سام نامه – بخش هشتاد و چهارم – نامه نوشتن سام به فغفور چین و شناسانیدن خود را

به یک دست قلواد و قلوش دگر

به دست دگر بر سران تاج زر

همانگه بفرمود یل با دبیر

نویسد ز مشک سیه بر حریر

یکی نامه سرمایه مهر و کین

ز سام نریمان به فغفور چین

دبیر قلم زن قلم برگرفت

سر خامه در لولؤ تر گرفت

نوازنده پرده دلنواز

طرازنده خسروانی طراز

به مشک آب برزد روان خامه را

که مشکین کند نامور نامه را

قلم در زمان بر خطش سر نهاد

ز درج سیه عقد گوهر گشاد

رقم زد به مشک سیه از حریر

برآمد خروش از دل و جان دبیر

حریرش ز چین بود و مشک از ختن

دبیرش ز زابل به نیرنگ و فن

شکرریز نطقش شکربند شد

نی خامه در دم نی قند شد

به جادوگری آب بابل ببرد

ز جادوی بابل روان جان ببرد

کنیزی بتانی به تبت بخواند

به بوی بنفشه به باغش دواند

برآراست روی حریر را قصب

بپیراست بر روی مه زلف شب

غلامان هندی به فرخار برد

حبش را به سرحد بلغار برد

خط‌آور جوانی تراشید سر

ز بند آمد و شد سوی باختر

خضر چون به ظلمت علم برکشید

به سرچشمه زندگی در رسید

در باغ فردوس را برگشود

ز برگ سمن زعفران می‌نمود

به طرف چمن آشیان کرد زاغ

بیفشاند پر جمله بر صحن باغ

بت عنبرین مو چو مه روی من

ز مشکین قصب ساختش پیرهن

چو رضوان درآمد به باغ بهشت

قلم کرد آن راح ریحان بکشت

خم افکند چون شاهد دلفروز

نقاب شب تیره بر روی روز

ز هندوستان نو خطی را بخواند

به مکتب فرستاد و بر خط نشاند

به مکتب چونان کودکان می‌گریست

خط‌آور شد و هم چنان می‌گریست

ترا باید اینها که باور کنی

که این کارها را سیه سر کنی

چو بگرفت دیبای رومی به دست

ز اول به مشک سیه نقش بست

به نامی رسد بند ایوان گل

شناسنده نقش بر قلب دل

برآرنده نام نام‌آوران

نگارنده نقش مه‌پیکران

که بالاتر از نام او نام نیست

زبان را جز از نام او کام نیست

ز خور میک‌شد تیغ گیتی‌گشای

به مه می‌دهد جام گیتی‌نمای

پس از نام دادار خورشید و ماه

زمین‌بوس من سوی فغفور شاه

بدان ای قمر قبه خرگهت

سپهر برین چاکر درگهت

که شد روزگاری که در روزگار

ندارم ز زلف پریوش قرار

پری‌دخت مه‌روی زنجیر موی

که جز روی او نیستم آرزوی

بود بر سرم شور شیرین لبش

شده روز من چون قمرسا شبش

تو باید که عاری نداری زمن

که عاری نباشد روان را ز تن

که سام نریمان جنگی منم

ز گوهر به هرجای سنگی منم

همایون همائی به برج آمده

گرانمایه لعلی به درج آمده

مشو منکر می‌پرستان عشق

مزن سنگ بر جام مستان عشق

مرا دور گردون جهانگرد کرد

سپهر سیه‌رو رخم زرد کرد

مشو تیز بر من که چرخ بلند

به دام پریدختم اندر فکند

اگر سر درآری سرافکنده‌ام

کنم جان فدای تو تا زنده‌ام

ترا در پس پرده سیمین‌بریست

که ما را از آن سرو سیمین سریست

کنون همچو خور در شبستان ماست

به تابندگی شمع ایوان ماست

به لطف ار برآری تمنای من

کنی در بر دخترت جای من

بود چون منت کهتر نیک‌بخت

کمربسته چاکر پای تخت

تو بر بنده‌گر سردرآری رواست

ولیکن بزرگی خدا را سزاست

من آنم که چون بر برافراختم

به گنجینه دژ آشیان ساختم

کشیدم سر زند را در کمند

پری‌نوش را درگشادم ز بند

شکستم به سرپنجه پهلوان

طلسمات بربسته خسروان

همه لعل و یاقوت و در ثمین

به پشت هیونان کشیدم به چین

بکشتم من از جادوان شش هزار

بسی کرده‌ام در جهان کارزار

مکوکال جادو بکشتم به رزم

مرا رزم و جنگ است برسان بزم

هم‌اکنون رسیدم به مهمان تو

که بینم یکی مهر و پیمان تو

نهان ساختم نام باب و نژاد

به روی تو بودم شب و روز شاد

ز بدگوهری ارچه نشناختی

به من سایه هرگز نینداختی

هراسان نبودم ز نر اژدها

ز چنگم سیر شیر کی بد رها

به توران زمین پای بند آمدم

به دیوانگی در کمند آمدم

شدم سوی بستان به بوی بهی

گلی چیدم از باغ شاهنشهی

چه کردم که خود را گران ساختی

به بند گرانم درانداختی

به بیهوشیم پس تو کردی به بند

به دیوانگی بر تو آمد گزند

شگفت آیدم از تو ای شهریار

که نیرنگ سازی و فن و عیار

مرا گر گه رزم سازی زبون

حلالت کنم گر بریزیم خون

نریمان و گرشسب باب و نیا

مرااند اگر تو ندانی مرا

به طفلی و عشق و جنون و هوا

به زنجیر و قید تو بودم نوا

در آن قله چون کردیم پای‌بند

رهانید یزدانم از هر گزند

شما را به دور فریدون پدر

همانا چه آورد خواری به سر

ترا بسته بردش بر پادشاه

دگر خواست بهر تو تاج و کلاه

ز نیکی گرشسب و مهر پدر

عوض بد تو کردی به چون من پسر

به اصل شما نیست اصلا وفا

سرشتست خاک شما از جفا

نروید به بوم شما تخم مهر

ز کین پرورشتان بداده سپهر

خدای جهان رستگاریم داد

به یارم رسانید و یاریم داد

چه خوش گفت جمشید روشن‌روان

که هر کس که بد کرد بیند همان

بد کس نجوید خردمند مرد

که بدکار بیند سرانجام درد

چو از بند شه پر برافراختم

نشیمن بدین سرزمین ساختم

به پرواز بودم برین مرغزار

که کبکی فرود آمد از کوهسار

به مستی درافتاد در رام من

به دیدار او بود آرام من

سزد گر نگارم به قید اوفتد

که صیاد هم صید صید اوفتد

درین ره چو مقصودم آمد به دست

کنون نیست ما را غم از هر که هست

ولیکن همان به که در مهر و کین

یکی باشد ایران و توران زمین

تو شه باشی و بنده چاکر بود

منوچهرشاهت برادر بود

تو سر برفرازی به فرماندهی

منت سرفرازم چو فرماندهی

وگرنه به دادار دارندگان

که او پادشاه است و ما بندگان

به رخشنده خورشید و تابنده ماه

به جان عزیز منوچهرشاه

که چون رخ برآرم به چینی سپر

برم چین ز ابروی گیتی به در

کشم خاک توران به ایران زمین

کنم خاک در چشم ترکان چین

گزافی نگویم که چون اژدرم

شه چین و ترکان به یغما برم

اگر شیشه از سنگ دارد گهر

ندانی که از سنگ دارد خطر

چو آهن شود گرد دلت کج رواست

که آهن به آهن توان کرد راست

زنار ارچه زهرش بود آشکار

بود مهره با زهر آن زهرمار

تو در چشم از آن درنیاری مرا

که ترکی و هندی شماری مرا

به چشم تو گر درنیایم چو تنگ

بزرگان نیایند در چشم تنگ

من آنم که چون حلقه سازم کمند

کشم حلقه آسمان را به بند

چو که کوبم آتش فشاند ز نعل

ز دل کوه آتش شود یا چو لعل

چو بر مه زند نامه خرگاه را

به هم برزنم خرگه ماه را

گزارنده نامه خسروی

چو پرداختی از زبان آوری

ببوسید در پیش سام جوان

نهاد و ثنا خواند بر پهلوان

بدو سام یل آفرین کرد و گفت

که زین‌گونه کس در معنی نسفت

مه اوج گردون یل پاکزاد

بدان نامه از مهر مهری نهاد

پس آن را به شیرین‌زبانی سپرد

که این بایدت سوی فغفور برد

چو آن نامه را نامه‌بر برگرفت

ره چین همان لحظه اندر گرفت

چنان گرم که کوب سرکش براند

که در پویه گردون ازو باز ماند

چو آن بال زن مرغ طاؤس پر

به جولانگه چین درآورد سر

درآمد به پرواز و پر برفراخت

نشیمن در ایوان فغفور ساخت

به مژگان بساط شهی را برفت

ز گوهرفشانی بسی در بسفت

برون کردش آن خضر گیتی‌گشای

نموداری از جام گیتی‌نمای

وزیر آمد و نامه نامدار

سراسر فرو خواند بر شهریار

دو ابروی فغفور بگرفت چین

ولی هیچ ننمود از مهر و کین

بفرمود تا گوهر افشان دبیر

قصب را زرافشان کند بر حریر

گذارنده نامه نقاش چین

چو باد صبا بوسه زد بر زمین

برآورد کلک جواهر نثار

چو زرینه مرغی به منقار قار

قبلی «
بعدی »