم

و یا در کمین‌گاه اهریمنم

سفیده ندارد مگر مهر کس

کزین سان فروبسته درهم نفس

مگر دیو، ملک سلیمان گرفت

و یا تیرگی، آب حیوان گرفت

اگر پای سیاره بشکسته‌اند

دم صبح خیزان چرا بسته‌اند

شبا بیش ازینم چو شمعم مسوز

چراغم ز شمع فلک بر فروز

اگر امشبم روز روزی بود

هم از مای? دلفروزی بود

چه بودی گرم بخت یاور شدی

و یا صبرم امشب میسر شدی

گرم عمر شیرینی‌ ای شب میا

ورم جانی ای روز روشن درآ

نواساز شب‌گو بجنبان جرس

خروس سحرخوان برآور نفس

تبیره زن نوبتی گر بمرد

خروسان پرده‌سرا را که برد

از آن برنمی‌آید آوای مُرغ

که بستند چون من مگر نای مرغ

چراغ دلم مرده من مرده دل

شبم خون دل‌خورده من خوندل

چرا ای سحر دم فروبسته‌ای

دم صبح در کام بشکسته‌ای

شب است آخر این یا بلای سیاه

که بر مرغ و ماهی فروبسته راه

ترا ای شب تیره امشب چه بود

که گردون برآورده از دوده دود

ازین رو سیاهی ترا ننگ نیست

برون از سیاهی مگر رنگ نیست

برو این سیه کاری از حد مبر

که هم عاقبت بر تو خندد سحر

مرا امشب ای شب تو دلسوز باش

درین تیرگی خان من روز باش

چو شمعم بکش یا شبم برفروز

چو عودم بسا یا چو عودم بسوز

جهانی اگر تیره‌روزی چو من

مبادت شب تیره‌روزی چو من

به مرگ که کردی سیه جامه را

که چون خامه کردی سیه نامه را

بخند ای سحرگه نداری غمی

برآ از دم آتش افشان دمی

چنین خوانده‌اند صاحبان وقار

که سام اندر آن شب به پروردگار

بنالید و نالیدن دردناک

که ای آفرینند? جان پاک

توئی واقف آشکار و نهان

به فر تو روشن دل مقبلان

سزاوار حمدی به هر انجمن

ز خوان تو منعم همه مرد و زن

خرد عاجز از پای?‌ شان تو

زبان قاصر از وصف احسان تو

به هر دو سرا دستگیری تو بس

نیاریم جز تو پناهی به کس

همه کار دشوار آسان کنی

ولی عالمی را دگرگون کنی

همی خواهم ای داور رهنمون

بفر تو زین ورطه آیم برون

درین شد که آمد نجاتش پدید

ز ظلمت شد آب حیاتش پدید

قبلی «
بعدی »